آبلوموف

و نوکرش زاخار

سلاخ

+ ۱۳۹۸/۱۱/۸ | ۰۹:۱۴ | رحیم فلاحتی

 

  جسد را با خود به انبار بردند. برادر کوچک که خشم خود را فرو می خورد ابتدا خواست روی میزکار وسط انباری جسد را دراز کند، اما کار جدا کردن گوشت ها از استخوان برایش سخت می شد . می خواست همه گوشت تن جسد را سگ خور کند . طناب قطوری از جعبه ای چوبی بیرون آورد و به دست های جسد بست و آن را از تیرک چوبی سقف بالا کشید. گوشت چندانی به بدن جسد نبود. باید هرچه زودتر اندام بی استفاده را جدا می کرد و درون سطل بزرگی که کنار دستش بود می ریخت . لگن بزرگی را که زیر لاشه گذاشته بود با پا تنظیم کرد تا خون ها در آن سرازیر شود. دو برادر دیگر به سراغ خواهر رفتند.

  در کمال آرامش کمی از فاصله ی دو متری به جسد نگاه کرد. به سمت میزکار رفت . یکی از چند چاقوی روی میز را برداشت. ابتدا با دقت گوش ها را برید. بعد دماغ را جدا کرد و درون سطل انداخت. هیچ احساسی در چهره اش پیدا نبود. انگار در محیط کارش در کشتارگاه بیرون از شهر مشغول سلاخی حیوانی آویخته به قناره بود. بعد از بریدن و گوش ها و دماغ به سراغ آلت مرد رفت . چهره اش آمیخته از نفرت شد. و آن  را در چند نوبت از بدن جدا کرد.

 

  آسمان رنگ خون گرفته بود.

 

 برادرها انگار خواسته بودند در هیبت برادران یوسف درآیند و به اتفاق شریک جرم شوند و خواهری را از پای درآورند. خودشان محکمه تشکیل داده و قضاوت کرده بودند. یکطرفه و با قساوت . به حکم خیانت، رای به مرگ خواهر داده بودند.

 

آسمان هنوز رنگ خون داشت .

 

سگ گله با صدای پارس هایش سکوت دشت را می شکست و بیقراری می کرد. چوپان از کنار آتشی که برپا کرده بود قد راست کرد. به نقطه ای که سگش ایستاده بود نگاه کرد . انعکاس نور خورشید روی برف ها چشمانش را خیره می کرد . آرام به سمت سگ راه افتاد . چیز مشکوکی نمی دید . اما حیوان انگار بالای سر چیزی که بی حرکت بود ایستاده بود.

ای کاش آسمان خون می بارید .

 

  دو مچ دست دختر به شکلی کارد خورده بود که استخوان هایش پیدا بود . صورت بی رنگش انگار برای زندگی دیگر تقلایی نمی کرد. چوپان در نگاه اول از شکل حادثه پی به موضوعِ ناموسی در این واقعه برده بود و برای نجات دختر مردد بود . می اندیشید در صورت نجات دختر چه بلایی می تواند سر او و حتی دختر بیاید ؟!

 

تمام دشت از خون سرخ شده بود و حیوانی نمی چرید . نه گله ای مانده بود . نه چوپان و نه دختری زخم خورده ...

* برای دختر کُردی که طعمه ی تعصب و خشونت غیر انسانی شد . و دیدن تصویر دو دستانش هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد . 

* این متن آمیخته به تخیل است . 

آزادی رنگ و بو دارد !

+ ۱۳۹۸/۱۱/۷ | ۲۰:۴۳ | رحیم فلاحتی

 

  در سلسله درس های آشنایی والدین با حقوق کودکان که در یونیسف برگزار می شد به مطلب مهمی ازتاریخ آزادی در طول زندگی بشراشاره و به سه دوره تقسیم شد :

یک : بچه های کون برهنه ای که به دلخواه هرجا دوست داشتند کار خودشان را می کردند و آزادی معنی داشت .

دو : پس از آن برای محدود کردن آزادی « کهنه » بستن پای بچه ابداع شده و آزادی نیم بند شد.

سه : و اما با آمدن پوشک های جدید که کاملا کون بچه ها را محصور و ایزوله می کنند آن آزادی که می توانست در پاره ای از اهمال ها در گوشه ای رنگ و بویی از خود نشان بدهد پایمال شد و عصر دیکتاتوری مطلق پا به عرصه گذاشت .

 

و اینگونه نتیجه گیری شد که بدون « آزادی » جهان رنگ و بویی ندارد !

 

هزار تومنی کوفتی !

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲ | ۲۱:۰۲ | رحیم فلاحتی

   دستگاه کارتخوانش قطع بود. می گفت :« این هم از مصائب اعتراضات دانشجویی در روزهای اخیره که باعث قشون کشیِ نیروهای امنیتی به اطراف دانشگاه ها و کندی اینترنت منطقه شده ». و عذرخواهی کرد.  اسکناس درشتی دادم و او هم اسکناس دیگری پس داد . اما من هزار تومان بدهکارش شدم . و همین مثل خوره افتاده بود روی مغزم . از دانشگاه که برگشتم به سراغ جوانک کافه چی رفتم. دو هزارتومانی دادم و گفتم :« ببخشید ! هزار تومن به همکارتون بدهکار بودم » « قابل نداردی  » گفت و نگاهی به درون دخلش انداخت. و گفت : « شرمنده ! هزاری ندارم . باشه بعدا حساب می کنیم » و من که نمی خواستم دینی به گردنم بماند یک دوهزار تومانی دیگر گذاشتم روی اسکناس قبلی و گفتم : « اگه یک پنج تومنی داشته باشی حساب مون درست می شه .» آن بنده ی خدا هم دوباره دخل را باز کرد و یک پنج تومانی را با چهارتومان من عوض کرد. تشکر کردم و راه افتادم .

 کمی بعد پشت خط زرد ایستگاه ایستاده بودم. صدای ترمز قطار تمام گوشت تنم را مور مور کرد. وقتی به صورت کامل قطار از حرکت ایستاد و بوق مخصوص باز شدن درب های واگن به صدا درآمد.انگار چیزی همچون پتک برسرم فرود آمد. و وقتی فهمیدم چه خبطی کرده ام دیگر دیر شده بود. پا درون واگن گذاشته بودم و درب پشت سرم بسته شده بود. من بجای اینکه هزار تومان به کافه چی بدهم، هزارتومان اضافه هم از او گرفته بودم. و دو هزار تومان بدهکار شده بودم . در تمام طول مسیر برگشتم به خانه این فکر دست از سرم برنمی داشت و باز آن خوره با شدت بیشتری به سرکارش برگشته بود.

جناب مرکب ماهی

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۶ | ۲۱:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

 یک روز صبح بیدار شدم و دیدم از آسمان باران سیاه می بارد. دلیلش را نتوانستم پیدا کنم . انگاردرون طبیعت چیزی سرناسازگاری گذاشته بود. دلش خواسته بود به همه چیز رنگ سیاه بزند . مثل دوده بازی دودکش پاک کن های لندنی .

   آبی که از ناودانی ها راه افتاده بود مرکب سیاه خوشنویسی را به یادم می آورد . یا حتی مرکب ماهی هایی که در فیلم های مستند حیات وحش دیده بودم که شیوه ی دفاعی شان هنگام احساس خطر رنگ سیاهی بود که از خودشان پخش می کردند که فضای پشت سرشان را سیاه و تیره و تار می کرد تا فرصت رهایی پیدا کنند. فرصت رهایی ! فرصت رهایی با ایجاد فضایی آکنده از سیاهی .

بِه دونه با طعم شعار

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ | ۰۹:۰۹ | رحیم فلاحتی

    

سرباز با دیدن فرمانده، سلام نظامی می دهد و با صدای خروس مانندی چند کلمه ای به زبان می آورد .فرمانده که ازصدای گرفته ودورگه ی سربازش متعجب شده است. حدس می زند باید سرباز درمرخصی دیروزعصرش قاطی جماعت شده وحسابی فریاد زنده باد! ومرده باد! ازگلویش خارج شده است.

 و با خشم فریاد می  زند: دیشب کجا بودی سرباز؟!

سربازکه ترسیده است  به دروغ می گوید: خونه بودم قربان!

فرمانده: یادت باشه سرباز،ازاین به بعد اگه غلطی می کنی به ننه ات بگو برات تخم بِه بخیسونه!

سرباز: چشم قربان!

