آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 39

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۲ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

ترجمه ی این داستان سال ها رها شده بود و این قسمت آخرین قسمت ترجمه شد ه اش در پیش نویس وبلاگم بود . اگر دوست داشتید قسمت های قبلی در آرشیو موجود است . و امیدوارم ترجمه اش ادامه داشته باشد .

***

  به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. آنجا کولاک آن قدر هم شدید نبود. به همین خاطر به درخت هایی که به تازگی برگ های شان ریخته بود و شاخه های بلند و پرگره ی آن ها که در هوس جوانه زدن دوباره بودند نگاه کرد . به بهار سر سبزی که بعد از چند ماه به این خیابان خزان زده بازمی گشت و فکر کنان عبور کرد.

  کمی بعد ناگهان کولاک شدت گرفت و از کناره راه یک دسته از برگ های خشک درخت بلوط را از زمین کند و به صورت او پاشید . زبری برگ های خشک دماغ و گونه اش را به سوزش انداخت و چشم هایش پر از خاک شد . دستمال جیبی اش را بیرون آورد و خاک چشم و صورت اش را پاک کرد و ناگهان به گریه افتاد ...دلش به حال خودش می سوخت . ... فکر کرد، آره همین طور بود، پرفسور هم نسبت به او احساس ترحم می کرد. به این خاطر بود که دست او را می بوسید و زود به زود، چه لازم بود و چه لازم نبود او را مرخص می کرد. سپس بی اختیار به یاد آورد که هفته ی قبل در لحظه ی حساس عمل جراحی از هوش رفته بود و نقش زمین شده بود و از یاد آوری این اتفاق دلگیر شد ...

  پرفسور دیگر او را به هیچ یک از اعمال جراحی نمی فرستاد. به خاطر اینکه قیافه ی ترحم انگیز او را نبیند او را از کارش مرخص می کرد. و او از صبح تا شب در چهاردیواری فرش و گلیم شده ای که بیشتر به قفس حیوانات می مانست بین گربه ی خانگی و مادرش گرفتار می شد. گربه از صبح تا شب مئو مئو کرده و زار می زد و مادرش خانگال و قطاب پخته و جلوی او می چید . او هم با خوردن این رشته های خمیری و غذای پر چرب و خوابیدن متورم شده و شبیه تشک غول آسایی می شد .

بغض گلویش را گرفت .

آره ! پرفسور دیگر او را برای اعمال جراحی نمی فرستاد. این موضوع را می شد از حالت نگاه و چهره ی  پر معنای پرفسور فهمید. این اوخر وقتی پرفسور با او حرف می زد حتی یک نگاه هم به صورت او نمی انداخت . انگار از او خجالت می کشید. نه ! شاید اصلن از او متنفر بود ؟ ... فکر کرد آره همینطور بود. از او متنفر بود. باید هم نفرت انگیز می بود . برای اینکه آن روز بی هوش و مثل یک جسد بی دست و پا کف اتاق عمل پهن شده بود. باعث شده بود پرسنل اتاق عمل دست و پای شان را گم کنند و بیمار را فراموش کنند. گیره ای که یکی از شریان ها را نگه داشته بود باز شده و خون اندکی که برای بیمار مانده بود درون حفره ی شکم بیمار پر شده بود . تا زمانی که گیره ی دیگری آورده و رگ را ببندند بیمار خون زیادی از دست داده بود . جراحی تمام شده و نشده پرفسوری که بیمارانش را از خودش هم بیشتر دوست داشت حالش تغییر کرده ماسک اش را برداشته و خودش را به زحمت به صندلی رسانده بود . به همین از آن روز نفرت انگیز پرفسور نمی توانست به صورت او نگاه کند و از آن روز پرفسور از او متنفر شده بود.

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "


 

 

فاطیما ـ 38

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۹ | ۱۹:۵۰ | رحیم فلاحتی

  پرفسور در حالیکه دست اش روی شکم زن جوان بود هنوز نگاه کنان با او صحبت می کرد . البته انگار فکرش جای دیگری بود . فکری کرد و از جاییکه ایستاده بود کمی کنار کشید. چشم های قهوه ای پرفسور همانطور در جای خالی او ساکن و بی حرکت ماند .

  حالت چشم های بیمار رفته رفته دگرگون شد و رنگ چهره اش تغییر کرد. 

ـ برای عمل حاضرش کنید ...

پرفسور در نهایت تصمیم گرفت و به بیمار طوری نگاه کرد که انگار برای کاری که دقایقی دیگر می خواست انجام دهد برای او دل اش سوخت . سپس برگشت و برای آماده شدن برای عمل به سمت در رفت . آنجا لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت و با صدایی پر احساس و غافلگیر کننده گفت :

ـ تو چه ات شده ، یک جوری به نظر میای ؟ ... نکنه مریض شدی ؟ ...

دستپاچه و با عجله گفت : « نه » . و گره ی نوار رزینی را که دور بازوی بیمار بسته بود شُل کرد .

ـ بذار صفورا برای اتاق عمل آماده بشه .

  پرفسور هنگام خروج از اتاق در ادامه گفت : « تو برو خونه ! »

مات و متحیر ماند . نمی دانست از پرفسور تشکر کند و یا اینکه دلیل این کار بزرگ منشانه اش را از او سوال کند . در حالیکه از خجالت سرخ شده بود گفت : « خیلی ممنون ... » و از صدای به هم خوردن دری در انتهای راهرو فهمید که پرفسور صدای او را نشنیده است .

  وقتی پا به کوچه گذاشت لحظه ای به خاطر آورد که از صفورا برای اینکه به جای او به اتاق عمل رفته تشکر نکرده است و حتی به فکرش نرسید که برگردد و این کار انجام دهد . در حالیکه باد شدید برگ های زرد پاییزی را بر سرش می ریخت خودش هم نمی دانست به کجا می خواهد برود ...

  هر چه فکر کرد و کوشید جایی را که به راستی دوست داشت آنجا برود را نتوانست معین کند و متوجه شد در ساعات اداری و حتی و بعد از آن جایی برای رفتن نداشت . اگر به خانه می رفت مادرش با دیدن او به آشپزخانه بر می گشت و شروع به آبکش کردن خانگال می کرد و سپس رو در روی او می نشست و در حالیکه چشم در چشم او دوخته بود آن قدر او را سوال پیچ می کرد که حال اش خراب می شد .

  باد شدیدی دوباره بلند شد و این بار هر جا پنجره ای باز مانده بود را محکم به هم کوبید و شیشه هایش را پایین ریخت . در حالیکه غمگین و افسرده بود فکر کرد حالا در این باد و کولاک اگر به خانه نرود، کجا می تواند برود ؟ ... از دلتنگی ، ساعت ها و روزهایی که درون سینه اش انگار پر بود از تخته سنگ هایی مهیب و سنگین این تن خسته و رنجورش را کجا می توانست با خود بکشد ببرد ؟ ...

  به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. اینجا کولاک آن قدر هم شدید نبود.

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

 

فاطیما ـ 37

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ | ۱۹:۰۸ | رحیم فلاحتی

  شب ها قبل از خواب در عرش سیر می کرد، درون رختخواب تا سپیده دم متفکرانه، یک به یک معنی نگاه های پرفسور را که چند سالی بود زنش فوت کرده و عزب بود را تحلیل و موشکافی می کرد. او یقین داشت که پرفسور عاشقش شده است . برای اینکه یک بار هنگامی که عمل جراحی به پایان رسیده بود پرفسور ماسک اش را از روی دهان برداشته و به او نزدیک شده بود . دست او را در دست گرفته و مدتی بی هیچ کلامی چشم در چشم او دوخته و بعد از آن دست او را به لب هایش نزدیک کرده و با احترام بوسیده بود. به یاد می آورد آن شب به خانه رسیده و نرسیده بدون اینکه لباس هایش را عوض کند و شام بخورد به انباری زیر شیروانی رفته بود. آن جا جهیزه ای را که در طول سال ها با دستمزدش خریده و با سلیقه کنار هم چیده بود را از بسته های شان درآورده و یک به یک گرد و خاک شان را گرفته بود . سفره ها را تکانده و آویزهای بلورین چلچراغ را با آب و صابون شسته و برق انداخته بود. چنگال های نقره ای را که مدت ها بی مصرف مانده و سیاه شده بود را با خمیر دندان جلا داده بود . اما یک هفته پس از آن ، بعد از پایان عمل جراحی دیگری پرفسور ماسک خود را برداشته و در حالیکه به چشمان پرستار دیگری چشم دوخته بود با همان احترام دست او را نیز بوسیده بود . فاطیما این موضوع را با چشمان خود دیده بود و در  آن هنگام تمام دنیا دور سرش چرخیده بود و ابزارهای فلزی ای که در دست داشت روی زمین ریخته و همه را ترسانده بود . به همین خاطر برای اینکه کسی اشک های او را نبیند با تنی انگار گُر گرفته به اتاق دیگری پناه برده و آن جا به خاطر خیال پردازی های احمقانه خودش را لعن و نفرین کرده و آرام و بی صدا گریه کرده بود . 

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 36

+ ۱۳۹۳/۱۰/۸ | ۲۰:۰۸ | رحیم فلاحتی

***

صورت زن جوان کک و مک داشت . شکم برآمده اش را چنان با دست ها بغل کرده بود تصور کن آنچه که بغل گرفته شکمش نه، بلکه بقچه ی بزرگی پر از ظروف چینی بود و می ترسید هر آن کسی با او برخورد کرده و آن ها را بشکند .

دکتر دست زن جوان را که پوستی سفید و شفاف داشت چرخاند و گفت : « رگ ها خیلی نازک اند و هم اینکه از سطح پوست عبور می کنند .» و به او نگاه کرد، انگاری نازکی رگ های زن جوان تقصیر او بود .

 سوزن را به محلی که دکتر نشان داده بود و قسمتی از رگ که نسبتا قطورتر بود فرو کرد و خواست دارو را تزریق کند که طپیدن شکم زن جوان را مثل قلب غول آسایی حس کرد . دست اش را روی قسمتی از شکم که می تپید گذاشت و پای کوچک و نرم جنین به کف دستش لگد زد و مشت های کوچک اش انگشت هایش را قلقلک داد .

ـ اذیتت نمی کنه ؟

زن جوان با اشاره ی سر گفت : « نه ! » . سوزن را بیرون کشید و محل آن را الکل مالید . و سپس برخاست و به زن جوان که به آرامی در حال لباس پوشیدن بود ، به کمر باریک اش که با شکم برآمده اش ناسازگار بود نگاه کنان فکر کرد که زایمانش سخت خواهد بود چون لگن اش کوچک است .

 از اتاق دیگر صدای دکتر شنیده شد:

ـ « دو تا ویال ... »

در اتاق مجاور  رنگ و روی زن جوانی که روی تخت متخصص زنان دراز کشیده بود مات و بی رنگ بود . گهگاه با صدایی ضعیف به زن مسنی که با چهره ای عبوس کنارش ایستاده بود چیزهایی می گفت و به شدت زار می زد .

ـ « فشار خونش پایینه .»

دکتر دست اش را همانند کسی که دست روی میز گذاشته باشد روی شکم زن گذاشت و در حالیکه حرف می زد او را نگاه کرد .

  به یاد می آورد آن اوایل از اینگونه نگاه های پرفسور دست و پایش را گم می کرد و سرخ می شد و نمی دانست چه کار باید بکند و در حالیکه حالت نامتعادلی داشت به سمت خانه می رفت .

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 35

+ ۱۳۹۳/۹/۳۰ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

به بیکه برای این روش و سبک و سیاق نظامی اش در آن زمان نشان هم داده بودند . بیکه آن نشان را تابستان و زمستان با غرور از یقه اش آویزان می کرد و این طرف و آن طرف می رفت . انگار بیکه بعد از دریافت آن نشان خبیث تر شده بود. چانه اش بعد از آن انگار تراش خورده تر و تیز تر شده بود . به  خاطر می آورد آن سال ها وقتی بیکه در سالن ظاهر می شد همه ی بچه ها داخل کلاس ها شده و یا گوشه ای پنهان می شدند. مدرسه ناگهان خالی می شد و انگار خاک مرده در آن می پاشیدند .  فکر کرد چرا بیکه ای که دیده بود اینقدر خبیث بود ؟ ... از بچه ها و بخصوص او سر چه موضوع و چه دلیلی  می خواست انتقام بگیرد؟ ... به نظرش رسید آن وقت ها می گفتند تنها پسرش را برای موضوعی لو داده بود . به ارتش مردمی زنگ زده بود و خواسته بود او را شبانه ببرند . فردای آن روز و سال های پس از آن هم این موضوع برای افراد فامیل به صورت حل نشده باقی ماند . گفته می شد بعد ها پسرش از زندان فرار کرده بود . کجا رفته بود و چطور فرار کرده بود معلوم نبود .   در دل تاریکی دو دکمه ی سبز درخشید و پس از آن صدای جیغ شدید گربه ای شنیده شد . فکر کرد دوباره پاییز از راه رسیده و باید یک ماهی از صدای کلافه کننده ی گربه ها سرسام بگیرد . و باز فکر کرد بهتر است برود از جایی گربه ی نری پیدا کند و بیاورد تا همه ی این ها بتوانند جفت گیری کنند .   سپیده می دمید . از دور صدای موذن به گوش می رسید . مادرش به صدای اذان بیدار شد و در رختخواب به بدنش کش و قوس داد و خمیازه ی بلندی کشید و گفت : « یا الله ! ... » و بعد درون رختخواب نشست و زیر لب به آهستگی گفت : « الحمدالله ... » و کفش هایش را پوشید و بلند شد و لخ لخ کنان به سمت آشپزخانه رفت .   فکر کرد مادرش چطور صدای اذان را می شنود ؟ در زمان های دیگر باید یک حرف را ده بار بلند بلند تکرار می کردی تا بشنود . به نظر می آمد مادرش به بیدار شدن زمان اذان عادت کرده است .    گربه در گوشه ای در حالیکه جایی را پنجول می کشید شروع به جیغ کشیدن کرد . بالش را روی گوشش فشار داد و به پهلوی دیگر چرخید . صدای گربه از بالش هم عبور می کرد .   *** ادامه دارد ...   * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 34

+ ۱۳۹۳/۹/۲۴ | ۱۹:۵۴ | رحیم فلاحتی

بیکه در پایان هر خواب به این قالب در می آمد ... قیافه ای حق به جانب ... و یک آن انگار دستمال جیبی ش از سرخی گونه های او رنگ گرفته و سرخ می شد . بیکه در آن قالب و آن صورت به سمت او می چرخید و با صدای تاثیرگذارِ هنرپیشه ای درام می گفت : « بفرما! همه انتظار تو را می کشن .» و به سمت نرده های "قلعه دختر" یورش می برد و از آن بالا خودش را پرت می کرد ... مدت زمانی طولانی در آسمان پرواز می کرد و آرام آرام در افق دریا از نظرها ناپدید می شد . مادرش هر بار بعد از  چنین خواب هایی می گفت : « در خواب دیدن دریا روشنایی و گشایشِ ... » . در حالیکه در رختخواب پهلو به پهلو می شد فکر کرد عجیب است که همین خواب را بیش از بیست بار دیده است . بله همیطور بود . و انگار باید سال های سال آن خواب را می دید . چه سال های زیادی از آن دوران گذشته بود ؟ ... فکر کرد بیکه با آن مدرسه ی زندان گونه اش از خاطرات و خواب هایش بیرون رفتنی نیست که نیست .  سپس در حالیکه هنوز قلبش فشرده می شد متوجه شد چرا اینقدر تند تند این خواب  را می بیند . بیکه یک بار وسط درس وارد کلاس شده و با قیافه ی ترسناک همیشگی اش او را از مابین بچه ها جدا کرده بود. به کنار تخته سیاه برده و با دستمالش شروع به پاک کردن رُژ ازگونه های او کرده بود .این تصویر در ضمیر کودکانه و پاک او برای همیشه حک شده بود ... در آن لحظه گونه هایش چه سوزشی داشت خدایا ؟! ... همان روز گونه هایش بدون آن هم از سوز و سرمای صبح هنگام که به مدرسه می آمد یخ کرده بود و حین گرم شدن گز گز می کرد . و دستمال بیکه که از آهار نشاسته زبر و خشن شده بود باعث شد اشک از چشمانش جاری شود ... به یاد می آورد بیکه که نتوانسته بود از گونه های او چیزی پیدا کند بدون آن که خودش را ببازد رو به بچه ها گفته بود : « رنگ گردنش رو نگاه کنین ، حالا رنگ گونه هاشو ببینین! ... » و هیچ کس هم متوجه نشده بود بیکه چه می گوید . به یاد می آورد با اینکه آن روز در تمام طول کلاس درس گریه کرده بود و بعد در این باره در خانه حرفی نزده بود اما همان شب آن خواب ترسناک را دیده بود ...   ادامه دارد ...             * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 33

+ ۱۳۹۳/۹/۱۴ | ۱۶:۴۲ | رحیم فلاحتی

و دوباره به یاد آورد این فضای نیمه تاریک و منظره های نفس گیر را حتی سال ها پس از به پایان رساندن دبیرستان در خواب هایش می دیده است . می شد گفت در همه ی خواب ها بیکه در حالیکه تیغ تیزی در دست داشت در کوچه های تنگ و نیمه تاریک محله او را تعقیب می کرد . او در حالیکه قبلش به شدت می تپید و تمام تنش را عرق سرد پوشانده بود می دوید و خودش را به حیاط مدرسه می رساند ... دوان دوان دستکش هایش را بیرون می آورد و به ناخن هایش خیره می شد تا ببیند آیا لاک دارند یا نه ... سپس قاطی جریان دانش آموزان می شد و خودش را بدرون کلاس می انداخت ... از جلوی در و از زیر چشم ها و چانه ی بیکه  می گذشت ... بیکه انگار او را نمی دید و یا شاید می دید و خودش را به ندیدن می زد ؟ سپس مدت زیادی نمی گذشت که از پشت سر دست های آهنین بیکه به طول راهرو دراز می شد و مثل قلاب و گیره  انتهای دامنش را می گرفت . او را از میان بچه ها جدا کرده و در طول راهرو کشان کشان با خود بیرون می برد ... می آورد و جلوی همان در بزرگ زیر چانه ی بیکه نگه می داشت ..مدتی پنهانی و با اشتیاق فراوان از بالا به صورت کوچک و هیکل لاغر و نحیف او نگاه می کرد و انگار به این فکر می کرد با او چه کار کند . بعد دستمال جیبی سفیدی از جیبش بیرون می کشید و در حالیکه انگار می خواست پوست از صورتش بکند آن را پاک می کرد . لحظه ای بعد دستمال را همچون پرچمی افراشته بالا گرفته و در حالیکه به سمت کلاس نمایش می داد ، رنگ صورتش از غرور و هیجان سفید می شد و با صدایی که از چهار طرف منعکس می شد می گفت : ـ می تونید تشریف بیاورید و ببینید !  سپس نگاه کرد و دید که از مدتی قبل مقابل مدرسه نبوده بلکه در وسط شهر و بر بلندی "قلعه دختر " ایستاده است . زیر پایش پر از آدم بود . مادرش هم در میان جمعیت ایستاده بود و با چشمانی که از گریه سرخ شده بود او را نگاه می کرد ... برادرهایش ،همه ی قوم و خویش ها ، همسایه های محل، همه آنجا جمع بودند ...  نفس هایشان را حبس کرده بودند و به بیکه ، به دستمال جیبی اش که همچون پرچم برافراشته بود و سپس با چشمانی که از وحشت و تعجب و نفرت درشت شده بود به او نگاه می کردند ... ادامه دارد ...

فاطیما ـ 32

+ ۱۳۹۳/۹/۹ | ۱۰:۴۵ | رحیم فلاحتی

سپس معلم شان بیکه چشم غرّه رفت و گفت : ـ این چه حرفیِ ؟! قلبت رو چرا فشردی ؟ ... و دست دراز کرد و از درون سینه قلب او را همچون میوه ای از سر شاخه جدا کرد، درون دست پُر چروکش نگه داشت و بعد به سمت گوشش برد و سپس در حالیکه مشت اش را باز کرده و آنچه را که در دست داشت را به صغری نشان داد. به ناگاه او دید آن چیزی که درون مشت معلم شان بیکه قرار دارد حقیقتاً چیزی به جز یک گنجشک خاکستری کوچک نیست .  به محض اینکه معلم شان بیکه مشت اش را باز کرد گنجشکک بال زنان پرواز کرد و رفت ... به این ترتیب او با سینه ای خالی ، بدون قلب و نفس زیر پای معلم های پیرش به زمین افتاد و در همان حال ماند ... و لحظه ای بعد در حالیکه بدون اکسیژن و با خفگی در حال دست و پا زدن بود خیس عرق از خواب بیدار شد ...  ساعد تپل مادرش روی صورت اش افتاده بود و اجازه نفس کشیدن به او نمی داد ... لحافش را به طرفی پرت کرد، نفس عمیقی کشید و برگشت به مادرش نگاه کرد . مادرش انگار در خواب در کنار ساحل دریا و یا انگار روی شن های باغ شان دست ها را به دو طرف باز کرده بود و آفتاب می گرفت . حس کرد هنوز هم انگار درون سینه اش کسی به شدت در می کوبد . و یا انگار به راستی درون سینه اش گنجشکی وجود داشت که از بی هوایی و یا چیز دیگری خودش را به در و دیوار می کوبید و می خواست بیرون بیاید . نفس تنگ اش را هر طوری بود سعی کرد جا بیاورد و فکر کرد این چه خواب هایی ست که این اواخر می بیند ؟ ... معلم شان بیکه از کجا پیدا شده و آمده بود به خوابش ؟ الان خدا را شکر به مدرسه نمی رفت و نه او ، نه آن صغرای عزازیل را هرگز نمی دید ؟! ... لحظه ای بعد به یادآورد هنگام بازگشت به خانه از حیاط تاریک مدرسه عبور کرده بود . به همان صورت که بیست و دو سال قبل هنگام عبور از آن حیاط قلب اش گرفته بود دچار آن حالت شد . بنای مدرسه همچون بیست و دو سال قبل به زندان می مانست و بچه هایی که از پشت حفاظ های پنجره بیرون را نگاه می کردند شبیه زندانی ها بودند . صورت های بچه ها باز به همان شکل بود . انگار پابند های سنگینی به پا داشتند . چندی قبل هنگام گذر از مقابل مدرسه  بیکه را با آن صورتی که انگار از آن زهر می بارید به یاد آورده بود که در فضای سنگین زندان گونه ی مدرسه جلوی در می ایستاد و بچه ها را که کیف هایی کوچک در دست داشتند تحت نظر می گرفت . پسرهایی که در جیب شان سیگار پیدا شده بود در یک طرف ، جمع شدن دخترهایی که ناخن های شان را لاک زده بودند در طرف دیگر . اجازه ندادن به پسرها برای حضور در کلاس و تیغ تیزی که بیکه محض احتیاط برای ناخن دخترها همراه داشت ...   ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 31

+ ۱۳۹۳/۸/۲۳ | ۲۰:۱۳ | رحیم فلاحتی

از وحشت و در حالیکه قلبش به شدت می طپید به آغوش زن کوتاه قد پناه برد. نمی دانست از سرما بود یا از ترس که با نفس های بریده بریده گفت: ـ لازم نیست، خواهش می کنم... التماس می کنم این کار رو نکنین ... زن کوتاه قد او را از خودش دور کرد و با صدای ترسناکی گفت : ـ چطور لازم نیست ؟ چی لازم نیست ؟ .. پس این جا چی کار می کنی ؟ ما رو دست انداختی ؟ یا شاید نمی دونی این جا برا چه کاری میان ؟   از وحشت گلویش خشک شده بود . پاهایش را حس نمی کرد . حالا با این پاهایی که وجود نداشتن هیچ جا نمی توانست برود . به همین خاطر برای اینکه دل زن ها را به دست بیاورد به آهستگی گفت : «ـ نمی دونم ...» و با صدای بلند شروع به گریستن کرد .  ـ ببُر صدات رو ، بی حیا ! حالا گریه کردنش رو ببین ! هر دوی زن ها به یک صدا حرف می زدند . انگار یک نفر بودند . گریه کنان روی زانو افتاد و سینه هایش را با گیسوانش پوشاند و گفت : « دیگه نمی خوام شوهر کنم . به خدا راست می گم . دیگه نمی خوام . »  زن ها انگار خیال نداشتند دست از سر او بردارند . عینک های شان را به چشم زدند، آستین ها را تا زده و به سمت او حرکت کردند .هم کاملا به او نزدیک بودند و هم دور و برایش عجیب بود که داشتند به سمت او می آمدند . ـ می دونیم چی می خوای ... از فرط خجالت تا عمق موهای سرش خیس عرق شده بود. زن ها به او رسیدند. یکی از موها و دیگری دست دراز کرده سبیل هایش را کشید و با صدای ترسناکی گفت : ـ موها و سبیل هاتو هم به همین خاطر رنگ می کنی، می دونیم ! ... زن کوتاه قد دستش را نیشگون گرفت و گفت : ـ یک روز در میان هم پای بساط فالگیر ها برای همین می ری ، می دونیم ! ... لحظه ای بعد بطور ناگهانی هر دو زن را شناخت . زنِ لاغر و قد بلند بیکه نام داشت و بیست سال قبل مدیر مدرسه ای بود که او در آن درس خوانده بود . و آن زن کوتاه قد ، همانی که او از کلاسش دائم فراری بود، معلم زیست شناسی شان صغری سلام اف بود . به این خاطر مثل روزهای مدرسه بلند  شد و در حالیکه چشماننش را می مالید گفت : « دیگه این کار رو نمی کنم خانم معلم . به خدا ، به جون پدرم ،جون مادرم .... » و مثل یک دختر بچه شروع به گریه کرد .  خانم معلم شان بیکه دست انداخت و گیسش را گرفت ،آن را دور مچش پچید ، چانه اش را جلوی صورت او گرفت و چشم های کوچکش را سفید کرد و گفت : « اگر یکبار دیگه ببینم به اون آرایشگاه رفتی !... » و حرف اش را ادامه نداد . صورت معلم شان بیکه را کاملا از نزدیک دید ... از بوی بد دهانش به سرگیجه افتاد ... کوچک شدن و پژمردن قلبش را حس می کرد و حس می کرد قلبش مثل گنجشکی درون سینه اش از ترس مرده و مثل برگی در حال فرو افتادن از شاخه است .    ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 30

+ ۱۳۹۳/۸/۱۴ | ۲۰:۵۰ | رحیم فلاحتی

مثل همیشه آدم های زیادی توی نوبت بودند و باز هم مثل همیشه بیشترشان دخترها، زن های میان سال بودند. انگار پاشنه ی بلند چکمه هایشان آن ها را از نا و نفس انداخته بود. ساعت ها سر پا ایستاده بودند و خستگی باعث شده بود به همدیگر تکیه بدهند. پاهای او هم در آستانه ی انفجار بود. خم شد و به پاهایش نگاه کرد . از بالا که نگاه می کرد رگ های آبی متورمِ همچون حلزون اش و پاهایی که انگار ضربدیده بودند به هر چیز دیگری غیر از پا شباهت داشت .  وقتی نوبت به او رسید، دختر جوان سفیدپوشی که درون اتاق پشت پیشخان ایستاده بود او را صدا زد و ابتدا گردن، بعد کمر و سپس بلندی و پهنای دماغش را اندازه گرفته و چیزی روی کاغذ یادداشت کرده و آن را با مهر کوچکی که از کشو بیرون آورده بود مهر کرده به سمت او گرفت : ـ این جا لخت شین. در دوم سمت چپ ... در حالیکه از هیجان زانوهایش می لرزید شروع به لخت شدن کرد . دختر عینک اش را از روی چشم برداشت و به او چپ چپ نگاه کرد و گفت : «ـ به طور کامل لخت شین ...» و دست روی سینه هایش گذاشت و ادامه داد : « اونا رو هم در بیارین ! »  در حالیکه از خجالت کبود شده بود لخت شد،لباس هایش را با سلیقه روی هم جمع کرد و با پای برهنه روی کف پوش سرد راه افتاد. به سمت چپ چرخید و در را به صدا درآورد . کسی جواب نداد. لحظه ای بعد انگار در خود به خود باز شد .  چهار سوی اتاق آینه داشت و پر نور بود .دو زن با روپوش و کلاه سفید رو به در دست به کمر ایستاده و انگار منتظرش بودند . به محض اینکه وارد شد گفتند : « ـ جلوتر بیا ! » و خودشان هم به سمت او آمدند . در حالیکه سینه های لخت اش را با دست می پوشاند با شرم و خجالت یکی دو قدم برداشت و همانجا ایستاد . زن های سفیدپوش دست هایش را کشیدند و به پهلوها انداختند. چانه اش را بالا بردند، به دقت به گردن، سپس دندان ها و درون چشم ها و گوشش نگاه کردند . بعد از این ها دست و پا و شکمش را معاینه کنان بین خودشان به زبانی که او نمی فهمید حرف هایی زدند. سپس یکی از زن ها گفت : «  آزمایش خون لازمه! لکه های روی صورتت خوشایند نیست . » و به آن یکی نگاه کرد . آن دیگری که قد کوتاه تری داشت با چهره ای ناراضی سرش را تکان داد و گفت : « اون کار بعدیِ . ابتدا باید این رو حل کنیم » و صحبت کنان دماغ او را فشار داد و رها کرد . زن قد کوتاه وقتی این ها را می گفت آن دیگری دست در جیب اش انداخت و از آن قیچی بزرگی که شبیه قیچی خیاطی بود بیرون آورد و در حالیکه چرق چرق کنان هوا را می برید با صورت جدی گفت : « الان حل اش می کنیم .» و انگار برای بریدن دماغ او آماده شد .  لحظه ای بعد با چشمانش دید که قیچی قرچ قرچ کنان بلندتر شد ... همینطور که باز و بسته می شد بزرگ و پهن شد و رفته رفته شباهت زیادی به سه شاخه پیدا کرد . * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو