مادر تند و تند پارچه های نخی تمیز را درون تاس می سوزاند و پدر پارچه های نیم سوز را که هنوز کمی دود از آن ها بلند می شد روی زخم می گذاشت .  تمام سر و صورتش را شره های سرخ رنگی پوشانده بود و خون از میان انگشتانش همراه با خاکستر پارچه هایی که برای درمان بی اثر بود بیرون می جوشید .    گم بودم میان ترس و شجاعت . گم و ناپیدا در میان تعزیه و واقعیت صحرای کربلا ، واقعیت پیش رویم و بوی زُهم خون که می زد زیر دماغم .   زخم دهان باز می کرد و خیال ناسازگاری داشت . زخم کاری قمه بر فرق تراشیده ی پدر هر بیننده ای را به هراس می انداخت . مادر دستپاجه پارچه و ملحفه های تمیز و هر چه که به دستش می رسید را دور سر پدر می پیچید .   عمه همان لحظه ی ورود با دیدن برادر به خون نشسته اش در کنار حوض از حال رفته بود و کاسه ی شله زرد کنار چادرش پخش زمین بود . راضیه دُردانه ی بابا دویده بود تا برای او آب قند درست کند . عمه هر از گاهی تکانی می خورد و زیر لب می گفت : « وای داداش ! خدا مرگم بده ! چه  به سر خودت آوردی ؟! » و باز خاموش می شد .   صدای دسته ی عزاداری دور و دورتر می شد . انگار نیمی از من همراه آنان بود که می رفت . پدر هنوز با همان لباس سیاهی که دو حفره ی بیضی شکل روی کتف هایش پیدا بود کنار ایوان نشسته بود . رد زنجیرزنی هایش میان حفره ها را کبود کرده بود .مادر هر بار که شره های خون را از صورت او پاک می کرد زردی صورت پدر نمایان تر می شد .   قمه ی دو دم خون آلود پدر که دیدن و دست گرفتن آن وسوسه ی تمام سال هایم بود پیچیده به پارچه ای سفید کنج ایوان افتاده بود . مادر برای بند آوردن خون فرق شکافته ی پدر خودش را به هر آب و آتشی می زد اما کمتر نتیجه می گرفت و با هر چرخشی « یا امام شهید خودت رحم کن » از زبانش نمی افتاد .   من کنار حوض نشسته بودم و آرام آرام خون های خشکیده را از روی قمه می شستم ... صدای مداح دورتر و ضعیف تر می شد و من خراب وسوسه ای بودم که مرا از رفتن بازداشته بود .