خیالت دوباره سرک می کشد ...
آن روز عصر
وقتی قطرات باران
دفتر جا مانده ات را
روی ایوان
خیس کرد
کلمه ها
دوباره جان گرفتند و
رُستند و
سرک کشیدند
به سمت پرچین و
پنجره ی همسایه.
در قاب پنجره ای آن سوتر
کسی گیسوانش را
به دست شانه سپرده بود.
آن روز عصر
وقتی قطرات باران
دفتر جا مانده ات را
روی ایوان
خیس کرد
کلمه ها
دوباره جان گرفتند و
رُستند و
سرک کشیدند
به سمت پرچین و
پنجره ی همسایه.
در قاب پنجره ای آن سوتر
کسی گیسوانش را
به دست شانه سپرده بود.
شورت ورزشی مشکی آلمان ها را پوشیده ام، با جوراب های سفید مارک داری که ماریا شاراپووا در فینالی که همین اواخر پایش کرده بود و تی شرت قرمز سه دکمه ای را که چلنگر در بازی های مقدماتی جام جهانی در کنار برانکو به تن داشت. پشت میز تحریرم نشسته ام رو به قبله و به مغز بید زده ام فشار می آورم که هادی نوروزی خدابیامرز با داماد اسبق مان که او هم نوروزی بود نسبتی داشته یا نه ؟!
می دانم اگر این جا بود و خدای ناکرده پای تماشای بازی پرسپولیس بودیم با توسل به هر چاخان پاخانی نسبت خودش و آن خدابیامرز را در یکی از شاخه های شجره نامه خانوادگی شان که عقل جن هم به آن قد نمی داد به هم وصل می کرد و از این فامیل "خود ساخته" و نسبت اش خر کیف می شد.
حالا با این همه شور و شعف برای جعل فامیل باید بگویم بعد از چند وقت که می پرسیدی : « فلانی چرا مجلس ختم و ترحیم شرکت نکردی ؟ » می گفت : « ای بابا ! نَه نِه باباهامون ناتنی بودن . درست و حسابی همدیگر رو نمی شناختیم ... »
هادی جان ! خدا بیامرزدت . روحت شاد ! سعادتی داشتی و با این بابا نسبت نداشتی ...
انگاری این طبع نگارش مان به هیچ طریقی راه نمی افتد. بی خیال نوشتن می شوم. از پشت میز بلند می شوم و به سمت آشپزخانه می روم. جوراب های ماریا روی سرامیک لیز می خورد. مثل اینکه جنس قلابی به من انداختن.
سیب قرمزی از روی میز غذاخوری بر می دارم و بی اختیار به شورت ورزشی آلمانی ام می مالم و به دندان می کشم. سیب قرمز . تی شرت قرمز. یاد این گفته از حکیمی که " سیب را باید با پوست خورد" به خنده ام می اندازد. یاد خواب دیشب افتادم. مجلس بله برون بود. خواستگاری داداشم. خواهر عروس میوه تعارف کرده بود و موز را با پوست خورده بودم. باجناق های آینده داداش مجلس را با خنده روی سرشان گذاشته بودند. غافل از اینکه خودشان همان بلا را سر نارنگی و پرتقال ها در آورده بودند.
سر که برگرداندم کمی آنطرف تر در گوشه ای دنج، عروس و داماد آینده پای تلویزیون شصت و دو اینچ در حال تماشای فیلم " احمق ها در دریا" بودند. فیلمی سیاه و سفید. و اشک های عروس همراه ریملی که شسته می شد. و کمدین ها را می شد در اشک های داداشم دید .
گاز آخر را که به سیب می زنم مزه ی تلخ و خاص دانه ی سیب می دود زیر زبانم و من هنوز هیچ سوژه ای برای نوشتن پیدا نکرده ام ...
گاه می پذیرمت
و گاه انکارت می کنم .
آیا در مهدکودک عقلم
از این بازی
شیرین تر ؟
ترسایی در روم شنیده بود که میان مسلمانان، اهل فراست بسیار است.از برای امتحان به جانب دارالسلام روان شد.مرقع در پوشید و خود را شبیه صوفیان درآورد و عصا در دست می آمد. شیخی چون نظرش بر وی افتاد گفت : « این بیگانه کیست؟ در کار آشنایان چه کار دارد ؟ » ترسا گفت : « یکی معلوم شد » . و از آنجا بیرون آمد و رو به شیخ ابوالعباس نهاوندی نهاد و آنجا نزول کرد. معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت و او را التفات بسیار نمود و چنان که ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو می ساخت و نماز می گزارد. بعد از چهار ماه پای افزار در پای کرد تا برود. شیخ آهسته در گوش او گفت که « جوانمردی نباشد که بیایی، با درویشان نان و نمک بخوری و به ایشان صحبت داری و به آخر همچنان که آمده ای، بروی . یعنی بیگانه آیی و بیگانه روی » . آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجا مقام کرد.
+ برگرفته از : تذکره الاولیاء، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری
این روزها آدم ها بدجوری دل شان می خواهد درون قالب اشخاص دیگر بروند و نقش بگیرند وهر کسی غیر از خودشان باشند. گاه مثبت . گاهی منفی . چیزی که فهمیدنش برای من سخت شده چهره ها و شمایل جدیدیِ است که توی کوچه و خیابان با آن ها رو در رو می شوم و برایم قابل تمیز نیست که این آقا خواسته سعید معروف باشد یا دور از جان و گلاب به روی تان عمرالبغدادی ؟!! ...
.
همین یک هفته ده روز پیش بود. خنده و شوخی شان گل انداخته بود و مابین آن ها چند نفری هم در فکر طلبیدن حلالیت از اطرافیان . مینی بوس سرویس اداره را گذاشته بودند روی سرشان و راننده هم با ته لهجه ی قزوینی شده بود آتش بیار معرکه . هر کسی متلکی به ریش حاجی آینده بند می کرد و بقیه هم دست می گرفتند.
لعنت به این روزگار !
برای بازگشت شان چه نقشه ها کشیده بودیم ... دیده بوسی و گفتن اصطلاح " حجکم مقبول و سعیکم مشکور" . چای و نقل و نبات و در نهایت حاجی خوران و ولیمه ای چرب و در خور .
اما حالا باید دنبال تن جامه ای سیاه بود و با چشمی به ظاهر مرطوب به مرده خوری رفت .
ما اینیم ...