آبلوموف

و نوکرش زاخار

یادداشت های نُها

+ ۱۳۹۹/۵/۱۷ | ۲۳:۰۸ | رحیم فلاحتی

 یک کتاب فوق العاده که امروز خواندنش رو تمام کردم.یادداشت هایی از عراق بین دو جنگ خلیج فارس اول و دوم. نوشته هایی از یک زن هنرمند نقاش عراقی که می تواند با همین روزنوشت های خود نگاه مخاطب را نسبت به کشورهایی که دم از دموکراسی می زنند را تغییر دهد. کشورهایی که از هر حربه ای استفاده کرده اند برای به خاک و خون کشیدن منطقه ای که ما در آن زندگی می کنیم. تا بتوانند سرمایه های آن را به یغما ببرند. درست است که در کشوری چون عراق دیکتاتوری چون صدام عامل تعدادی از جنگ ها بوده اما مردم این کشور و دیگر کشورهای درگیر، بیشترین آسیب را از این لشکرکشی ها دیده اند. آسیبی که بمباران ها، از دست دادن عزیزان ، تحریم های شدید اقتصادی و غیره بر سر یک کشور و مردمانش می آورد در نوشته های نها الراضی بسیار ملموس و آشکار است. تحریم هایی که ما هم سال هاست با آن آشنا هستیم و همین بیشترین عامل بوده تا بهتر درک کنم چطور جنگ و محدویت های مراوده و داد و ستد با دیگر کشورها چه بلایی می تواند به ساختار یک کشور وارد کرده و مردم یک کشور را منزوی تر کند. 

ارغوان دود سیگار را دوست ندارد!

+ ۱۳۹۹/۵/۱۴ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

 

 سلام ارغوان . امروز صبح تمام بستنی های داخل یخچال را خوردم. دل درد گرفتم . سه تا بستنی چوبی شکلاتی برایم زیاد بود. منتظر بودم از محل کار بیایی اما پیدایت نشد. برای ناهار یک قوطی کنسرو باز کردم.  کنسرو ماهی تن . ماهی تنی که از دریای جنوب آمده بود. کمی با هم حرف زدیم. از ماهیگیر سیه چرده ای گفت که او را صید کرده بود. کمی هم از دوستانش حرف زد . می گفت که آن ها دسته ای حرکت می کنند و از آدم ها فراری اند اما یک اشتباه باعث شده بود در تور ماهیگیری گرفتار شوند. می گفت اشتباه رهبر دسته باعث شده به یک لنج ماهیگیری نزدیک شوند و بالاخره سر از این قوطی تنگ و تاریک درآورده بود.

  ارغوان ! وقتی می خواستم ماهی تن را بخورم اصلا عجز و لابه نکرد. خیلی راحت با نان بیاتی که لای سفره بود خوردمش . ببخشید که همه ی ماهی را خوردم. از وقتی که گران شده انگار وزن اش هم کمتر شده . من هم خیلی ماهی دوست دارم.  ارغوان کاش زودتر می آمدی ! نمی دانم وقتی عروسی کنیم باز هم این قدر دیر به دیر به خانه ام می آیی ؟ ارغوان مادر می گوید تو شاغل نیستی . تو دختر کدبانو و خانه داری هستی . ولی من اینطور فکر نمی کنم. همیشه تو را در لباسی شیک تصور می کنم که از بیرون می آیی . اما هنوز نمی دانم شغل ات چیست . اما خانمی هستی برای خودت.

  عصر شده است . نشسته ام پشت پنجره . به سیگار باریکی که تازه روشن کرده ام پک می زنم. منتظر تو هستم. نمی دانم می آیی یا نه . امروز صبح تا عصر منتظر پستچی هم بودم . چند تا کتاب خریده ام اما هنوز بعد از گذشت یک هفته به دستم نرسیده است. بلندی های بادگیر را برای تو گرفته ام و خاطرات بغداد و جنگ خاموش من را برای خودم. دوباره به سیگارم پکی می زنم. اما سعی می کنم دودش را کمتر بدهم بیرون . می ترسم از پشت پنجره مرا ببینی و دوست نداشته باشی . خیلی از زن ها دود سیگار را دوست ندارند. شاید تو هم دوست نداشته باشی . راستی ارغوان اگر سیگار ضرر دارد پس چرا تولید می کنند. ارغوان ! می خواهم برای خودم چای تازه دم بریزم . کاش زودتر بیایی و با هم بخوریم .

  امروز هم نیامدی ! چای ام را تنهایی می خورم . خورشید رو به غروب است . مادر تازه از عیادت زن همسایه آمده است . صدایم می زند و از من می خواهد که تا نانوایی سر کوچه بروم دو تا نان کنجدی بخرم. اما من نگرانم . نکند تو بیایی و من خانه نباشم . از پستچی هم که خبری نشد . لعنت به این شانس !

اتوبوس مدرسه ام سر از پایتخت مولداوی درآورد

+ ۱۳۹۹/۵/۱۲ | ۱۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

 خیال رفتن داشتم . همه ی دار و ندارم درون کوله ام بود. وقتی افسر فرودگاه کیشنیف پایتخت مولداوی با اشاره فهماند که کوله را خالی کنم با تعجب به آنچه که بیرون می ریختم نگاه می کرد. به غیر از یک لباس گرم و چند تکه لباس زیر، ده دوازده جلد کتاب و دفتر دورن کوله ام بود. انگار که یک دانش آموز را از اتوبوس مدرسه پیاده کرده بودند. روی همه ی کتاب هایی که بیرون ریختم رمانی از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز بود. ماموری که بالای سرم بود یکی یکی و به سرعت آنها را ورق می زد و روی کوله ام می انداخت. از مبلغ وجه نقد و سایر اشیاء با ارزشی که می توانستم به همراه داشته باشم پرسید . وقتی مبلغ را شنید پوزخندی زد و بیرون رفت .

   اوراق هویتی اصلی ام را از قسمتی از کوله که جاساز کرده بودم بیرون کشیدند. پاسپورت جعلی ام ضبط شد و اعلام کردند باید به مبداء پروازم بازگردانده شوم. بعد از انگشت نگاری و گرفتن عکس از زوایای مختلف صورتم راهنمایی ام کردند تا در سالن ترانزیت به انتظار بمانم . انتظار برای بازگشت . بازگشتی که خیالش را نداشتم و سرزمینی که جز زجر و سرشکستگی از نداری و شکست و شکست در طول چهار دهه برایم چیزی نداشت .

***

  صبح ها از محل اقامتم بیرون می زدم و دیدنی های شهر را تماشا می کردم. کوچه پس کوچه ها و خیابان ها پر از مسجد بود و معماری زیبا و محوطه ی مشجر و گاه قبرستانی که کنار آن ها بود مرا مجذوب می کرد. می توانستم در میان شان قدم بزنم و سنگ قبرها را بخوانم . قبرها برای دورانی بود که ترک ها هنوز از الفبای عربی استفاده می کردند. زبان ترکی با الفبای عربی . حجاری سنگ ها با آنچه تا کنون دیده بودم متفاوت بود .  و از اشکال سنگ های حجاری شده ایستاده می شد حدس زد مقام و منزلت اشخاص با یکدیگر متفاوت بوده . با دیدن آغاز و پایان حک شده بر روی سنگ ها به فکر فرو می رفتم . چهل و اندی بهار را از سرگذرانده بودم و قرار بود زندگی جدیدی را از این پس تجربه کنم و آینده ای که در پیش بود سخت و غیرقابل پیش بینی و گاه هراسناک می شد. آنقدر هراسناک که تشویش و نگرانی و استرس توانم را می گرفت .

  عصرها از فضای مسجدها دور می شدم و به مرکز شهر می رفتم و در خیابان استقلال قدم می زدم. خیابانی پر ازدحام که از هر قومیت و ملیتی به وفور آنجا دیده می شد. دوست داشتم علاوه برکافه ها به کتابخانه ها سرک بکشم. کتابی بخرم و با کسی همکلام شوم و از کتاب و کتابخوانی با او حرف بزنم. اما کسی را نیافتم . به جز یک عراقی مقیم ترکیه که فارسی می دانست و زبان ترکی اش را هم می خواست تقویت کند. دوست داشت رُمانی از مولانا بخواند . چیزی که در قفسه توجه ام را جلب کرد "ملت عشق " الیف شافاک بود. پیش از این ترجمه فارسی اش را خوانده بودم . برایم جذاب بود و به او پیشنهاد کردم که بخواند. کمی از متن رمان را برایش گفتم و او هم مشتاقانه کتاب را برداشت و بعد از خداحافظی رفت تا حساب کند. آن روز دو جلد کتاب هم برای خودم خریدم. از کتابفروشی خارج شدم و به طبقه ی ششم پاساژی در آن نزدیکی رفتم که کافه ی دنجی داشت . خوردن یک فنجان چای و ورق زدن کتاب ها برای لحظه ای فکر آینده ی پرخطری را که انتظارم را می کشید از ذهنم دور می کرد. خیلی دوست داشتم کتابی را که از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز خریده بودم را شروع کنم . یک هفته ای باید برای پرواز به سمت اروپا انتظار می کشیدم. انتظار برای پروازی که می توانست تاثیر زیادی در آینده ام داشته باشد. غافل از اینکه سرنوشت بازی ها با ما دارد !

پلاتو مجلس

+ ۱۳۹۹/۴/۱۸ | ۰۸:۴۰ | رحیم فلاحتی

صبح شد . خیر است !

  کتاب را ورق می زنم و به این پاراگراف می رسم . صفحه ی دویست و هیجده از کتاب "نگاهی به شاه" نوشته ی دکتر عباس میلانی .

  « اما مصدق هم، به نوبه ی خود ، برای انگلیس و شاه دشمنی پرتوان بود. سیاستمداری به غایت چیره دست بود. شاید بهتر از هرکس دیگری در آن زمان به جنبه های تئاتری سیاست و اهمیت و کاربرد نمادها وقوف داشت . دقیقا می دانست در هر صحنه چه حرکتی و چه زمینه ای او را به هدف نزدیک تر می کند. وقتی لازم بود، به ضعف و ناتوانی جسمی توسل می جست و لحظه ی مناسب ، شادابی و سرسختی و تحرک نشان می داد. به علاوه زود دریافته بود که دیگر نه سیاستمداری صرف که نمادی ملی است. به هیچ قیمتی حاضر نبود بر این وجهه ی نمادین و اسطوره شده خدشه ای وارد کند . »

  بعد از سطرهای بالا به یاد صحبت های محمدجواد ظریف در صحن مجلس می افتم.  حضوری که دو سه روز پیش اتفاق افتاد . سوال و انتقاد و سر و صدای عده ای نماینده و در مقابل صحبت ها و حرکت های دست و بدن ظریف پشت تریبون . هدف مقایسه ی مصدق و ظریف با هم نیست . بیشتر آن جنبه های تئاتری سیاست است که مرا به فکر فرو برده است . برای تئاتر، نمایشنامه نویس ، کارگردان ، نمایشنامه و بازیگر لازم است. بازیگر بدون نمایشنامه نمی تواند کاری از پیش ببرد. و نویسنده و کارگردان هم کس دیگری است .

 

 

آن وقت ها این جوری بود !

+ ۱۳۹۹/۴/۱۷ | ۰۰:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

 

  چند روزی است که خواندن این کتاب را شروع کرده ام . ماجرا با سرگذشت پدربزرگی که در ارتش قیصر خدمت می کند شروع می شود و خیلی سریع به پسر که راهش با الطاف قیصر بابت خدمتی که پدر بابت نجات جان قیصر در خط مقدم جبهه انجام داده به سمت و سوی تحصیل در رشته ی حقوق کشانده شده و عاقبت با ترقی در امور به بخشداری ناحیه ای می رسد . اما نویسنده زمان زیادی را صرف پدر نمی کند و هر آنچه پس از سیر وقایعی که برای معرفی خاندان تروتا فون شیپولیه ( پدربزرگ ) و فرانتس ( پدر ) گفته می شود ، به زندگی نظامی کارل ( نوه ) می پردازد ، زندگی ای که با فراز و نشیب هایی همراه است . و اروپایی که در شرف یک جنگ بزرگ قرار دارد ...

  « آن وقت ها، پیش از جنگ بزرگ ، در زمان رویدادهای آمده در این اوراق ، هنوز زنده یا مرده بودن یک نفر این اندازه بی اهمیت نشده بود. وقتی یکی از شمار انبوه خاکیان کم می شد، فورا یکی دیگر جایش را نمی گرفت تا یاد درگذشته فراموش شود، بلکه خلئی باقی می ماند، جای خالی او. و شاهدان مرگ ، چه دور ، چه نزدیک ، هربار جای خالی او را می دیدند، زبانشان بند می آمد. اگر خانه ای در آتش می سوخت و جایش در ردیف خانه های خیابانی خالی می شد، محل آتش سوزی تا مدت ها خالی می ماند. چون بناها آرام تر و با تانی بیش تری کار می کردند، و از نزدیک ترین همسایه ها گرفته تا رهگذران ، هر بار که چشمشان به آن جای خالی می افتاد ، به یاد پیکره و دیوارهای خانه ی ناپدید شده می افتادند. آن وقت ها این جوری بود! هر روینده ای ، مدت ها طول می کشید تا رشد کند؛ و هر آن چه نابود می شد ، مدت ها طول می کشید تا فراموش شود. اما هر آن چه زمانی وجود داشت ، ردی از خود به جا می گذاشت و آن قدیم ندیم ها مردم به خاطراتشان زنده بودند، همین طور که امروز به توانایی فراموش کردن سریع و قاطعانه زنده اند. » 

* نقل از متن کتاب ، صفحه ی یکصد و هشتادو هفت 

بخش چهل و ششم

+ ۱۳۹۹/۴/۱۱ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

 

  کتاب را باز می کنم . نشان گذار صفحه ی سیصد و چهل و نه را نشان می دهد. بخش چهل و ششم « یک روز فوق العاده » . هر شب یک یا دو بخش را که بستگی به تعداد صفحات آن دارد می خوانیم. گاهی من می خوانم و گاهی جان . من صدای خش دار او را دوست دارم . ولی به دلیل اینکه در زمان خوانش او حواسم مدام به هزار و یک جا سرک می کشد ترجیح می دهم بیشتر خودم بخوانم تا افکارم روی متن متمرکز باشد. روزهای زیادی است که با روایت زندگی زن و شوهری به اسم نادژدا و اوسیپ ماندلشتام که از شعرا و نویسندگان روسیه ی دوره استالینی هستند همراه شده ایم . زندگیِ همراه با درد و رنج ، تبعید و سانسور و سایه ی سنگین حضور ماموران مخفی در تک تک لحظات زندگی شان . در این میان نادژدا بیشتر از اوسیپ دوام آورده تا شرح زندگی خود و خانواده و جمعی از نویسندگان آن دوره را که با مشکلات عدیده از سمت و سوی حاکمیت مواجه بوده اند و بسیاری جان سالم به در نبرده اند را به رشته ی تحریر درآورد.  

   فکر می کنم اگر ما هم از این وضعیت اسفناک جان سالم به در ببریم وظیفه داریم از روزگار سپری شده بنویسیم . از همه این روزها. هریک به نوعی و به سبکی . در قالب روایت و داستان و هر چه که هست. هر چند می دانم بسیاری هستند که متوجه این وضعیت نمی شوند. چون هیچ وقت اندیشه شان برخلاف جهت آب نبوده است . برخلاف جریان رود شنا نکرده اند. یعنی خارج از آنچه بر آنها دیکته شده نیندیشده اند. همین !

مرا دیکتاتور لقب بده !

+ ۱۳۹۹/۴/۹ | ۲۳:۱۶ | رحیم فلاحتی

  بعد از خواندن کتاب " رضا شاه " نوشته ی دکتر زیباکلام که ادعاهایی در آن پیش کشیده مبنی بر ظهور و سقوط رضاخان بی اذن دخول عوامل بیگانه و تفکیک نوع نگاه ها به برآمدن این قزاق به انواع نگاه حکومتی و غیر حکومتی، من خواننده ی کتاب بر خلاف ادعای نویسنده همه جا در روایت ها رد پای روس و انگلیس را دیدم . هرچند این دخالت ها گاهی به صورت مستقیم نبوده باشد . اما انگلیسی ها به دلیل اینکه به مقاصد استعماری خود برسند تمام تلاش خود را کرده اند تا اگر  " خانی آمده و خانی رفته " اوضاع برای حضورشان بر سر سفره ی نفت و دیگر مقاصدشان بی کم و کاست باقی بماند.

  کتاب حاوی روایت هایی از تاریخ معاصر است که آدمی و ضعف های او را در برابر قدرت و ثروت و مکنت به تصویر می کشد و به نوعی ثابت می کند اگر قدرت مطلقه در اختیار فرد باشد چقدر می تواند خطرناک باشد. در همه این روایت ها متاسفانه حضور و نشانه ای از مردم نیست و این بسیار غم انگیز است . 

  « روز سوم اسفند تهران در مهار کودتاگران بود. اهالی پایتخت بامداد آن دوشنبه که از خواب برخاستند دیدند سپاهیان قزاق تمام وزارتخانه ها، ساختمان های دولتی، کلانتری ها و ادارات پست و تلگراف را اشغال کرده اند. سربازها سرچهارراه های اصلی پاس می دادند و شهر کاملا در قبضه ی نظامیان بود.حکومت نظامی از نیمه شب برقرار شده بودو ورود و خروج اجازه ی فرماندار نظامی جدید تهران ، سرهنگ " کاظم خان سیاح " را لازم داشت . سید ضیاء دست کم در تهران همه کاره بود و رضا خان بی چون و چرا قزاق ها را ، به عنوان یگانه نیروی قدرتمند نظامی در مملکت رهبری می کرد ، در خدمت سید ضیاء بود. کودتا نه تنها تکان دهنده ترین رویداد چند نسل اخیر بود، بلکه ظهور سیدضیاء عنصری تازه در سیاست ایران پدید آورد . سر و کار حاکمیت ایران حالا با مردی خود ساخته که به هیچ حزب سیاسی ، اشرافیت زمین دار ، دربار یا اشراف ، خوانین و ملاکین وابستگی نداشت . سید ضیاء،رهبر کودتا ، نخستین رئیس الوزرای ایرانی بی عنوان از ابتدای قرن نوزدهم به این طرف بود. در نخستین ملاقاتش با شاه در روز سه شنبه چهارم اسفند ، که حکم ریاست وزرایی وی صادر می شود ، احمد شاه از او می پرسد مایل است چه لقبی به او داده شود ؟ و سیدضیاء در میان بهت و حیرت حاضرین ، از جمله خود شاه ، می گوید که در اعلامیه ی انتصاب وی را " دیکتاتور " بنامد. شاه حیران و ناراحت از عواقب آن عنوان ، تقاضای او را نمی پذیرد ، چون عنوان " دیکتاتور " مافوق قانون اساسی می شد و شاه می گوید که " تحقیر مقام و منزلت سلطنت است " . » 

 رضا شاه ـ زیباکلام، صادق - ص 113

  حالا که کتاب قبلی به پایان رسیده  به سراغ کتابی از دکتر عباس میلانی آمده ام به نام " نگاهی به شاه " . این کتاب هرچند به زندگی محمد رضا اختصاص دارد اما در فصول ابتدایی دوران رضا شاه و چگونگی حکمرانی و افول و تبعید او را هم در بر می گیرد . 

نام : رضا، نام پدر : عباسعلی

+ ۱۳۹۹/۳/۲۶ | ۰۹:۳۷ | رحیم فلاحتی

  چند روزی است این کتاب را شروع کرده ام . کتابی که در آن زیباکلام تلاش می کند نگاه حکومتی را از روی کار آمدن رضا شاه با کودتای اسفند هزار و دویست و نود ونه شمسی و دیگر عوامل و افراد دخیل در کودتا را در کنار هم قرار داده و چشم انداز تازه تری را به مخاطب ارائه دهد . این کتاب مجوز نشر در ایران را ندارد و در فضای مجاری منتشر شده است . 

آخرین دختر

+ ۱۳۹۹/۲/۱۷ | ۱۱:۰۵ | رحیم فلاحتی

 

در روستای  " کوچو " قدم می زنم . روستایی در منطقه ی سنجار در استان موصل . تمام صحنه هایی که نادیا شرح داده از مقابل چشمانم رژه می روند.  با نادیا در کوچه ها و مزارع روستا همراه می شوم . با او به کشت پیاز می روم . گوجه برداشت می کنم . برای بزها علوفه تهیه می کنم.

  روزهایی در مسیرش قرار می گیرم تا مدرسه رفتنش را تماشا کنم و گاهی منتظر بازگشت اش باشم . می دانم او توجهی به من ندارد ، اما تمام لحظاتی که او و خواهرزاده اش کاترین در مقابل آینه می ایستند تا خودشان را همچون عروس های روستا بیارایند تماشای شان می کنم . به ورق زدن آلبومی که نادیا با اجازه از عروس های روستا از آنها تهیه کرده نگاه می کنم . و می دانم بارها به کاترین گفته که دوست دارد یک سالن آرایش شیک و مجهز داشته باشد . آرزویی که نباید چندان دور از دسترس باشد .

 من ایستاد ه ام به تماشا . به تماشای روستایی که آرام آرام به محاصره در می آید. داعش در حال نزدیک شدن به این روستای ایزدی است. اقلیتی که بسیار آسیب پذیرتر از هر قومیت دیگری در منطقه هستند. و سال های طولانی برای بقای خود تلاش کرده اند . بقا در میان گروه های دینی شیعه و سنی و مسیحی و کلیمی و دیگران در کشور عراق .اما اکنون اوضاع بحرانی تر از هر زمان دیگری است . نیروی مهاجم وارد روستا شده و دست روی عقاید و جان و مال و ناموس آن ها گذاشته است.  نادیا مرا از خانه ای به خانه ی دیگر و مکانی به مکان دیگر می کشاند. در میان خانواده ها ترس و وحشت حاکم شده است . نوید هیچ نیروی یاری دهنده ای به گوش نمی رسد . هرچه هست ، حرف از تغییر عقیده و دین است . تهدید و اجبار  و در نهایت بردگی  .

  ترس خورده و مضطرب از خواب برمی خیزم . ساعاتی قبل از خواب خواندن کتاب را تمام کرده ام  و حوادثی که برای نادیا و خانواده اش اتفاق افتاده، دست از سرم برنمی دارد. عاقبت شومی که در انتظار اهالی روستاست عذابم می دهد. کاش می توانستم خیلی زودتر از وقوع جنایات توسط نیروهای داعش، اهالی روستا را خبر می کردم .

   زنان و مردان فراخوانده شده اند به مدرسه ی روستا . پیر و جوان و زن و مرد آرام آرام در حال حرکت به سمت مدرسه اند . زن ها را به طبقه ی بالا می فرستند و مردان در محوطه جمع شده اند . مردان سیاه پوش داعش با خشونت همه را به درون محوطه ی مدرسه می فرستند . کامیون های داعش در اطراف مدرسه پارک کرده اند . کاش می توانستم از عاقبت شومی که برای شان در نظر گرفته شده است خبردارشان کنم . اما چه فایده داشت ؟ نوش دارو پس از مرگ سهراب بود . نوشدارو پس از مرگ سهراب !

نادیا رفته و من هر شب کابوس می بینم. صدای گلوله هر شب بیدارم می کند. صدای گلوله مرا تا پای مرگ می برد. صدای گلوله ... گلوله ... گلوله ... 

 

شگفتانه تر از سورپرایز !

+ ۱۳۹۹/۲/۱۱ | ۲۰:۵۷ | رحیم فلاحتی

  اردیبهشت ماه شگفتانه های فوق العاده ای برایم داشته . مهمترین شان سال نود و هفت بوده . او که اولین شگفتانه ی من در طول تمام اردیبهشت ماه های عمرم به شمار می رود، شگفتانه های بسیاری برایم تدارک دیده است . تصویر بالا پنج کتاب مورد علاقه ام است که امروز عصر پستچی برایم هدیه آورد . 

 

 ممنونم جان! 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو