آبلوموف

و نوکرش زاخار

دون بپاش بقیه اش با من !

+ ۱۳۹۸/۹/۲۱ | ۲۲:۰۰ | رحیم فلاحتی

سلام دوستان عزیز!

من این پست آخر را با چشم های اشک بار می نویسم . همه ی شما می دونید که عمر وبلاگ نویسی با آخرین تکنولوژی که جناب وزیر جوان از آستین بیرون کشیدند به پایان رسید و از فردا اگر پهبادی پشت پنجره تون دیدید، نترسید و دچار شک نشوید و مبهوت نمانید . لطفن پنجره را باز کنید و یک کم کف اتاق دونه بپاشید تا پهباد بیاد داخل یک گوشه بشینه . اونوقت آروم پنجره رو ببندید و پهباد رو بگیرید .
نوشته های من داخل اونه . می تونید اونا رو بگیرید و بخونید . دیگه نیاز به اینترنت و اونترنت نیست .
این هم از نتایج دو هفته بدون اینترنت موندن وزیرک جوونه !


علی برکت الله !

ملائکه ای با قدح آب قند در دست

+ ۱۳۹۸/۹/۱۷ | ۱۲:۰۱ | رحیم فلاحتی

  من درخواب قیلوله عصرگاهی بودم و خداوند بالای سرم بیدار . دمی خواست بیاساید و امور کشور در هرج مرج و به اختیار آدمیان رها ساخت. من از بیمی که برایم ناآشنا بود از جا جستم. هنوز در میان خواب و بیداری بودم که زنگ تلفن همراهم به صدا در آمد. صاحب خانه بود. از خواب خداوندگار و غفلت اش نهایت بهره را برده بود.  و تحکمی که شیوه ی مالکان بود فرمود : « فلانی ! با مبلغ قبلی نمی تونم آپارتمانم رو اجاره بدم . می دونی که همه چیز دو برابر و حتی سه برابر شده ، اگه می تونی کرایه ت رو دو برابر پرداخت کنی در خدمتم ؟ !!! نمی تونی بسپُرم به ... » و من انگار که گُرزی با نهایت شدت بر فرقم فرود آمده باشد ، گیج و گنگ تر از قبل باقی ماندم و گوشی از دست افتاد. و تا ملائکه ای از غیب با آب قند بالای سرم حاضر نشد همچنان مدهوش بودم .

مانتوی عاریه ایم کو ؟!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۲ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

  روزهای عجیبی است . حس می کنم پاک قاطی کرده ام . این را نه از کارهای خودم بلکه از ترس ها و احتیاط های زنم حس می کنم . از اینکه می ترسد با من حرف بزند ، می ترسد مرا تنها بگذارد ، می ترسد مرا برای خرید به سوپری سرکوچه بفرستد. حتی وقتی به گنجشک ها آب و دانه می دهم باز از من می ترسد .

  روبروی آینه ی قدی کمد دیواری، که شب ها صدای جویده شدنِ تن اش بلند است سیخ می ایستم . صدایش می کنم : « لیلا ! لیلا جان ! کجای این هیکل ترسناک و مشکوک است که این روزها تو را به تکاپو انداخته ؟ » جوابی نمی آید . از آینه می بینمش . در حالیکه به میزغذاخوری تکیه داده قرص ها را با دقت نگاه می کند و بعد با جرعه ای آب فرو می دهد. می گویم : « لیلا چرا قرص های من رو می خوری ؟ » می گوید : « رحمان ! عزیز دلم من و تو نداریم !! » وچند قرص دیگر بالا می اندازد.

 من مقابل آینه آرایش مختصری می کنم. مانتو کوتاهِ جین لیلا را تنم می کنم و شال بلندش را برمی دارم و از خانه بیرون می زنم . لیلا از تاثیر داروها خوابیده است . باید قبل از اینکه بیدار شود خریدهای خانه را انجام بدهم.