فرمانده با فریاد: گروهبان نجفی!

گروهبان: بله جناب سروان!

فرمانده: این سرباز۴۸ساعت بازداشت باشه تا صداش خوب شه و دیگه کاری نکنه صداش از ماتحتش دربیاد !!!

+ یک روز سرد زمستان که اطرفم پر از سرباز بود .

تف سربالا

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ | ۱۲:۱۰ | رحیم فلاحتی

  قهر خداوند بی مقدمه و آگاهانیدن قبلی بر ناکسان فرو نمی بارد . در جوامع امروزین روی برگردانیدن مردم و اعتراض اندیشه مندان پیام غضب الهی است و مقدمه ی سقوط جباران، و در روزگار گذشته کابوس وحشت خیز شبانگاهی . وعجبا که پیام هایی بدین روشنی و رسایی درهر زمانه ای ناشنیده مانده است، که دل ستمکاران را با خواب غفلت اُنس دیرینه ای است .

+ بر گرفته از کتاب ، ضحاک ماردوش ، سعیدی سیرجانی ،چاپ پنجم ، ص 90

دروازه ی شهری جهل زده

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۸ | ۱۲:۴۴ | رحیم فلاحتی

  این روزها عادت کرده ام همان ابتدای صبح و حتی اگر نیمه شب برای خالی کردن مثانه به توالت می روم از گوشی همراهم اخبار و رویدادها را چک کنم. چون وقایعی که در این روزها اتفاق افتاده  بسیار نامنتظره  و غافلگیر کننده بوده است. هر آن امکان دارد بلایی سرمان آمده باشد و خودمان بیخبر بوده باشیم .برای لحظه ای  یاد قسمتی از فیلم سفیر می افتم که سواری با ضربت شمشیر سر از تن پیاده ای جدا کرد و آن تن بی سر مسافتی را بدون سر طی کرد و سپس نقش زمین شد. و من الان همان حال را دارم . می ترسم در یک حمله ی موشکی پودر شده باشم و از همه جا بیخبر ادعای آدم زنده را داشته باشم که هنوز شعار " مرده باد ! زنده باد ! " سر می دهد.

  روحم سرگردان است . روحم در میان اتومبیل آتش گرفته ی سردار ، مردم زیر دست و پا مانده ی کرمان، هواپیمای بوئینگ سقوط کرده در حوالی پرند، سرگردان است. نمی دانم . نمی دانم در کجا و چگونه به آنها پیوسته است. فقط می دانم با من نیست . هنوز سرگردان است.  و من انگار جسمی انباشته از کاه ، آویزان بر دروازه ی شهری جهل زده  تاب  می خورم . تاب می خورم تا بپوسم . بپوسم .

سحرگاه سیزدهم دی ماه 98

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ | ۱۵:۰۳ | رحیم فلاحتی

 

  بیش از بیست و چهار است که به حادثه ی سحرگاه روز سیزدهم فکر می کنم . به حادثه ای که تیتر اول بسیاری از خبرگزاری ها شد. حادثه ی ترور سردار سلیمانی، فرمانده نیروی قدس . به طیف های مختلفی از مردم فکر می کنم که در برابر حادثه واکنش های متفاوتی داشتند. گاه شادی و گاهی غم و تاثر. و فضای مجازی و غیرمجازی پر شده است از سخنانی که وقتی به موقع عمل برسد می تواند صد و هشتاد درجه چرخش داشته باشد . به تبریک و تسلیت ها فکر می کنم. به برنامه های صدا و سیما که انگار برای این موضوع آمادگی داشته و برنامه های ضبط شده ای از آشنایان دور و نزدیک شهید تدارک دیده است.  بیش از همه به آن دختر ی از خانواده ی شهدا فکر می کنم که در ملاقاتی از حاج قاسم سلیمانی درخواست انگشترش را کرده بود و در مقابل حاجی از او خواسته بود در زیارت حرم امام رضا از او طلب شهادتش را بکند . مدام به این فکر می کنم که چرا افرادی با این چنین تاثیرگذاری در موارد استراتژیک منطقه به اذعان دوست و دشمن ، باید به مرگ و شهادت بیاندیشند ؟ ... آیا آنها هم به اینکه این دنیا با چنین حکامی افق روشنی نخواهد داشت ایمان دارند ؟ چرا ما را وعده ی آن جهانی شیرین تراست ؟ وعده ی بهشت ... وعده ی بهشت ... بهشت  .مگر ما نباید تمام عزم خود را برای عبد و عبید بودن در این دنیا به کار ببریم ؟ و این را تسری بدهیم ؟  نمی دانم چرا این عقاید مرا به سمت پوچ بودن تمام حرف هایی که در مورد حق و حقیقت دنیوی گفته شده است سوق می دهد . و هر لحظه به دروغ هایی پی می برم که بنیان هر آنچه در ذهن دارم را بر هم می ریزد .

+ پهلوان زنده را عشق است !

 

باد دیوانه

+ ۱۳۹۸/۱۰/۴ | ۰۹:۲۵ | رحیم فلاحتی

    

  باد می وزید . هر روز می وزید. زوزه می کشید. آرام می شد. دوباره شدت می گرفت . اما نمی ایستاد.اگر زاده ی آن بلاد نبودی گمان می کردی این باد ازلی و ابدی است.

   به بادی که حتی بیشتر از یک فصل می وزید باید گفت :« باد دیوانه !باد سرکش و دیوانه ! » و من این باد را دوست داشتم. این باد از راه دوری می آمد. گاهی از جاهای خیلی دور . جاهایی که من حتی تصورش را نمی کردم. این باد با خود عطر و بوهای بسیاری  به همراه داشت. عطرهایی تند و شگفت آور .و گاه ملایم و مسحور کننده . و من برای سرخوشی از این ارمغانی که باد به همراه داشت هر روز قبل از سپیده دم به سمت تپه ی بلند مشرف به دریا می دویدم  تا صورتم در مقابل بادی بگیرم که از لابه لای امواج بلند دریا گذشته بود . از لابه لای موجوداتی گذشته بود که من درخواب دیده بودم . و در آمیختن این دو فضا خیال مرا باورپذیر می کرد . و چشم انتظاری و چشم انتظاری و چشم انتظاری ...

دادن و ستاندن

+ ۱۳۹۸/۱۰/۳ | ۰۸:۱۸ | رحیم فلاحتی

امروز یکی از همکارها پرسید : « سایت داری ؟ »

گفتم : « اگه منظورت وبلاگه ؟ آره ! »

پرسید : « پولی از اونجا دستت رو می گیره ؟ »

گفتم : « نه ! یک کاره دلیه . »  نمی دانم چقدر برایش قابل درک و لمس بود این واژه ی " دلی " ؟ چون اینگونه مقولات در دنیای مادی آدم های دور و اطرافم محلی از اعراب نداره . سوال و جواب دیگری نشد. به نظرم از پروفایل اینستا گرامم به آبلوموف رسیده بود و از سر کنجکاوی لینک را باز کرده بود.

  یادم افتاد چند روزی است که مطلبی برای آبلوموف ننوشته ام . کمی بی حوصله بوده ام . حتی فیلم هایی که این چند روزه تماشا کرده ام با تمرکز نبوده است. همزمان به چند موضوع متفاوت فکر کرده ام و همین باعث شده هیچ کدام به سرانجام نرسد.

 از خودم می پرسم : « راستی برای چه اینجا می نویسم ؟ هدف ام چیه ؟ آیا چیزی بیشتر از فعل نوشتن برای من اهمیت داشته ؟»  مواردی مختلفی بوده ، مثل : خوانده شدن متن ها و تمرینی مستمر برای نوشتن و خواندن نقدهای بقیه دوستان و در نهایت چاپ مجموعه ای کوتاه و یا حتی داستانی بلند . و باز بیشتر به پرسش جناب همکار فکر می کنم . و به یاد می آورم که کمتر در کارهایی که کرده ام جنبه ی مادی آن را در نظر داشته ام . آرامش و حال خوبی که از انجام کارهای مورد علاقه ام بدست آورده ام موجب شده جنبه ی مادی قضیه را فراموش کنم . حتی باید گفت کارهای مورد علاقه ام بازار کار خوبی نداشته و هر زمان هم خواسته ام به درآمد مادی ازکنار آنها فکر کنم به جایی نرسیده ام . اصلن راحت بگویم : من آدم خوبی برای داد و ستد نیستم .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو