چرایی دیگر ... و افسوس!
فاطیما ـ 31
از وحشت و در حالیکه قلبش به شدت می طپید به آغوش زن کوتاه قد پناه برد. نمی دانست از سرما بود یا از ترس که با نفس های بریده بریده گفت: ـ لازم نیست، خواهش می کنم... التماس می کنم این کار رو نکنین ... زن کوتاه قد او را از خودش دور کرد و با صدای ترسناکی گفت : ـ چطور لازم نیست ؟ چی لازم نیست ؟ .. پس این جا چی کار می کنی ؟ ما رو دست انداختی ؟ یا شاید نمی دونی این جا برا چه کاری میان ؟ از وحشت گلویش خشک شده بود . پاهایش را حس نمی کرد . حالا با این پاهایی که وجود نداشتن هیچ جا نمی توانست برود . به همین خاطر برای اینکه دل زن ها را به دست بیاورد به آهستگی گفت : «ـ نمی دونم ...» و با صدای بلند شروع به گریستن کرد . ـ ببُر صدات رو ، بی حیا ! حالا گریه کردنش رو ببین ! هر دوی زن ها به یک صدا حرف می زدند . انگار یک نفر بودند . گریه کنان روی زانو افتاد و سینه هایش را با گیسوانش پوشاند و گفت : « دیگه نمی خوام شوهر کنم . به خدا راست می گم . دیگه نمی خوام . » زن ها انگار خیال نداشتند دست از سر او بردارند . عینک های شان را به چشم زدند، آستین ها را تا زده و به سمت او حرکت کردند .هم کاملا به او نزدیک بودند و هم دور و برایش عجیب بود که داشتند به سمت او می آمدند . ـ می دونیم چی می خوای ... از فرط خجالت تا عمق موهای سرش خیس عرق شده بود. زن ها به او رسیدند. یکی از موها و دیگری دست دراز کرده سبیل هایش را کشید و با صدای ترسناکی گفت : ـ موها و سبیل هاتو هم به همین خاطر رنگ می کنی، می دونیم ! ... زن کوتاه قد دستش را نیشگون گرفت و گفت : ـ یک روز در میان هم پای بساط فالگیر ها برای همین می ری ، می دونیم ! ... لحظه ای بعد بطور ناگهانی هر دو زن را شناخت . زنِ لاغر و قد بلند بیکه نام داشت و بیست سال قبل مدیر مدرسه ای بود که او در آن درس خوانده بود . و آن زن کوتاه قد ، همانی که او از کلاسش دائم فراری بود، معلم زیست شناسی شان صغری سلام اف بود . به این خاطر مثل روزهای مدرسه بلند شد و در حالیکه چشماننش را می مالید گفت : « دیگه این کار رو نمی کنم خانم معلم . به خدا ، به جون پدرم ،جون مادرم .... » و مثل یک دختر بچه شروع به گریه کرد . خانم معلم شان بیکه دست انداخت و گیسش را گرفت ،آن را دور مچش پچید ، چانه اش را جلوی صورت او گرفت و چشم های کوچکش را سفید کرد و گفت : « اگر یکبار دیگه ببینم به اون آرایشگاه رفتی !... » و حرف اش را ادامه نداد . صورت معلم شان بیکه را کاملا از نزدیک دید ... از بوی بد دهانش به سرگیجه افتاد ... کوچک شدن و پژمردن قلبش را حس می کرد و حس می کرد قلبش مثل گنجشکی درون سینه اش از ترس مرده و مثل برگی در حال فرو افتادن از شاخه است . ادامه دارد * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
دوباره با نادر
فاطیما ـ 30
مثل همیشه آدم های زیادی توی نوبت بودند و باز هم مثل همیشه بیشترشان دخترها، زن های میان سال بودند. انگار پاشنه ی بلند چکمه هایشان آن ها را از نا و نفس انداخته بود. ساعت ها سر پا ایستاده بودند و خستگی باعث شده بود به همدیگر تکیه بدهند. پاهای او هم در آستانه ی انفجار بود. خم شد و به پاهایش نگاه کرد . از بالا که نگاه می کرد رگ های آبی متورمِ همچون حلزون اش و پاهایی که انگار ضربدیده بودند به هر چیز دیگری غیر از پا شباهت داشت . وقتی نوبت به او رسید، دختر جوان سفیدپوشی که درون اتاق پشت پیشخان ایستاده بود او را صدا زد و ابتدا گردن، بعد کمر و سپس بلندی و پهنای دماغش را اندازه گرفته و چیزی روی کاغذ یادداشت کرده و آن را با مهر کوچکی که از کشو بیرون آورده بود مهر کرده به سمت او گرفت : ـ این جا لخت شین. در دوم سمت چپ ... در حالیکه از هیجان زانوهایش می لرزید شروع به لخت شدن کرد . دختر عینک اش را از روی چشم برداشت و به او چپ چپ نگاه کرد و گفت : «ـ به طور کامل لخت شین ...» و دست روی سینه هایش گذاشت و ادامه داد : « اونا رو هم در بیارین ! » در حالیکه از خجالت کبود شده بود لخت شد،لباس هایش را با سلیقه روی هم جمع کرد و با پای برهنه روی کف پوش سرد راه افتاد. به سمت چپ چرخید و در را به صدا درآورد . کسی جواب نداد. لحظه ای بعد انگار در خود به خود باز شد . چهار سوی اتاق آینه داشت و پر نور بود .