طول : دوازد کاشی 15*15 عرض : نُه کاشی 15*15

+ ۱۳۹۸/۹/۱۱ | ۱۰:۰۸ | رحیم فلاحتی

   

از یک قفس می خواستم شروع کنم . یا از یک اتاق کوچک که حس یک انفرادی را درمن تداعی کند. امکان تهیه ی قفسی در ابعاد انسانی ممکن نبود. ولی از توالت آپارتمان برای درک شرایط سخت یک حبس کوتاه مدت انفرادی می توانستم استفاده کنم . وقتی نشسته بودم و در حال کم کردن از وزن خودم بودم ، همزمان ابعاد توالت را از نظر گذراندم و کاشی ها را شمردم. طول ، دوازده کاشیِ پانزده سانتی و عرض نُه تا .طوری نبود که طول مدت انفرادی را مجبور باشی نشسته طی کنی . یعنی با فراغ بال می شد در آن فضا دراز کشید. در کنار کاسه توالتی که باید همانجا می خوردی و پس می دادی .  وقتی نگاهم به روشویی و آینه اش افتاد و لوازم اصلاح را دیدم متوجه شدم که آنها نباید آنجا باشند. به لحاظ امنیتی مشکل داشت . تیغ و بند کفش و کمربند برای زندانی ممنوع بود. حتی داروی نظافت هم منع قانونی داشت . شنیده بود کسی با خوردن آن غزل خداحافظی را خوانده . البته داروی نظافت " واجبی " در زندان چه می کرده چه وقت نتوانسته بود بفهمد !!!

  اگر کسی خانه نبود در را روی خودم می بستم و سعی می کردم نقش خودم را خوب بازی کنم. آه ! باید برای روشنایی سلولم هم فکری می کردم. کلید روشنایی بیرون توالت بود. نباید در طول مدتی که درون سلول بودم در را باز می کردم . از فن هم حق نداشتم استفاده کنم . مقداری غذای ساده هم باید تدارک می دیدم. سکوت و تنهایی و فکر و فکر و فکر .افکار زشت و زیبا چه بلاهایی می تواند سرم آدم تنها و محبوس بیاورد؟ هجوم افکار و توبیخ ها و سرزنش ها و دلداری ها و امیددادن ها . هربار جای یکی عوض می شدو باز بازی ادامه پیدا می کرد.  بازجو را چطور می توانستم به بازی بگیرم ؟ باید کسی به سراغم می آمد. اگر داغ و درفش بود می توانستم طاقت بیاورم ؟ حتی فکرش هولناک است. استنطاق و ضرب و شتم و توهین چطور ؟

 سیم کوتاهی به کلید پشت در می بندم .سیم برق را از لای در می آورم داخل توالت . کلید روکاری هم به آن می بندم . همه چیز برای یک انفرادی خود خواسته آماده می شود. اما باید بیشتر فکر کنم . یکباره نمی شود این برنامه را پیاده کرد .کار را همین جا رها می کنم . همه چیز را باید سرجای اولش برگردانم . جانی نباید بویی از داستان ببرد . می ترسم هول برش دارد. باید بشینم و نقشه بکشم برای روزهایی که او در خانه نباشد. در اولین مسافرتی که برای دیدار خانواده اش به شهرستان برود این ایده را اجرا می کنم . باید توانایی ام را بسنجم . باید تجربه کنم یک محفظه ی تنگ و کم اکسیژن و تنهایی چه بلایی می تواند سر آدم بیاورد !

 

تو باور مکن !

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

گل و تفنگ

تو باور مکن !

از شعله پوش تفنگی گل بروید 

و بجای گاز باروت 

عطر گل بیرون بتراود 

تو باور مکن !

Photo by me .

بابای میکی

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۰۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

 

  میکائیل را که آوردند و بعد مدتی تابلوی بن بست شهید میکائیل صمدپور سر کوچه، روی دیوار خانه ی خسرو چرخچی میخ شد، " بابا " با خودش به عنوان پدر شهید دوتا عهد کرد . یک، عرق خوری را بگذارد کنار، و دوم اینکه از این به بعد چاخان نکند. می ترسید روح میکی از او آزرده خاطر شود.  اولی را به هر ضرب و زوری بود کنار گذاشت ، ولی دومی شدنی نبود. اصلن برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود . الکی که نشده بود " بابا چاخان " ؟! اما ما  احترامش را داشتیم و جلوی رویش " بابای میکی " صدایش می کردیم. میکی دیگر با ما و بین ما نبود اما طبق عادت " بابا " را اینطور صدا می کردیم . همانطور که به چاخان هایش عادت کرده بودیم. و هربار که وارد جمع مان می شد ما سراپا گوش بودیم برای شنیدن حرف هایش . انگار معتاد چاخان شنیدن بودیم .  

  از عملیات ها می گفت . از شکست عراقی ها . از اسیرها و رسیدن ایرانی ها پشت دروازه های بغداد . از سیاست و اقتصاد و از هر دری که دلت بخواهد. اما اخبار او با اخبار رادیو و تلویزیون صدوهشتاد درجه توفیر داشت. ما عادت کرده بودیم به شنیدن چاخان . و این چاخان های شیرین خیلی دلچسب تر از خبرهای تلخ واقعی بود. " بابا " ما را معتاد کرده بود ... معتاد ... آره ما معتاد چاخان بودیم و یک لغتِ دیگر به دایره ی مواد افیونی اضافه شده بود.

قهرمان و دنی

+ ۱۳۹۸/۹/۵ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

  دکتر صداش می کرد : " قهرمان ! ". اخم و تَخم نداشت . خیلی راحت می شد رو به قبله دراز کشید و باسن مبارک را سپرد به دستش .

 اتاق تزریقات با دیوارک های چوبی تقسیم بندی شده بود. زنانه و مردانه . به غیر از من مرد جوانی روی تخت پشت دیوارک بود که  شنیدم " آخ " کوتاهی گفت و بعد بلند شد و رفت .دوباره سر و صدا شد . صدای زن و مرد جوانی با صدای قهرمان در هم آمیخت. با احواپرسی گرم شروع شد و بلافاصله جویای احوال " دنی " شدند. ابتدا ناخواسته می شنیدم و به "دنی " که رسیدند کنجکاو شدم. قهرمان شروع کرده بود به شرح ماوقع . از پناه آوردن دنی به مطب شروع کرد و پشت بند آن از هجوم مامورهای شهرداری به مطب گفت. از ایستادگی و مشاجره اش با مامورها و استدلاش برای آنها در مورد اینکه دنی یک سگ ولگرد خیابانی نیست تعریف کرد. و فضا را گرد وخاک و متشنج کرد. درست مثل صحرای کربلا . آنطور که تعریف می کرد در این موقع دکتر از راه می رسد. سراسیمه  از میان جمعیت کوچه باز می کند . قهرمان را کنار می کشد و می پرسد: « چی شده قهرمان ؟ به کسی آمپول اشتباه زدی ؟ کسی فوت کرده ؟ اینا چی می خوان ؟  ... »  

  در این لحظه صدای شکستن سر آمپول را می شنوم و بعد کشیده شدن مایع درون سرنگ و " دستت دردنکنه " ی آقایی که آمپول به باسنش نواخته شده و باز ادامه ی ماجرا.  اگر صدای تشکر مرد در نمی آمد  من هنوزبا عضلاتی که از ترس منقبض شده بود در حال تجسم انژکسیون توسط پزشک احمدی بودم ، در قالب خانم قهرمان که یک به یک بیمارها را با آمپول اشتباه به دیار باقی می فرستاد...   خدا رحم کند جان سالم از زیر سرم در ببرم !

دوباره حواسم را جمع می کنم .گهگاه زن و مردِ جوان حرف هایی به تایید می زنند و اجازه می دهند داستان " قهرمان "همچنان پیش برود. در این زمان من چشمم به قطرات مایع سرم است تا هرچه زودتر تمام شود و قهرمان شجاعانه دنی را از اسارتگاه  شهرداری برگردانده و برای نگهداری به خانه برده است . صدایش می کنم. می گویم : « سرمم ته کشیده » . « الان ! چشم » ی می گوید و دوباره به نقالی اش برمی گردد. اینجای داستان او مانده است و دنی و  و تنها دخترش. خودش صبح و عصر در مطب و دختری دانشجو که نمی تواند وقت صرف حیوان زبان بسته بکند. و باید راه حل دیگر برای نگهداری دنی پیدا شود.

  از تزریق سریع سرم سرما به جانم ریخته است . کمی می لرزم . وقتی کاپشن ام را از روی جا رختی بر می دارم . قهرمان دنی را در آغوش گرفته و در جاده شهریار درب تک تک باغ ها را می زند تا سرپرستی دنی  را به یکی از آنها بسپارد. صحبت می کند .خواهش می کند و گاهی اشک  می ریزد . می گوید : « باید هر طور شده سرپرستی برای دنی پیدا می کردم  . حتی شده با التماس ...   »

   از مطب بیرون آمدم . هوا سرد بود. لرز بیشتری به جانم افتاد . در ذهنم دوباره داستان قهرمان را مرور کردم . باید پایانی برای ماجرای دنی پیدا می کردم. خانه ای ، باغی ، ویلایی . نمی دانم عاقبت اش چه بشود ... باید بنویسم ... باید بنویسم .

نه ساعت و ده دقیقه و یازده ثانیه

+ ۱۳۹۸/۹/۴ | ۰۸:۱۳ | رحیم فلاحتی

امروز صبح شعر بلندی برایت  نوشته بودم

که پیام بروزرسانی سیستم

مثل اجل معلق ظاهر شد

و با موافقت من برای انجام عملیات،

هر چه را رشته بودم پنبه کرد.

الان

دوازده دقیقه و بیست و چهار ثانیه است 

در ذهنم مرور می کنم

آنچه را که پاک شده است

دوباره به صفحه برگردانم .

اما بخاطر نمی آورم.

امان از این حواس پرتی ...

 

عزیزم نگران نباش !

بگذار برایت بگویم

مضمون نامه اینچنین بود:

صبح که از خانه بیرون می زنم

بعد از نه ساعت و ده دقیقه و یازده ثانیه دوری

اشتیاق دیدن دوباره ات

بیقرارم می کند.

فقط همین !

 

 

ستیزه با خود

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۰۸:۴۶ | رحیم فلاحتی

 

  خواب ندیده بودم. واقعیت داشت. سعی کردم با قاطعیت حرف بزنم . اما شک کردم. مرز خیال و واقعیت را دیگر تشخیص نمی دادم. آدم های اطرافم هر آن تغییر می کردند. پوست می انداختند و از شکلی به شکل دیگر در می آمدند. خواب ندیده بودم و باید تلاش می کردم بنا به شخصیت هرکدام از آدم ها موضعی مشخص داشته باشم ، هرچند برای یک لحظه . و این بود که حتی فکر کردن به چگونگی این موضوع باعث سرسام می شد. اما برای ادامه زندگی مجبور بودم .باید تحمل می کردم بازی خیال و واقعیت را . باید پیش می رفتم. باید داستان ساخته و پرداخته می شد. باید داستان به انتها می رسید .

من و شهلا و نعمت نفتی

+ ۱۳۹۸/۹/۲ | ۱۰:۵۰ | رحیم فلاحتی

  خانه سرد است . اتاق سرد است . چند روزی است سر کوچه منتظر نعمت نفتی ام . نعمت همیشه به موقع می آمد، باید اتفاقی برایش افتاده باشد . هیچکس از او خبری ندارد. دکان نعمت انتهای بن بست حصیرفروشان است .نعمت با اینکه کمی شیرین می زند اما مادر همیشه احترامش را دارد. و صدایش می کند: « آقا نعمت » .و انعامش را فراموش نمی کند. پیت های بیست لیتری خالی اند. مادر از درد زانو می نالد. دوست دارم زانوهایش را کمی بمالم اما او شرم دارد و اجازه نمی دهد.

دوباره برمی گردم سرکوچه . کمی منتظر نفت ، کمی منتظر شهلا که پشت پنجره آفتابی شود و دیداری تازه کنم. به غیر از من چندتایی زن و مرد همسایه گاه و بیگاه از خانه سرک می کشند که مبادا نعمت بی خبر بیاید و بگذرد و آن ها بی نفت بمانند.  

  خانه سرد و شهر سرد است . نفس هایم در حال یخ زدن است. زیر لب زمزمه می کنم : « نعمت ! داداش نوکرتم کجایی لامصب ! یخ کردیم . کدوم گوری موندی ؟ نون مون یخ کرده و خورشت مون ماسیده . تو که وقت شناس بودی داداش ! پس کجا موندی ؟ »

   از قاب پنجره چشم بر می دارم. امروز روز من نیست . در حالیکه دندان هایم به هم می خورد تکرار می کنم : « سفره ... نفت ... نعمت ...شهلا ... » و از خودم می پرسم : « کدام یک مهم تر است . کدام بر دیگری ارجحیت دارد ؟ به راستی کدام یک ؟ »

خانه سرد است و شهر  همچون زمهریر . از نعمت خبری نیست . شاید از مردم محل روی برگردانده است .شاید نعمت مرده باشد. نعمت مرده باشد . نعمت ... 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو