آبلوموف

و نوکرش زاخار

از منظری دیگر به نظاره می نشینم

+ ۱۳۹۶/۷/۱۲ | ۱۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

در چهارمین دهه از زندگی ام

انگار

تناسخی رخ داده است

و من اکنون هیزمی خشکم 

از تنه ی بیدی مجنون 

و حتی شاید تاکی پیر 

در تنوری 

که به انتظار پخت نان 

به دست های ظریف دختر گیسو بافته ای 

که گونه هایش از هرم آتش 

گلگون خواهد شد 

نشسته ام .

راوی : دخترِ باد

+ ۱۳۹۶/۲/۵ | ۱۴:۲۲ | رحیم فلاحتی

امروز دخترِ باد

تاکید می کنم : دخترِ باد

همراه با موج موجِ خزر

با من روایت هزار عشق نافرجام کرد.

غمی بزرگ و شیرین

همراه هر روایت بود

و من سراپا گوش.

پایان هر روایت

آغاز عاشقانه ای دیگر بود

و رفته رفته

بر سیاهی آسمان می افزود

ومن که لبریز عاشقانه های مکرر بودم

باریدم

در حالیکه جهان همه می بارید

و این بار پس از دختر باد

موج موج خزر زبان گشود :

« تو را سرانجامی غیر از عشق نا فرجام نیست »

دیدار تازه خواهیم کرد ؟

+ ۱۳۹۵/۵/۲۶ | ۱۵:۳۵ | رحیم فلاحتی

دچار نسیان عمیقی شده ام.

هیچ به یاد ندارم

از آن روزهایِ وعده و وعید

به جز

آن پستچی خوشرویی که

با هر بار دیدنش

رعشه ای خوش

دست و پایم را

فرا می گرفت.

...

نه !

انگار حافظه ام

هنوز یاری می کند.

تا همین جا هم

خودش عالمی ست !

انجماد

+ ۱۳۹۵/۳/۸ | ۲۲:۱۰ | رحیم فلاحتی

بی تو

تمام اعصار

برایم

عصر یخبندان است !

آبلوموف

ردای پیامبری

+ ۱۳۹۵/۲/۱۸ | ۲۳:۲۵ | رحیم فلاحتی

امروز شاهد بودم

کودکی

در پیاده رو مشغول بازی بود

و فرشته ای مأذون

ردای پیامبری بر دوش او می افکند

آن هنگام که

کودکی دیگر را

مورد خطاب قرار داد و گفت :

دوست من !

بیا زانوهای خون آلودت را ببوسم

تا دردش را

فراموش کنی !

مشایعت

+ ۱۳۹۵/۱/۳۰ | ۰۰:۰۱ | رحیم فلاحتی

  قطار ما را با خود می برد و ما دلشاد از کشف سرزمین هایی نو سر از پا نمی شناسیم. می دانم در اولین لحظه ای که صورتت در پنجره ی کوپه ی قطار قاب شود حتی گل های آفتابگردان مزرعه ای که به مشایعت آمده اند دیگر هیچگاه خیال بازگشت به مزرعه را در سر نخواهند پرورد !

قافله ی غم

+ ۱۳۹۴/۸/۱۷ | ۱۳:۲۸ | رحیم فلاحتی

دوباره ابرهای غمگین از راه می رسند

همچون غافله ای زنجیروار

و کالای نهاده بر جهاز شتران

دامن دامن اشک

دیگر دلداری هیچکس را افاقه نیست

مگر باد، مگر نسیم

بویی، عطر گیسویی به همراه آورد

فقط نویدی از یار

و وعده ی دیدار دلدار

این قافله ی غم را

 می تواند

 از گریستن باز دارد.

چهل شبانه روز می گذرد

وهق هق ابرهای غمگین بریده نشده است

و همچنان می گریند!

خیالت دوباره سرک می کشد ...

+ ۱۳۹۴/۷/۲۲ | ۱۳:۴۹ | رحیم فلاحتی

آن روز عصر

وقتی قطرات باران

دفتر جا مانده ات را

روی ایوان

خیس کرد

کلمه ها

دوباره جان گرفتند و

رُستند و

سرک کشیدند

به سمت پرچین و

 پنجره ی همسایه.

در قاب پنجره ای آن سوتر

کسی گیسوانش را

به دست شانه سپرده بود.

بازی کودکانه

+ ۱۳۹۴/۷/۹ | ۰۰:۳۲ | رحیم فلاحتی

گاه می پذیرمت

و گاه انکارت می کنم .

آیا در مهدکودک عقلم

از این بازی

شیرین تر ؟

من به خاک چنگ نخواهم زد !

+ ۱۳۹۴/۶/۱۵ | ۱۵:۵۳ | رحیم فلاحتی

به کودک مغروق:

موج ها

چه پی در پی

پیشانی ات را بوسه می دهند

غافل از این که تو 

گوش به زنگ

لالایی مادر

سر به بستری سرد

گذاشته ای

و من

نگاهم به دست های کوچک ات خیره مانده
تاکید می کنم ،
به دست های کوچک ات .
که چگونه پشت به این خاک
به این خاک آلوده ی نفاق
آرام گرفته است .

پس از تو
باد لالایی مادرت را
به کدام سو زمزمه کند ؟
رو به ساحل نفاق ؟
هرگز!


من زین پس نگاهم را
از تمام مادران آبستن
خواهم دزدید

خواهم دزدید

خواهم دزدید

...


وگرنه شرم
جانم را خواهد رُبود ...

.

+ گره خورد به پست هایی از بدمست و چهارشنبه

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو