شانه های تکیده
در خفای باغچه
در کنج پرچین
دور از دیدرس
شانه هایم می لرزند
و برگ ها هم
غنچه ای پر پر شده است !
در خفای باغچه
در کنج پرچین
دور از دیدرس
شانه هایم می لرزند
و برگ ها هم
غنچه ای پر پر شده است !
رو در روی مرگ نشسته ام
گهگاه جامه عوض می کنیم با هم .
زیرکی من فراتر از درندگی اوست
و من به حقیقت او دست خواهم یافت .
حیله ای در من نهان است ، شاید در هزارمین تناسخم روباه بوده ام .
جامه عوض می کنم و به هیبت گرگ ظاهر می شوم .
رو در روی هم نشسته ایم
انگار راه فراری نیست
چشم در چشم خیره می شویم به هم .
من در تار و پود چشمانش
او هم این چنین
وای بر لحظه ای که یکی از ما دو تن ناغافل پلک برهم بگذارد !
به هر سو می نگرم بهت احاطه ام کرده است . کم می فهمم این زمانه را در هیچ چیز کنکاش نمی کنم ، نمی پرسم . چشمم به چوب دست رهگذری است که گره به ابرو دارد . چوپان که هوار می کشد سگ گله امانش نمی دهد . آن حنجره اش دریده می شود و من « ببخشید شما ! رویم به دیوار » خشتکم ! این بار صدای بع بع گوسفندان است که به دهن کجی من و سگ و چوپان متحد شده اند . از بهت که خارج می شوم از هیچکدام خبری نیست ، جز یک مشت پشکل ! ناگفته نماند ... گلاب به رویتان !
تولدی نو و
مترسکی دیگر
دوباره گام های نسیم
بر این پای در زنجیر
به سرنوشت اسیر
با هجوم مهاجمان سیاه
تولدی دوباره می بخشد .
این ناجی پهن دشت سبز
این ایستاده ی خموش متحرک
چشم بر تاراج دشت زر اندود نخواهد بست .
مانده ام همچون او
ایستاده وخموش
که آیا در این جوش و خروش
از او کمترم ؟!