آبلوموف

و نوکرش زاخار

دژی که تسخیر می شود

+ ۱۳۹۶/۹/۲۷ | ۱۱:۳۴ | رحیم فلاحتی

آنگاه که تو در قامت بُتی پدیدار می شوی

تمام فرشتگان

در عرش

فریاد می زنند:

« ان الله جمیل و یُحب الجمال »

قلبی می لرزد

شرحه شرحه می شود

و یا به تسخیر در می آید .

.

.

تقدیم به : م نصرالهی عزیز 

ذهن پلید سرکش

+ ۱۳۹۶/۹/۱۷ | ۲۲:۰۹ | رحیم فلاحتی

   محیط کارگری جای عجیب و غریبی است . البته باز به نوع شخصیت آدم هایی که دور هم گرد می آیند بستگی دارد. سن و سال،میزان تحصیلات و قومیت های مختلف و شاید هزاران دلیل دیگر هم می تواند در کنار هم از دلایل عجیب بودن این محیط باشد.

  از عجایب این دوستانی که من در جمع شان هستم و از دانشجو در میان شان وجود دارد تا فرد کم سواد اینکه برای رهایی از کسالت روزمرگی و ایجاد جوی شاد در محیط کار به قول خودشان، با هم شوخی های رکیک می کنند و مدام آل ت ه ا ی خود را حواله ی همدیگر و ناموس هم می کنند . سر به سرهم گذاشتن و گفتن چرندیات موضوعی پیش پا افتاده است .

  چند روزی ست که این موضوع فکرم را مشغول کرده است .آیا مورد خطاب قرار دادن دیگران با الفاظ زشت در موقعیت های عادی برای مان لذتبخش است ؟ یا تحقیر دیگران چنین لذتی را برای ما حاصل می کند؟ اعضای بدن مان چه لذتی در این میان می برند مگر ذهن پلیدمان از تحقیر دیگران .

حنجره ی خراشیده ی مرد

+ ۱۳۹۶/۹/۱۷ | ۰۹:۳۱ | رحیم فلاحتی

  صبح زود . خیلی زود. از خانه می زنم بیرون. خیابان هاشمی را با گام های تند زیر پا می گذارم . و می روم به سمت غرب ـ مثل جاییکه شیفته ی آن هستیم ـ اما این بار به قصد رسیدن به سرویس شرکت. نرسیده به تقاطع سعیدی چند نفر جلوی خانه ای جمع شــــده اند. چند نفری هم از پنجره های اطراف سرک می کشند. با کنجکاوی به آن ها نگاه می کنم . دنبال دلیل جمع شدن آنها هستم که صدای فریاد مردی مو بر تنم سیخ می کند : « کمک کنید خونه م آتیش گرفته ... »  مثل درختی سرجایم خشک می شوم. چشم می گردانم. اثری از آتش نمی بینم. دوباره صدای مرد به گوش می رسد. « کمک ...  کمک خونه م ... آتیش ... » همسایه ها هنوز ایستاده اند. نمی توانم موقعیت  آتش را ببینم. صدای مرد با حنجره ای خراشیده بلند می شود و این بار با صدای آژیر در هم می آمیزد . نفس راحتی می کشم. می دانم که در خلوت صبح آتش نشان ها سریع تر از هر وقت خودشان را خواهند رساند. وقتی کمی بالاتر به تقاطع می رسم خودروی آتش نشانی مکثی می کند . راننده به من نگاه می کند . با دست اشاره می کنم برود پایین تر . پُرگاز دور می شود .

  عصربعد از روزی پرکار و خسته کننده به خانه بر می گردم .  دوباره همان مسیر صبح . و یادآوری اتفاقی که در محل افتاده بود.هنوز صدای کمک خواهی مرد توی گوش ام است . امیدوارم خانه اش آسیب جدی ندیده باشد !

از آینه ی بغل پشت سرت چه می بینی ؟

+ ۱۳۹۶/۹/۱۶ | ۲۱:۲۱ | رحیم فلاحتی

  بعد از آن همه ماجرای تلخ دوباره آمده سراغم . نمی دانم یعنی همه ی آن روزهای پرکینه و عداوتی که نسبت به من رواداشت را فراموش کرده. زمان زیادی از آن روزهای تلخ نگذشته که بگویم مشمول مرور زمان شده باشد و من هم خودم را بزنم به فراموشی.

  چگونه آن روز بارانی را فراموش کنم که با کلوچه ی محلی داغ رفتم سراغش و خواستم یک تُک پا تا جلوی ساختمان بیاید تا کمی باهم حرف بزنیم اما او مرا پشت تلفن با لعن ونفرین بدرقه کرد . چگونه فراموش کنم شب هایی را که برای دیدنش زیر پنجره ی خانه اش ایستادم و جواب پیامک وشب بخیر مرا با دشنام داد . و بدتر از آن عملی را مرتکب شد که من از آوردن اسمش نفرت داشته و دارم ... یک طرفه به قاضی رفت و حالا برگشته... همیشه آدم افراط و تفریط بوده . گاه در مهربانی بی حد و حصر و گاه در بدی . این را بارها به خودش هم گفته ام .

  آدم دیگری شده ام . دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شود. دیگر خاطرات مشترک گذشته در ذهنم رفته رفته کمرنگ می شوند. آن هجوم آزار دهنده ی گذشته را ندارند. آدم دیگری شده ام . شاید سرد و بی احساس. شاید ؟!

زشتِ زیبا

+ ۱۳۹۶/۹/۱۵ | ۱۹:۲۰ | رحیم فلاحتی

همیشه برایم دروغ بگو

روزی صدبار... هزاران بار به دروغ بگو:

" دوستت دارم ! "

می دانم که کلاغ ها این را چون شایعه ای ناب

در بستر تمام جنگل های دور و نزدیک

به سان برگ های پاییزی

خواهند گسترد.

و من

جنگلبان پیری خواهم بود

دلخوش به انعکاس این زشتِ زیبا

در میان جنگلی که مرا در آغوش خواهد گرفت .

.

اعجاب

+ ۱۳۹۶/۹/۱۴ | ۲۳:۲۷ | رحیم فلاحتی

عجیب است !

ما به تاس های نریخته باختیم...

 به تاس های نریخته

و به بازی نکرده .

راهنما پس از چشمک

+ ۱۳۹۶/۹/۹ | ۲۳:۴۶ | رحیم فلاحتی

   منتظر بودم. خیابان یکطرفه بود. غرب به شرق. نگاهی انداختم به انتهایش . خبری از اتوبوس نبود.انتظارم کمی طولانی شده بود.دوباره برگشتم به فکر موضوعی که از چند لحظه قبل برایم سوال شده بود. دو دبیرستان مقابل هم، یکی دخترانه و دیگری پسرانه ؟ طبقات و پنجره هایی رودر رو که می شد حتی با ایماء و اشاره دو نفربا هم تبادل محبت کنند.

  چطور این اتفاق افتاده بود و گوشه ای از آسمان به زمین نیامده بود شگفت انگیز بود. یادم آمد دهه ی شصت و هفتاد حتی ترتیب  تعطیلی مدارس دخترانه و پسرانه با فاصله ی زمانی نیم ساعته طراحی می شد تا خدای ناکرده در حین آمد و رفت دانش آموزان ناموسی برباد نرود. در همین افکار غوطه ور بودم که سمند سفیدی در ترافیک خیابان به آرامی از مقابلم گذشت. چشمم به دخترکی که روی صندلی عقب نشسته بود و صورت زیبای قاب شده در مقنعه اش را به سمت پنجره داشت افتاد. نگاه مان به هم گره خورد و لبخندی زدم. لبخندم را با چشمکی استادانه جواب داد که ماتم کرد. انگار چند ثانیه ای زمان برایم متوقف شد.

  وقتی دور می شد هنوز لبخند روی لبش بود. انگار این بار به بلاهت من می خندید. کمی بالاتر اتومبیل راهنما زد و به کوچه ی شهید بیابانی پیچید  ومن ماندم سوال دیگری افزوده شده به انبوه پرسش های بی جوابم .

 

فرجام هذیان

+ ۱۳۹۶/۹/۸ | ۱۸:۵۵ | رحیم فلاحتی

تمام باغ های جهان

با دمیدن هذیان من از مشرق تشویش

خواب تبر می بینند

کابوس حریق

وباد توفنده ای که

رحم بر قامت رعنای شان نمی کند ...

آقا داود صدات چطوره ؟!

+ ۱۳۹۶/۹/۷ | ۲۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

   تکیه داده بودم به دیوار کانکس انبار محصول و آرام آرام از لیوانم چای می خوردم و داود غفاری را تماشا می کردم. هدفون پاناسونیک اش را از قلابی که با مفتول درست کرده بود به دیوار آویخته بود و صدایش را آنقدر بلند کرده بود که به راحتی می شد ترانه ی هایده را از آن شنید و لذت برد. اما خودش محو صفحه ی گوشی اش بود. وقتی کمی روی نیمکتی که نشسته بودم جابجا شدم در کمال تعجب دیدم در حال مطالعه ی آیاتی از قرآن است . هنوز از بهت در نیامده بودم که سرگروه مان برای بارگیری محصول صدای مان زد .

کمی پوست کلفت چون پیاز

+ ۱۳۹۶/۹/۵ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

  در این اواخر سعی کرده ام به گذشته و آنچه که از دست داده ام فکر نکنم . دیروز آخرین شماره ی هفته نامه ی کرگدن را خریدم و به خودم وعده دادم با این حیوان نانجیبِ رام نشدنی پوست کلفت همذات پنداری بیشتری بکنم و آستانه ی تحمل ام را در مقابل درد و رنج زندگی بالا ببرم باشد که مقبول افتد ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو