+
۱۳۹۲/۸/۲۸ | ۲۰:۱۰ | رحیم فلاحتی
فلافل فروشی سر خیابان میکائیل زن و مردی جنوبی اند که با هم به عربی صحبت می کنند . دوست دارم حین آماده شدن سفارش ها همان جلو کنار اجاق بایستم و به حروف و کلمات غلیظی که بین شان رد و بدل می شود گوش کنم .
مرد سبزه رو است و همیشه سرش را می تراشد و روی سر تراشیده اش که از گرمای اجاق و عرق برق می زند کلاه بیسبال می گذارد . قیافه اش چیزی در حد کپی برابر اصل خواننده ای است آن طرف آبی .
با نیم نگاهی به من و نیمی از حواسش که به گلوله هایی که درون روغن داغ غوطه ورند می گوید : « خدایا ! مگه می شه کل هفته یک بند بارون بیاد ؟! »
زن در حالیکه خیارشور و دیگر مخلفات را درون نان و مابین گلوله های سرخ و طلایی فلافل جا می دهد جواب می دهد : « جاسم اومدی شهر بارون نه ! » « آقا شما رو به خدا ! بچه جنوب از دل گرما و شرجی چهل درجه اومده تو دل بهشت کفر می گه ! »
ـ « فوزیه ! کـفر چیه ! جان خودم اگه همـین جور بارون بباره ســـر کچل من هم چمــناش سبز می شه ! »
می گویم : « آره ! گرما و شرجی و خورشیدی که همیشه می تابه ! ... اما اینجا اونطور نیست . شاید یک هفته اصلن روی خورشید رو نبینید . عادت می کنید . »
زن به تایید می گوید : « آره جاسم آقا راست می گه عادت می کنیم !... زود عادت می کنیم .»
+
۱۳۹۲/۸/۲۵ | ۰۹:۳۰ | رحیم فلاحتی
یک فنجان قهوه دم می کنم . می نشینم پشت میزم و آرام و جرعه جرعه از آن می نوشم . طعم تلخ قهوه و شیرینی مختصر شکری که به آن اضافه کرده ام زیر زبانم بازی می کند . گاه تلخ و گاه شیرین .
روزهایی در زندگی وجود دارند که قبل از آن که حک شوند در خاطرات ذهنی ما به هیچ وجه قابل پیش بینی نبوده اند . رابطه هایی که قطع می شوند . دوستی های تازه ای که شکل می گیرند و یا بدتر دشمنی و کدورت هایی که پر رنگ می شوند و کاممان را تلخ می کنند .
یک چیزهایی وجود دارد که پی بردن به آن ها و رازهای در پس آن ها محال به نظر می رسد . آینده رازی است که دست یابی و نفوذ به آن فکر و حواس مان را به خود معطوف می کند .
به دُرد قهوه که در ته فنجان جمع شده نگاه می کنم . غلیظ و تیره است . با چرخش فنجان نقش های گنگی روی دیواره ی سفید فنجان باقی می ماند و گاه مثل نقاشی متحرک شکل عوض می کنند .
به آینده فکر می کنم . آینده ای که همواره چند گام پیش تر بوده و من در پس او . خیلی سعی کرده ام که با او همگام شوم و دستی در آرایش وضعیت آنچه که از پیش می آید داشته باشم . اما ناخواسته مثل کسی که در فضایی مه آلود قدم برمی دارد راه را به اشتباه رفته ام . اما همیشه راه اشتباه راه بد و نافرجامی نبوده است . من اکنون نیز در راهم . بدون راه بلد و راهنما . در مه غلیظ و سنگینی که دست از سرم بر نمی دارد . اما امید در من نمرده است . امید در من زنده است ...
+
۱۳۹۲/۸/۲۲ | ۱۹:۴۵ | رحیم فلاحتی
مادر تند و تند پارچه های نخی تمیز را درون تاس می سوزاند و پدر پارچه های نیم سوز را که هنوز کمی دود از آن ها بلند می شد روی زخم می گذاشت .
تمام سر و صورتش را شره های سرخ رنگی پوشانده بود و خون از میان انگشتانش همراه با خاکستر پارچه هایی که برای درمان بی اثر بود بیرون می جوشید .
گم بودم میان ترس و شجاعت . گم و ناپیدا در میان تعزیه و واقعیت صحرای کربلا ، واقعیت پیش رویم و بوی زُهم خون که می زد زیر دماغم .
زخم دهان باز می کرد و خیال ناسازگاری داشت . زخم کاری قمه بر فرق تراشیده ی پدر هر بیننده ای را به هراس می انداخت . مادر دستپاجه پارچه و ملحفه های تمیز و هر چه که به دستش می رسید را دور سر پدر می پیچید .
عمه همان لحظه ی ورود با دیدن برادر به خون نشسته اش در کنار حوض از حال رفته بود و کاسه ی شله زرد کنار چادرش پخش زمین بود . راضیه دُردانه ی بابا دویده بود تا برای او آب قند درست کند . عمه هر از گاهی تکانی می خورد و زیر لب می گفت : « وای داداش ! خدا مرگم بده ! چه به سر خودت آوردی ؟! » و باز خاموش می شد .
صدای دسته ی عزاداری دور و دورتر می شد . انگار نیمی از من همراه آنان بود که می رفت . پدر هنوز با همان لباس سیاهی که دو حفره ی بیضی شکل روی کتف هایش پیدا بود کنار ایوان نشسته بود . رد زنجیرزنی هایش میان حفره ها را کبود کرده بود .مادر هر بار که شره های خون را از صورت او پاک می کرد زردی صورت پدر نمایان تر می شد .
قمه ی دو دم خون آلود پدر که دیدن و دست گرفتن آن وسوسه ی تمام سال هایم بود پیچیده به پارچه ای سفید کنج ایوان افتاده بود . مادر برای بند آوردن خون فرق شکافته ی پدر خودش را به هر آب و آتشی می زد اما کمتر نتیجه می گرفت و با هر چرخشی « یا امام شهید خودت رحم کن » از زبانش نمی افتاد .
من کنار حوض نشسته بودم و آرام آرام خون های خشکیده را از روی قمه می شستم ...
صدای مداح دورتر و ضعیف تر می شد و من خراب وسوسه ای بودم که مرا از رفتن بازداشته بود .
+
۱۳۹۲/۸/۲۰ | ۱۳:۲۶ | رحیم فلاحتی
خورشید که می تابد
می زنم به سیم آخر
تبخیر می شوم و
به ابرها می پیوندم .
باد که می وزد
غمگین می شوم
از کجا باید می دانستم
که باد ابرها را دور
و دورتر می کند
از چشم انداز پنجره ی اتاق ات .
می غرم و رعد
شلاقش را
برتن خاک فرود می آورد
ومن
با آرزوی هاشور زدن
به شیشه های اتاق ات
از شهر دور و دور تر می شوم
+
۱۳۹۲/۸/۲۰ | ۰۴:۳۸ | رحیم فلاحتی
بعضی از کتاب ها را وقتی دست می گیری افسوس می خوری که چرا زودتر و یا حتی چرا دوباره و چند باره به سراغش نرفته ای، جنایت و مکافات رمانی است که نیاز به توصیه ندارد . اما سعی کنید مثل من اینقدر دیر به سراغش نروید !
قسمتی از پریشان گویی های راسکلنیکف بعد از جنایتی که مرتکب شده است :
راسکلنیکف در ضمن که پیش می رفت با خود اندیشید « در کجا خوانده بودم که محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ می گوید یا می اندیشد که اگر مجبور می شد در بلندی یا بر فراز صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش به روی آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاهها ، اقیانوس و سیاهی ابدی ، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا تمام عمر ، هزار سال ،برای ابد بایستد ؛ باز هم ترجیح می داد زنده بماند تا اینکه فوراً بمیرد ! فقط زیستن و زیستن ـ هرطور که باشد ، اما زنده ماندن و زیستن ! عجب حقیقتی ! خداوندا ! چه حقیقتی ! چه پست است انسان ! » پس از لحظه ای افزود « اما کسی هم او را به این سبب پست می خواند ، خودش هم پست است . »
نقل از : جنایت و مکافات ، فئودور داستایفسکی ، مهری آهی ، چاپ هفتم 1388 ، خوارزمی
+
۱۳۹۲/۸/۱۷ | ۱۲:۴۹ | رحیم فلاحتی
از " امیر دولتشاه سمرقندی " نقل است :
« اول کسی که در عالم شعر گفت " آدم " بود و سبب آن بود که هابیلِ مظلوم را قابیلِ مشئوم بکشت و آدم را داغ غربت و ندامت تازه شد . در مذمت دنیا و مرثیه ی فرزند شعر گفت .»
هر چند این نقل قول از جهت سبب پیدایش شعر گفته شده است ، اما موضوعی که مرا بیشتر به فکر فرو می برد ، این مظلوم کشی است که انگار از ابتدای تاریخ رقم خورده و همچنان ادامه دارد . نمی دانم شاید محتشم شبی را با آدم صفوة الله به صبح رسانده است که مرثیه و ترکیب بندش چنین آتش به جان آدمیزاد می ریزد و به ناچار خطاب به خود رو کرده و می گوید :
خاموش محتشم که دل ســنگ آب شد
بنـــیاد صبر و خانه ی طاقت خـــراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مـــرغ هوا و ماهـــــی دریا کــــــباب شد
و اما آدمیزاد و این احساس ندامت با اوست و هر از گاهی چون آتش زیر خاکستر با وزش نسیمی جان می گیرد و زبانه می کشد ولی افسوس چه سود ...
+
۱۳۹۲/۸/۱۲ | ۰۸:۳۰ | رحیم فلاحتی
مرا ببخشید !
مثل مرده ای که دستش از دنیا کوتاه است من هم چند روزی به اجبار دست هایم از دنیای مجازی کوتاه خواهد شد و توان حضور در محفل گرم وبلاگی شما دوستان را نخواهم داشت . در این مدت جای دوری نمی روم . کتاب هایم را داخل کارتن می چینم . اسباب خانه را بسته بندی می کنم . پرده ها را باز می کنم و کارهای دیگری از همین دست . و در مکان جدید کارها بلعکس خواهد شد ...
یادآور شوم در طول مدت قطع ارتباطم با دنیای مجازی درد اعتیاد مرا رها نخواهد کرد و علائم سوء مصرف بر اطرافیانم آشکار خواهد شد . " خدا به اطرافیان رحم کند !"
دوستان تا مطلبی دیگر بدرود ! خوش و سلامت و سرزنده باشید !
+
۱۳۹۲/۸/۱۱ | ۰۸:۵۷ | رحیم فلاحتی
پشت پنجره ای نشسته ام، رو به محله ای که سی و اندی سال در آن راه رفته ام ، دویده و بازی کرده ام . پشت دیوارهایش چشم گذاشته ام برای قایم باشک بازی . به هیجان بازی هفت سنگ با بچه های محل تن سپرده ام . به " زوو " ، لِی لِی و توپ هایی که همیشه پیش از من دویده اند و مرا پا به پای خود برده اند .
از این بالا چشم می دوزم به حیاط همسایه ی خانه ی پدری و انگار بال هایی مرا با خود می برد به آن روزهای بالا رفتن از درخت های توت و نقشه های مان برای ساختن کلبه ی درختی . به درخت های نارنج و پرتقال که زیر بار، شاخه های شان کمر خم کرده نگاه می کنم . در چشم انداز این پنجره که چند ساعتی بیشتر مهمان آن نیستم چیز زیادی تغییر نکرده . شیروانی های رنگ خورده و گاه زنگ زده . حیاط ها و دیوارهایی که از رطوبت زیاد خزه بسته اند .بندهای بلند رخت که از درختی به درخت دیگر کشیده شده اند . بازی باد با رخت های تمیز . پریدن های گاه و بی گاه کبوترهای بچه محل مان پرویز .
خانه ی پدری هم از همین جا پیدا است . می توانم پنجره هایش را ببینم . و لحظاتی که چراغ های شان روشن و خاموش می شود . کمی آن سوتر پل بزرگ شهر دیده می شود و ماشین هایی که به قد و قواره ی مورچه ها در آمده اند و نفس نفسی که برای گذر از شیب تند آن می زنند .
باران هاشور زده است به تمام این تصاویر و این پس زمینه ی خاکستری انگار عجین شده با تمام صحنه هایی که به یاد دارم .
ساعت های آخرین از حضورم پشت این پنجره است . خانه ای که باید بگذارم و بروم . به محله ای آن سوتر و خانه ای که رنگ و بوی دیگری خواهد داشت . بی چشم انداز و بهانه ای برای زنده کردن خاطرات گذشته . خاطرات مثل سمند تیز پا می آیند و می روند و انگار خیال را یارای به بند کشیدن و رام کردن آن ها نیست .
می روم اما خاطراتی اینجا جا می ماند . ناخواسته جا می گذارم ...
+ کارتون ببینیم .
+
۱۳۹۲/۸/۱۱ | ۰۷:۵۶ | رحیم فلاحتی
ما را خلق و خوی دریاست
و جنون او ... و دگرگونی های او
نیز ما را ... طغیان کف آب هاست ...
و سبکسری خیزاب ها ...
با یکدیگر می جنگیم
یکدیگر را می شکنیم
و وقتی که تند باد فرو می نشیند
بر روی شن ها غلت می خوریم
چون دو کودک در تعطیلات مدرسه ...
* نقل از : تا سبز شوم از عشق « شعرهای عاشقانه و نثر نزار قبانی » ترجمه موسی اسوار ، تهران ، سخن ، 1382
+
۱۳۹۲/۸/۹ | ۲۰:۴۴ | رحیم فلاحتی
دوست دیگری نقطه شد !
بعد از وبلاگ "برج و بارو" که با خداحافظی کوچ کرده بود ، این بار وبلاگ " میتوس " که ساعتی قبل آخرین پستش را خوانده بودم به طورغافلگیر کننده ای فقط یک نقطه برای مان بر جا گذاشت ...
دوستی از بازگشت " میتوس " باخبرم کرد :