از این سو با خزر
دریا ، دوباره دیدمت ، افسوس ، بی نفس
پوشانده چشم سبز
در زیر خار و خس
دامن کشان به ساحلِ بیرون ز دسترس .
دریا ، دوباره دیدمت ، آرام و بی کلام
دلتنگ و تلخکام
در جامه ی کبود
سراپا نگاه و بس .
ابری ست چشم تو
ابری ست روی تو
تا ژرفنای خاطر تو ابری ست .
خورشید
گویا
در عمق آب های تو مدفون است
اما به هر دمی ، که چو سالی ست در گذر ،
من ، آفتاب طالع
من ، آسمان سبز تو را می کنم هوس .
*
موجت کجاست ؟ تا به شکن های کاکلش
عطری ز خاک و خانه ی خود جست و جو کنم .
موجت کجاست ؟ تا که پیامی به صدق دل
بر ساکنان ساحل دیگر
همراه او کنم :
کاینجا غریب مانده پراکنده خاطری ست
دلبسته ی شما و به امید هیچ کس ...
*
دریا ، متاب روی !
با من سخن بگوی !
تو مادر منی ، به محبت مرا ببوی !
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی !
دریا ، مرا دوباره بگیر و بکن زجای !
بگذار همچو موج
بار دگر ز دامن تو سر در آورم
در تند خیز حادثه فانوس بر کشم
دستی به دادخواهی دل ها در آورم .
دریا ،ممان مرا و مخواهم چنین عبث !
در پشت سر مخاطره ، در پیش رو هلاک
مرغ هوا گرفته و پابستگی به خاک
بر اشتیاق جان
سدی ز پیش و پس .
باری ،
من موج رفته ام
اما تو ـ ای تپنده به خود ! ـ تازه کن نفس !
بشکف چو گردباد و گل رستخیز باش !
با صد هزار شاخه ی فریاد ، سربرآر !
مرغ بلند بال !
توفان ِ در قفس !
شعر از سیاوش کسرایی
چقدر این شعر رو دوست داشتم.
ولی کلا نسبت به شعرهایی که انتخاب میکنید, حس "آرزوی رهایی" دارم. حس "وامانده در قفس","حس محتاج به پرواز وگرنه مرگ"...