صفحه سفید مانده است
می خواهم در این پست چیزی بنویسم . انگار حسی مرا با خود به همراه می برد . سلانه سلانه دور می شوم . مثل عبور از خط کشی عابر پیاده در یک خیابان خلوت و ساکت در دل شب . صفحه همچنان گشوده می ماند . واژه ها در انتظار که لبریز شوند . اما همانطور که چشم دوخته ام به این صفحه ی سفید ، اندیشه ام پریده است به دور دست ها ، به پشت پرچینی کوتاه که از باغ چای و چند درخت نارنج که زیر بار کمر خم کرده اند می گذرد و پشت پنجره ای پوشیده با حریر گل بهی به انتظار می نشیند . خیالم در دست چند سنگ ریزه دارد و خیال پرتاب . خیالِ خیالم چقدر شیرین است . سکوت شب با صدای تقه ای می شکند ...
صفحه سفید مانده است . سفیدِ سفید .