آبلوموف

و نوکرش زاخار

دکتر! یاد دیدارت با انیشتن افتادم

+ ۱۳۹۹/۳/۲۱ | ۲۳:۰۹ | رحیم فلاحتی

فقط همین!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۱ | ۰۰:۰۶ | رحیم فلاحتی

    از سر شب می نویسم و پاک می کنم ...  پاک می کنم ...

.Photo by me

رسانا و نارسانا

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ | ۱۵:۵۱ | رحیم فلاحتی

ما هم مثل اجسام، گاه رساناییم و گاه نارسانا 

گاه قابل انعطاف و گاه خشک و شکننده 

ما می توانیم و قابل تغییریم !

photo by : Ablomof

تو باور مکن !

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

گل و تفنگ

تو باور مکن !

از شعله پوش تفنگی گل بروید 

و بجای گاز باروت 

عطر گل بیرون بتراود 

تو باور مکن !

Photo by me .

همینقدر دوریم ! لامصب تا کی خجالت و شرم پیش در و همسایه ! ...

+ ۱۳۹۸/۸/۲۳ | ۲۲:۰۲ | رحیم فلاحتی

فوتبال امروز عصر تیم ملی ایران با  تیم عراق در این حد  بود . دور و عقب مانده از قافله . بدون باد و پنجر و فرسوده . باخت به بحرین و عراق .و فرداها را خدا ختم بخیر کند . یکی پیدا بشه بگه ما دلمون رو به چی خوش کنیم !

دنده های من و آقا سگه

+ ۱۳۹۸/۸/۲۱ | ۰۶:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

ماه کامل بود. صدای موذن به گوش می رسید. چهار سگ در بیراهه پرسه می زدند.

 رضا پرسید : « مگه سگ ها رو چند رو پیش جمع نکرده بودند؟ »

گفتم : « خبر نداشتم . تو با چشمای خودت دیدی ؟ »

گفت : « آره بابا ! مامورهای شهرداری می گرفتن ، می کردن تو ماشین .»

گفتم : « آره راست می گی . قیافه ی هیچ کدومشون آشنا نیست .»

گفت : « آره پیداست غریبه ان . از محله های بالا اومدن . چاق و چله ترن .»

دستی کشیدم به پهلو و دنده هام و چیزی نگفتم . صبح سردی بود و با انگشت اشاره ام که درون جیب کت ام بود با لیست خریدی که عیال داده بود بازی می کردم . روزها گذشته بود و کاغذ چرک و چروک شده بود. ایستادیم تا مینی بوس شرکت از راه برسد .

 گربه ای که بالای دیوار بود برای گرفتن موش باید پایین می آمد. از آن بالا چیزی نصیب اش نمی شد.

دختران سرخ آبی

+ ۱۳۹۸/۸/۱۹ | ۲۳:۲۹ | رحیم فلاحتی

دختران آبی و قرمز - پل غازیان

    کنار هم ایستاده بودند و به افق می نگریستند. اما آنچه که می دیدند شاید فرسنگ ها از هم فاصله داشت. 

تو اونور جوی من این ور جوی ...

+ ۱۳۹۸/۸/۱۹ | ۱۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

  سال هاست در بسیاری اماکن عمومی و مراکز تحصیل و وسایل نقلیه ی عمومی تفکیک جنسیتی اعمال می شود. و در این میان چیزی که باعث تعجبم شده اعتراض هایی ست که گهگاه برای برهم خوردن این روال صورت گرفته است. خانم های بسیاری هستند که نگاهی متفاوت تر از آنچه که بر جامعه حاکم است به این مقوله دارند و عده ای موافق آتشین این تفکیک ها . و همواره تعداد زیادی از خانم ها در وسایل نقلیه عمومی دیده می شوند که با احترام در میان مردان از فضای این وسایل استفاده می کنند و هیچ حادثه ای که ارکان دین را به لرزه درآورد اتفاق نیافتاده است . حال آنکه آنچه که به عنوان خاطره ای زشت در ذهنم مانده ، برخورد چند خانم مسن و محجبه با مادری که پسری کم توان ذهنی بهمراه داشت و در قسمت زنانه ی اتوبوس بی آر تی سوار شده بودند. مادر به زحمت فرزندش را سوار اتوبوس کرده بود و آن چند زن بابت حضور آن جوانک چنان الم شنگه ای به پا کردند که مادر به گریه افتاد ... چند لحظه ای به جوانک خیره ماندم . نمی دانم از حرف های اطرافش چیزی می فهمید یا نه ؟ در عالم خودش بود و گهگاه از مادر چیزی می پرسید .

پسرک و نوازنده ها

+ ۱۳۹۸/۲/۲۷ | ۲۱:۱۶ | رحیم فلاحتی

پسرک و نوازنده ها میدان ولیعصر

  بعد از گرفتن این عکس خیلی دوست داشتم این پسربچه ی دوست داشتنی رو به آغوش بگیرم . کمی همانجا ایستادم و تماشایش کردم. می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کند؟ از این چشم انداز پیش رو چه درکی دارد؟ می خواستم بدانم آیا در آینده خواهد فهمید ما برای اینکه به اینجا برسیم چه خون دل ها خورده ایم؟ و هنوز می خوریم ؟ سال هایی که سازهای هنرمندان مان را شکستند و با انگ مطربی و فعل حرام کتک شان زدند و هزار و یک اتفاق دیگر ؟ و هنوز ادامه دارد؟ آیا درک می کند که ما بعد از چهل سال تکلیف مان با ساز و موسیقی مشخص نیست ؟ 

  به هر حال امیدوارم آینده ی خوشی در انتظار این نسل باشد . سال هایی به دور از بلاتکیفی ها و اتفاقات ناگوار دیگر ... امیدوارم ...

!Lütfen

+ ۱۳۹۸/۲/۲۵ | ۱۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

رجب طیب اردوغان

 Lütfen Amerika’nın İran’la savaşmasına

!izin vermeyin

  

    در یکی از شلوغ ترین خیابان های استانبول به کمک محافظانش راه باز می کند. خیابانی که هر لحظه از روز شب گردشگران در آن پرسه می زنند و خرید می کنند و می خورند و می نوشند و دنیا را متفاوت تر از سرزمین خود تجربه می کنند. و چه بسیار ایرانی که در هر سفری که به استانبول داشته باشند خیابان استقلال را فراموش نمی کنند. و برای من هم این خیابان همراه با خاطرات خوش است . 

  اما اینبار دیدن ویدیویی از ورود رجب طیب اردوغان به این خیابان و التجا یک ایرانی به او سخت غمگینم کرد. در تاریخ ایران همواره پناه بردن از ظلم و تعدی دیگران به مامنی دیگر رواج داشته است. از پناه بردن به صحن امامان و امامزادگان تا سفارت های روس و انگلیس. اما اکنون باوجود سیستم های عریض و طویل قضایی و محاکم بین المللی چه اتفاقی می افتد که " محمود" معاصر در شاه عبدالعظیم الحسنی بست می نشیند و هموطنی دیگر در دیار عثمانی از " رجب " درخواست می کند :« لطفن اجازه نده ایران و آمریکا با هم وارد جنگ بشن ! » 

  هموطن جوانی که پشت اش به دوربین است و چیزی از حالت چشمان و صورت اش نمی بینم تا لااقل کمی بیشتر از حس و حالش را درک کنم. اما می دانم غمی بزرگ درد دل دارد . با این حال هنوز به چرایی این خواسته اش فکر می کنم. به دلیل این عملش در سرزمینی دیگر و در مقابل رئیس دولتی بیگانه ؟!!

 

+ لینک ویدیو در اینستا

+ عکس از : آبلوموف 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو