از آینه ی بغل پشت سرت چه می بینی ؟
بعد از آن همه ماجرای تلخ دوباره آمده سراغم . نمی دانم یعنی همه ی آن روزهای پرکینه و عداوتی که نسبت به من رواداشت را فراموش کرده. زمان زیادی از آن روزهای تلخ نگذشته که بگویم مشمول مرور زمان شده باشد و من هم خودم را بزنم به فراموشی.
چگونه آن روز بارانی را فراموش کنم که با کلوچه ی محلی داغ رفتم سراغش و خواستم یک تُک پا تا جلوی ساختمان بیاید تا کمی باهم حرف بزنیم اما او مرا پشت تلفن با لعن ونفرین بدرقه کرد . چگونه فراموش کنم شب هایی را که برای دیدنش زیر پنجره ی خانه اش ایستادم و جواب پیامک وشب بخیر مرا با دشنام داد . و بدتر از آن عملی را مرتکب شد که من از آوردن اسمش نفرت داشته و دارم ... یک طرفه به قاضی رفت و حالا برگشته... همیشه آدم افراط و تفریط بوده . گاه در مهربانی بی حد و حصر و گاه در بدی . این را بارها به خودش هم گفته ام .
آدم دیگری شده ام . دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شود. دیگر خاطرات مشترک گذشته در ذهنم رفته رفته کمرنگ می شوند. آن هجوم آزار دهنده ی گذشته را ندارند. آدم دیگری شده ام . شاید سرد و بی احساس. شاید ؟!