دو زن با روپوش و کلاه سفید رو به در دست به کمر ایستاده و انگار منتظرش بودند . به محض اینکه وارد شد گفتند : « ـ جلوتر بیا ! » و خودشان هم به سمت او آمدند . در حالیکه سینه های لخت اش را با دست می پوشاند با شرم و خجالت یکی دو قدم برداشت و همانجا ایستاد . زن های سفیدپوش دست هایش را کشیدند و به پهلوها انداختند. چانه اش را بالا بردند، به دقت به گردن، سپس دندان ها و درون چشم ها و گوشش نگاه کردند . بعد از این ها دست و پا و شکمش را معاینه کنان بین خودشان به زبانی که او نمی فهمید حرف هایی زدند. سپس یکی از زن ها گفت : « آزمایش خون لازمه! لکه های روی صورتت خوشایند نیست . » و به آن یکی نگاه کرد . آن دیگری که قد کوتاه تری داشت با چهره ای ناراضی سرش را تکان داد و گفت : « اون کار بعدیِ . ابتدا باید این رو حل کنیم » و صحبت کنان دماغ او را فشار داد و رها کرد . زن قد کوتاه وقتی این ها را می گفت آن دیگری دست در جیب اش انداخت و از آن قیچی بزرگی که شبیه قیچی خیاطی بود بیرون آورد و در حالیکه چرق چرق کنان هوا را می برید با صورت جدی گفت : « الان حل اش می کنیم .» و انگار برای بریدن دماغ او آماده شد . لحظه ای بعد با چشمانش دید که قیچی قرچ قرچ کنان بلندتر شد ... همینطور که باز و بسته می شد بزرگ و پهن شد و رفته رفته شباهت زیادی به سه شاخه پیدا کرد . * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
شیرجه برای ماهی
فاطیما ـ 29
ـ نگاه کن! مبادا وقتی من رو برا شستن بردن مسجد با مرده شور تنها بذاری . الان دیگه گند مرده شورها هم در اومده .مرده رو تنها ببینن والسلام ! هر طور پیش اومد می شورن و کفن می کنن . مرده که تمیز شسته نشد به چه درد می خوره ؟ عذاب قبر براش سخت تر می شه . این حقیقت داره . راه بهشت هم به روش بسته می شه . راستی، می گن اگه دختر تو شستن مادرش همراهی کنه جاش تو بهشته . مادرش این جای صحبت اش دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و صلوات فرستاد و سپس پنج دقیقه نگذشته بود که از ته گلو آرام آرام شروع به خُرخُر کرد . الان مادرش پنج شش دقیقه به این صورت آرام خُرخُر می کرد و بعد از آن که خوابش سنگین تر می شد ناگهان خرناسه می کشید و از صدای آن از جا می جهید و انگار که اتفاقی نیفتاده باشد به صحبت اش ادامه می داد .ـ سهم مرده شور رو کنار گذاشتم . یک کلاغی 1، یک جفت جوراب ، یک دست لباس شب نخی .ـ مامان می دونی اینا رو چندبار به من گفتی ؟...ـ روی طاقچه ست . توی اون بقچه که بوته های زرد داره . باز کنی می بینی . در حق این بقچه با بوته های زرد رنگش و محتویات آن می شود گفت مادرش هر شب قبل از خواب با صدایی در حال نیمه هوشیاری صحبت می کرد . انگار وقتی از مرده شور و بقچه ی خرت و پرتی که برای مرده شور کنار گذاشته بود حرف می زد احساس راحتی می کرد . مادرش چندین بار آن بقچه را باز کرده بود و محتویاتش را نشانش داده بود . پیراهن نخی آبی رنگی را که برای مرده شور خریده بود به تن کرده بود و درون خانه این طرف و آن طرف رفته بود و بعد آن را بیرون آورده و با سلیقه درون بقچه گذاشته و گره زده بود . ـ دوباره می گم ! خواستید جنازه م رو از زمین بلند کنید مُ لای غریبه خبر نکنید . تو این زمونه گند مُ لا ها هم در اومده . به آقا رضا سفارش کردم ، انشا الله خودش مجلس م رو برگزار می کنه . قرآن خون هم اون سفارش می کنه . در ادامه باز هم مادرش در مورد مرده شور حرف هایی زد ولی به خاطر اینکه کلمات از زیر لب های سنگین از خوابش بیرون می آمد چیزی متوجه نشد . خودش هم خیلی خسته بود و درون چشم هایش می سوخت . * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود " 1ـ چارقدی ابریشمین که زنان عشایر بر سر می کنند .