فاطیما ـ 33
و دوباره به یاد آورد این فضای نیمه تاریک و منظره های نفس گیر را حتی سال ها پس از به پایان رساندن دبیرستان در خواب هایش می دیده است . می شد گفت در همه ی خواب ها بیکه در حالیکه تیغ تیزی در دست داشت در کوچه های تنگ و نیمه تاریک محله او را تعقیب می کرد . او در حالیکه قبلش به شدت می تپید و تمام تنش را عرق سرد پوشانده بود می دوید و خودش را به حیاط مدرسه می رساند ... دوان دوان دستکش هایش را بیرون می آورد و به ناخن هایش خیره می شد تا ببیند آیا لاک دارند یا نه ... سپس قاطی جریان دانش آموزان می شد و خودش را بدرون کلاس می انداخت ... از جلوی در و از زیر چشم ها و چانه ی بیکه می گذشت ... بیکه انگار او را نمی دید و یا شاید می دید و خودش را به ندیدن می زد ؟ سپس مدت زیادی نمی گذشت که از پشت سر دست های آهنین بیکه به طول راهرو دراز می شد و مثل قلاب و گیره انتهای دامنش را می گرفت . او را از میان بچه ها جدا کرده و در طول راهرو کشان کشان با خود بیرون می برد ... می آورد و جلوی همان در بزرگ زیر چانه ی بیکه نگه می داشت ..مدتی پنهانی و با اشتیاق فراوان از بالا به صورت کوچک و هیکل لاغر و نحیف او نگاه می کرد و انگار به این فکر می کرد با او چه کار کند . بعد دستمال جیبی سفیدی از جیبش بیرون می کشید و در حالیکه انگار می خواست پوست از صورتش بکند آن را پاک می کرد . لحظه ای بعد دستمال را همچون پرچمی افراشته بالا گرفته و در حالیکه به سمت کلاس نمایش می داد ، رنگ صورتش از غرور و هیجان سفید می شد و با صدایی که از چهار طرف منعکس می شد می گفت : ـ می تونید تشریف بیاورید و ببینید ! سپس نگاه کرد و دید که از مدتی قبل مقابل مدرسه نبوده بلکه در وسط شهر و بر بلندی "قلعه دختر " ایستاده است . زیر پایش پر از آدم بود . مادرش هم در میان جمعیت ایستاده بود و با چشمانی که از گریه سرخ شده بود او را نگاه می کرد ... برادرهایش ،همه ی قوم و خویش ها ، همسایه های محل، همه آنجا جمع بودند ... نفس هایشان را حبس کرده بودند و به بیکه ، به دستمال جیبی اش که همچون پرچم برافراشته بود و سپس با چشمانی که از وحشت و تعجب و نفرت درشت شده بود به او نگاه می کردند ... ادامه دارد ...