+
۱۳۹۳/۶/۳۱ | ۲۰:۴۶ | رحیم فلاحتی
از منیریه که اتوبوس می کشد بالا، در میان هن هن مسافرهایی که برای رسیدن به اتوبوس مقداری از راه را دویده اند و لب هایی که بی صدایند و از دور می توانی بخوانی که می پرسند : « ولیعصر ؟ ولیعصر ؟ ... » . وقتی در هر ایستگاه تعدادی پیاده و دو برابر آن مرد و زن با فشار و زور ساعد و آرنج به جمعیت داخل اضافه می شوند . در میان تصاویری که با سرعت از میان قاب پنجره ها می گریزند خط خوش دیوار نوشته ی مدرسه ای نظرت را به خود جلب می کند و آن بیت ورد زبانت می شود تا ولیعصر :
« به نا امیدی از این در مرو امید اینجاست فزون تر از عدد قفل ها کلید اینجاست »
+
۱۳۹۳/۶/۳۰ | ۲۰:۲۶ | رحیم فلاحتی
« مردی را زنی بود، و در کارِ عشق وی نیک رفته بود، و آن زن را سپیدیی در چشم بود، و مرد از فرط محبت از آن بی خبر بود. تا روزی که عشق وی روی به نقصان نهاد. گفت: « این سپیدی در چشم تو کی پدید آمد ؟ » زن گفت : « آن گه که کمالِ عشق تو را نقصان آمد! »
" ابوالفضل میبدی"
* نقل از: مبانی عرفان و احوال عارفان،دکتر علی اصغر حلبی
+
۱۳۹۳/۶/۳۰ | ۲۰:۱۴ | رحیم فلاحتی
گاهی از این که کسی نمی داند در فکر من چه می گذرد و در چه غمی گرفتارم دلخور می
شوم و گاهی از اینکه دیگران نمی توانند افکارم را بخوانند خوشحال .
نمی دانم این بازی پیدا و پنهانی که با من آغاز کرده ای به کجا خواهد انجامید ؟!
+
۱۳۹۳/۶/۲۹ | ۱۸:۰۹ | رحیم فلاحتی
جاده با خیالم می رود
همراه درختان انجیر کوهی
نسیم با خیالم می رود
شانه به شانه ی زنی که دوستش می دارم
جاده راه به کوه می برد
کوه به بیستون
صدای نواختی
طنین انداخته است
و کوبشی پی در پی
در سینه ام
زن بی آنکه تیشه در دست داشته باشد
چه آسوده
جان و تن فرهاد را
مُسخر کرده است ...
+
۱۳۹۳/۶/۲۸ | ۱۵:۵۳ | رحیم فلاحتی
خدایا! بلاد کفر در آسایش
ما آزمایش پشت آزمایش
فقر ،
جهل ،
جنگ و جنبل و جادو
اوره ،
قند ،
کلسترول ،
درد نا به هنگام زائو ...
به به ! به این مجمع الامراض
کو کجاست پرتقال فروش یا که خرمالو ...
چه شنیدم ؟ چه شد ؟ چه گفتی تو ؟
ممه ها را که خورده است ؟ لولو ؟! ...
+ هنگام هل دادن و پشت گاری سروده شد ایراد ها را به این بنده ببخشایید :)
+
۱۳۹۳/۶/۲۸ | ۱۴:۳۱ | رحیم فلاحتی
مرا
به جشن تولد
فرا خوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
در آورده ام ؟
«قیصر امین پور»
+
۱۳۹۳/۶/۲۶ | ۲۰:۰۶ | رحیم فلاحتی
بارون شدیدی می باره . بی خوابی زده به سرم . بعد ِ دیدن یِ بازی بد که هیچ انتظارش از بچه های خوب ِ تیم ملی والیبال نمی رفت خواب به چشمام حروم شد و این کوبش شدید دونه های درشت بارون رو شیرونی انگار یِ دهن کجی حسابی ِ از طرف تیم حریف . فقط صدای ووووزیلا رو کم دارم که تمام و کمال بره رو اعصابم .
اگه تیم آلمان رو برده بودیم الان این صدای شُرشُر بارون خداییش چه صفایی داشت . ملحفه رو می کشیدم رو سرم و توی این خُنکا که چیزی کم از هوای بهاری نداره تخت می خوابیدم به انتظار فردا که باید رو در روی ِ تیم فرانسه بایستیم .
باخت بدی بود ! امیداروم بچه ها برای بازی فردا تمرکز و توانایی هاشون رو بدست بیارن و لااقل بازی خوبی مقابل فرانسه انجام بدن . امشب هم باختیم و هم بازی بدی کردیم . می دونم اونا هم امشب لحظات سختی رو می گذرونن و دائم این شکست رو تو ذهن شون مرور می کنن . شب بد و سختی بود . به امید روزهای خوب و شاد !!!
+
۱۳۹۳/۶/۲۴ | ۱۹:۳۵ | رحیم فلاحتی
مدت هاست با این فکر دست به گریبانم .
و گهگاه خواب هایی همه وهم و کابوس :
« چه ترسی از این بالاتر که در خلعت یک سرباز ندانی حق با مافوق ات است یا مردمی که برای خواسته ای مشت گره کرده اند و فریاد می زنند .»
و مرگ آرزوی ات می شود آن گاه که فرمان می رسد نوک مگسک ها پر هیب مردم رو در رو را نشانه رود ...
+
۱۳۹۳/۶/۱۴ | ۲۰:۱۹ | رحیم فلاحتی
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید .
دیری ست،
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوقِ ماهیان و تنهاییِ خودم
پر کرده ام، ولی
مهلت نمی دهند که مثلِ کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم .
اما،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت .
پروانه ای که با شب می رفت،
این فال را برای دلم دید .
« شفیعی کدکنی »
+
۱۳۹۳/۶/۱ | ۱۹:۳۷ | رحیم فلاحتی
فرتوت و شکسته بود . هم سیمایش و هم دست چپی که درون گچ وبال گردنش بود .چادر مندرس و بورش را دور کمر و پاها پیچیده بود و نشسته بود کنار پیاده رو .
لاغر و لاجون بود . یک مشت پوست و استخوانِ پرچین و چروک اما با صورتی مهربان . زانویش را تکیه گاه بازوی گچ گرفته اش کرده بود و به عابرانی که گهگاه از خودپرداز اسکناس هایی می گرفتند و در هُرم و گرمای ظهر مردادماه با هر قدم ذوب و ناپدید می شدند چشم دوخته بود .
از کنارش گذشتم . من با خیالی خام به سادگی از کنارش عبور کردم . نگاه او هم از من عبور کرد . از من گذشت . اما نه به همان سادگی که در چشمانش بود . هنوز نگاهش با من است و این سادگی عبورم از کنار کسی که بی هیچ نجوا و گفت و شنود معنی انسانیت را به بازی گرفته بود در من تباهی ام را مسجل کرد .