آبلوموف

و نوکرش زاخار

صفحه سفید مانده است

+ ۱۳۹۴/۵/۳۰ | ۰۰:۲۶ | رحیم فلاحتی

 

می خواهم در این پست چیزی بنویسم . انگار حسی مرا با خود به همراه می برد . سلانه سلانه دور  می شوم . مثل عبور از خط کشی عابر پیاده در یک خیابان خلوت و ساکت در دل شب . صفحه همچنان گشوده می ماند . واژه ها در انتظار که لبریز شوند . اما همانطور که چشم دوخته ام به این صفحه ی سفید ، اندیشه ام پریده است به دور دست ها ، به پشت پرچینی کوتاه که از باغ چای و چند درخت نارنج که زیر بار کمر خم کرده اند می گذرد و پشت پنجره ای پوشیده با حریر گل بهی به انتظار می نشیند . خیالم در دست چند سنگ ریزه دارد و خیال پرتاب . خیالِ خیالم چقدر شیرین است . سکوت شب با صدای تقه ای می شکند ...

 صفحه سفید مانده است . سفیدِ سفید .

انگشت اشاره ات را می بوسم !

+ ۱۳۹۴/۵/۲۸ | ۲۱:۴۲ | رحیم فلاحتی

 

زنی در خواب

دستگیره ی در می چرخد و صدای باز و بسته شدن آن به گوش می رسد . صدای تند پاهایی که گاه دو تا یکی پله ها را پایین می روند . فس فس سوختن گاز پشت محفظه ی شیشه ای بخاری . صدای فن خنک کننده ی کامپیوتر . عبور اتومبیل ها از خیابان ضلع غربی آپارتمان . موتوری که در پارکینگ با چند هندل به غرش در می آید . صدای کتری رسوب گرفته ای که تا زمان جوش انگار ناله می کند و حتی جرثقیل های غول پیکری که در محوطه ی بندر دائم در حال تخلیه و بارگیری اند ، هیچ کدام خیال خاموشی ندارند . گاه یک به یک و زمانی باهم سمفونی ناهنجاری را می نوازند .

   دلم برای لحظه ای سکوت ناب تنگ شده است . سکوتی که توهم یک زنگ خفیف را در ذهن یا نمی دانم شاید در گوش به وجود می آورد . یاد عکس قاب شده ی مطب محمد رضا می افتم . حس خوبی از یاد آوری اش پیدا می کنم . دختر بچه طوری انگشت اشاره را به لبش نزدیک کرده بود که انگار آن را می بوسید . آری اگر دقایقی از آن سکوت ناب را به دست بیاورم، من هم ...

در تار و پود چشمانش

+ ۱۳۹۴/۵/۲۳ | ۲۰:۰۰ | رحیم فلاحتی

رو در روی مرگ نشسته ام
گهگاه جامه عوض می کنیم با هم .
زیرکی من فراتر از درندگی اوست
و من به حقیقت او دست خواهم یافت .
حیله ای در من نهان است ، شاید در هزارمین تناسخم روباه بوده ام .
جامه عوض می کنم و به هیبت گرگ ظاهر می شوم .
رو در روی هم نشسته ایم
انگار راه فراری نیست
چشم در چشم خیره می شویم به هم .
من در تار و پود چشمانش
او هم این چنین
وای بر لحظه ای که یکی از ما دو تن ناغافل پلک برهم بگذارد !

قصه یا غصه ؟!

+ ۱۳۹۴/۵/۲۳ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی

 

انگار نیشتری به گلویم می کشند . آه ! کجایی اسماعیل ؟ کارد را به تن سخت سنگ چه کار ؟ مگر جز شرری برجهد در این میان  ، چه حاصل ؟ نیشتری به گلویم می کشند . جریانی داغ و گدازنده به سینه ام جاری می شود و فقط مجال آه می دهد مرا .
   انگار کنده ی پیری درونم می سوزد که چنین دود از سراپایم به هوا برخاسته است . آتش از پاهایم گُر می گیرد و زبانه اش رو به بالا می آید . بالا و بالاتر . چیزی نیست ، شعله های سرخ و نارنجی پیش چشمانم می رقصند . و زبان اشاره ای که من می دانم و او . و این گفتگوی دو طرفه از ما می کاهد و به خاکستر می نشاندمان . خاکستری سرد ...    سرد ...  سرد ..
  و گاه دوباره نرمه زبانه ای می کشد آتش فروکاسته از این خاکستر به ظاهر خاموش .
                             و این قصه ( یا بهتر است بگویم غصه ) همچنان ادامه دارد !

.

جانور رُباینده

+ ۱۳۹۴/۵/۱۹ | ۰۰:۱۰ | رحیم فلاحتی

  وه که اگر نانِ شان رایگان می رسید ، دیگر برای ِ چه فریاد برمی آوردند؟ به چنگ آوردن معاش عیش راستین شان است و باید آن را دشوار به چنگ آورند !

   آنان در « کار کردن » شان نیز جانوران رُباینده اند : در « دستاورد » شان دستبرد هست ، نیرنگ هست ! ازین رو می باید آن را دشوار به چنگ آورند !

   پس می باید جانوران رباینده ی بهتری شوند ، عیارتر ، مکارتر ، انسان وارتر : زیرا انسان بهترین جانور رباینده است .

   انسان فضیلت های همه ی جانوران را از ایشان ربوده است و ازین رو کار زندگی بر انسان از همه ی جانوران دشوارتر است !

   تنها پرندگان هنوز بر فراز اویند . و اگر انسان پرواز نیز می آموخت ، وای ، شهوت ربایندگی او تا کدام فراز که پر نمی کشید !

برگرفته از " چنین گفت زرتشت " ترجمه ی داریوش آشوری

 

چرا ؟!

+ ۱۳۹۴/۵/۱۹ | ۰۰:۰۳ | رحیم فلاحتی
چرا مرا حرکت دادند
از زهدان مادر
به زمین
به جای پاشیدن بذر من
در آب هوا یا آتش ؟

شعر از : کارلوس گرمان به ئی ، پرو 1927 ترجمه ی فریده حسن زاده

لطفن زنگ نزن یِ زنبور پشت خط ِ!

+ ۱۳۹۴/۵/۱۶ | ۲۰:۵۱ | رحیم فلاحتی

  اولین تماس که برقرار شد، زنبورهای عسلی که در شعاع پنج کیلومتری پرواز می کردند، در هوا سرگردان ماندند. آن هایی که شهدهای تازه پیدا کرده بودند و سعی می کردند برای زنبورهای دیگر علامت بفرستند و جای شهدها را بگویند، نتوانستند. فرکانس ارسالی شان، با فرکانس دریافتی گوشی موبایل یکی بود. بنابراین زنبورهای دیگر، از آن ها بی خبر ماندند. خود آن ها هم راه را گم کرده و لا به لای دره ها آواره شدند و آن قدر این ور و آن ور رفتند تا این که خستگی از پا در آوردشان. به زمین افتادند و دیگر نتوانستند پرواز کنند. نمی توانستند به کندو برگردند ...

* نقل از رمان : همسفران،محمد رضا بایرامی،چاپ سوم 1391 ، کتاب نیستان

فقط می خواهم بنویسم ...

+ ۱۳۹۴/۵/۱۶ | ۰۲:۱۷ | رحیم فلاحتی

 ارغوان زیر نور زرد کم رمقی نشسته است و سعی دارد شال گردنی را که نوار قرمز رنگی در متن آبی فیروزه ای خود دارد را همین امشب تمام کند . می گوید : « می خواهم جلوی چشمانت باشد و نزدیک گردنت . اگر همت کنی و کمی آن را سفت تر بپیچی می توانی فشار حلقه اش را دور گردنت حس کنی و این یعنی به معنای واقعی توانسته ام خط قرمز را به تو بفهمانم ! »
   می گوید :« کمی به فکر ما باش ! مگر ما از تو چه می خواهیم . فقط و فقط یک زندگی آرام ! » چیزی نمی گویم . هنوز نگاهم به بیرون از پنجره است . آن بیرون سرما بیداد می کند . باد زوزه می کشد و گهگاه دانه های برف را با خود به همراه می آورد .
   انگار در دل ارغوان آشوبی برپاست . از میان قوطی های نخ و سوزنش کمی روبان باریک سرخ اناری بیرون می آورد . تکه های کوچکی از آن را با قیچی دسته آبی می بُرد . دستانم را پیش می کشد و به انگشت کوچک و انگشتری دست راستم تکه روبانی گره می زند . می گوید : « مرد حواست کجاست ؟ »
   بیرون برف می بارد و خاطرم پر می کشد و به پرواز در می آید . لب های ارغوان مثل پروانه ای سرخ بال بال می زند . خاطرم از خط قرمزها می گذرد و دور می شود . آنقدر دور که پروانه ی سرخ در چهار دیواری گرم خانه جا می ماند .
   کاری نخواهم کرد . به جان خودم ارغوان ! فقط می خواهم چند کلمه بنویسم و یا شاید چند جمله . بگذار بنویسم . فقط بگذار بنویسم . ارغوان کار دیگری نخواهم کرد . این سو می ایستم و نظاره می کنم و می نویسم . حتی به آن چه که تو خواسته ای نزدیک نخواهم شد .

درزی نیز در کوزه افتاد!

+ ۱۳۹۴/۵/۱۶ | ۰۲:۱۳ | رحیم فلاحتی

   در شهر مردی درزی بود . بر دروازه ی شهر دکان داشتی ، بر گذر گورستان و کوزه ای در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازه ای که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ ها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی ، تا روزگاری بر آمد ، درزی نیز بمرد ،مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت ، در دکانش بسته دید ، همسایه ی او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست ؟ همسایه گفت که : درزی نیز در کوزه افتاد !


برگرفته از : قابوسنامه

زنگ نقاشی

+ ۱۳۹۴/۵/۱۶ | ۰۲:۰۷ | رحیم فلاحتی

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو