+
۱۳۹۲/۶/۳۱ | ۰۴:۵۹ | رحیم فلاحتی
در تب می سوزم . ارغوان حوله ی سفید کوچکی را در
کاسه سفالی لعابدار آبی رنگی می چلاند و روی پیشانی ام می گذارد . خنکی
حوله ی خیس ، تب را به سمت شقیقه هایم پس می زند و کمی بعد حس می کنم گوش
هایم گُر گرفته اند . ارغوان صورتش را با چادر نماز قاب
کرده . سلام را که می دهد به جلو خم می شود تا قرآن قاب دار سفید را بردارد
. من این قرآن را خیلی دوست دارم . برای سفره ی عقدمان است . در صفحه ی
اولش برای یادبود ، آرزو هایمان را نوشته ایم . شروع می کند به زمزمه آیات . حوله را درون کاسه لعابدار می اندازم و به ارغوان می گویم : « می شه ترجمه ی فارسی شو برام بخونی ؟» سری
تکان می دهد و می خواند : « هرکس از مسلمانان عمل ناشایسته مرتکب شوند چه
زن و چه مرد آنان را به سرزنش بیازارید چنانچه توبه کردند دیگر متعرض آنها
نشوید که خدا توبه ی خلق را می پذیرد و مهربان است .» ( آیه ی 16 سوره نسا) صفت
مهربان را که می شنوم از تشویش و اضطرابم کاسته می شود . ارغوان قرآن را
می بوسد و کناری می گذارد . الآن چهار انگشت دست راستش روی پیشانی ام است
...
+
۱۳۹۲/۶/۳۰ | ۱۶:۲۳ | رحیم فلاحتی
در این همه سال
هیچ وقت انسانی را از روزنه ی چشمی و مگسک نظاره نکرده بودم . قنداق شانه
ام را می فشرد . قبضه را در مشت گرفته بودم و بدنه ی سرد فولادِ بی رحم به
گونه ام چسبیده بود و آن را لحظه به لحظه سِر و بی حس می کرد . ترس دستانم
را به رعشه انداخته بود . هدف در شکاف چشمی حرکت می کرد . عرق سرد به
پیشانی ام نشسته بود . باد با خود پوفه های برف را حرکت می داد . خرسنگی که
پشتش کمین کرده بودم مرا از چشم دشمن دور نگاه می داشت . هدف تا نیمی از
قدش در برف فرو رفته بود .
با چشم بازی باد و پوفه های برف را دنبال می کردم که استوار در گوشم با خشم زمزمه کرد : « الاغ حواست کجاست ؟ شکار پرید ! »
+
۱۳۹۲/۶/۲۷ | ۰۹:۱۱ | رحیم فلاحتی
امروز صبح طبق عادت داشتم صفحات
روزنامه ها را مرور می کردم که چشمم افتاد به عکسی از رئیس ج م هور که داشت از محلی
بازدید می کرد .در میان جمع که از پشت سر او در حال حرکت بودند حضور دو محافظ بلند
قد و چهار شانه با عینک های طرح " ری بن " توجه ام را به خود جلب کرد . فکرش
را بکنید بلندی قامت آقای رئیس ج م هور را هر طور حساب کنید باز به زحمت به شانه های
آن دو نفر می رسید . بگذریم ! غرض به دست دادن قد و هیکل رئیس ج م هور نیست مهم
محافظ هایی اند که مثل دیوار او را احاطه کرده اند و می خواهم شرایط زندگی کاملن
حفاظت شده و امنیتی را پیش خودم مجسم کنم . زندگی یی که برای خوردن یک لیوان آب هم
باید تدابیر خاصی اندیشیده شود .
وقتی می نشینم پیش خودم فکر می کنم ،
می بینم یک جورهایی هشت سال زمان بسیار زیادی است که من نتوانم از سیروس سوپری محل
یک سطل ماست بخرم و شلنگ انداز به خانه ببرم . نتوانم حال آقا غفور نانوای محل را
بپرسم که سنگک های دو آتشه اش حرف ندارد . نتوانم سرزده و ناگهانی به خانه ی مادر
،برادر و خاله و عمه بروم . اجازه نداشته باشم کنار خیابان داد بزنم : « تاکسی ...
دربست ! » و چرخی در شهر بزنم و با خبر
چاپ شدن کتابِ دوست و آشنایی خودم را هراسان به شهر کتاب برسانم .
به آقا تقی سبزی فروش بگویم که این همه
مدت کجا بوده ام که هر وقت مرا می بیند با خنده می پرسد : « بازم تربچه نقلی هاشو
بیشتر بذارم ؟! » . رفیق آرایشگرم چه ؟ باید قیدش را بزنم ؟! قصاب محل که هیچ وقت
گوشت درست و درمون به من نداد و با این حال عاشق اخلاق خوب و خوشش ام . تعویض
روغنیِ فریدون . مکانیک ماشین ام فرهاد .
این ها را شاید بتوان به زحمت تاب آورد
، اما اینکه دائم یک دوجین آدم دنبالت باشند و بدتر ازهمه هنگام بیرون آمدن از هر
جلسه ی کوچک و بزرگی یک کرور خبرنگار میکروفن و گوشی و دستگاه های ضبط صوت شان را
بکنند تو حلقم را نمی توانم تحمل کنم . هر حرفی بزنی ضبط شده و ثبت می شود در
تاریخ . به این فکر می کنم در طول شبانه روز چه زمان هایی را رئیس ج م هور می تواند
برای خودش اختصاص دهد . دائم تماس تلفنی ، مدام حرف ، پشت سر هم جلسه . چقدر
متنفرم از تلفن های همراهی که مدام زنگ می زنند ، وقت و بی وقت .
سعی می کنم حال فردی که این همه
محدودیت دارد را بفهمم . شاید درست نباشد گفتن این حرف اما دوست ندارم به جای فردی
که این همه انجام کارهایش بگیر و ببند دارد باشم . من خیلی زود دلم برای آدم ها و
کارهایی که گفتم تنگ می شود . وقتی شهرام جلوی مغازه ی خدمات فنی اش برایم نوشابه
انگور قرمز گازدار باز می کند چه کار باید بکنم ؟ بگویم نه نمی توانم ؟ اگر بگویم
آره ! من که عاشق خالی بند های او هستم چطور جلوی مغازه بایستم و بطری را سر بکشم
؟
شاید درست نباشد گفتن این حرف ولی برای
من ِ احساساتی این شرایط از زندان هم بدتر است .
نمی توانم تحمل کنم . آقای رئیس ج م هور کاش می شد یک قراری باهم بگذاریم و
یک عصرِ پنجشنبه کوله هایمان را برداریم و راه بیفتیم سمتِ دربند و از آنجا پس
قلعه و شب را بمانیم در پناهگاه شیرپلا . بعد از شب مانی در شیرپلا صبح زود راه می
افتادیم سمت قله ی توچال و از آن طرف سرازیر می شدیم سمت شهرستانک . همانجا که می
گویند یکی از شاه های قاجار استراحتگاه و سرسره ی آبی داشته . من آنجا را دیده ام
شما چطور ؟
از میان دره ی سرسبز و درخت های پر بار
میوه ی شهرستانک و رودخانه ی پر آبش که عبور می کردیم من به شاخه های پر از میوه
ای که از باغ بیرون افتاده ناخنک می زدم ، اما باز شما معذوریت داشتید . وقتی دانه
های گیلاس را به دهان می گذاشتم خون تازه ای در رگ هایم می دوید و احساس می کردم
که جوانتر شده ام . مطمئنم شما هم خستگی از تن تان در می فت و احساس خوبی می کردید
.می بینید ما چه قوه ی تخیل خوبی داریم ؟ کاش گرانی عرصه را به ما تنگ نمی کرد ! کاش کمی از رویاهایمان محقق می شد ! کاش این کارها شدنی بود !
من که از دنیا چیزی نمی خواهم . خدایا
همین چند تا دوست و آشنا را برای من زیاد نبین !
آمین یا رب العالمین !
+
۱۳۹۲/۶/۲۶ | ۱۸:۰۶ | رحیم فلاحتی
برنارد شاو شاعر و نویسنده ی بذله گوی انگلیسی می گوید :
« من از موفقیت می ترسم .
موفقیت یعنی رسیدن به پایان خط
موفقیت یعنی تمام شدن راه و به انتها رسیدن دنیای آرزو
توفیق در رسیدن به هدف ، مصداق رفتار عنکبوت ماده است ،
عنکبوت نر برای کام گرفتن از عنکوت ماده تلاش می کند
اوج موفقیت عنکبوت نر کامیابی از عنکبوت ماده است
اما عنکبوت نر پس از کامیابی به وسیله ی عنکبوت ماده کشته می شود
من دوست دارم ، هدف همیشه ادامه داشته باشد .
می خواهم همیشه هدفی را در نظر داشته باشم و برای حصول به آن تلاش کنم .
رسیدن به هدف یعنی پایان سفر
دوست دارم همیشه در سفر باشم . »
+
۱۳۹۲/۶/۲۵ | ۰۵:۰۲ | رحیم فلاحتی
حسین قصاب : « تو کار ما شاید کمی چربی و استخون کم و زیاد شه اما دروغ و دغل نیست ! »شاپور بنگاهی : « آره راست می گی ! کار ما هم همینطور . بابام همیشه می گه شاپور تا به حال تو عمرت یک بار راست گفتی . با تعجب پرسیدم کی بود بابا ؟! گفت : یادم میاد یک روز هوا بارونی بود و بارون مثل سیل از آسمون می بارید . سر سفره ی ناهار بودیم که در زدند . پرسیدم کیه کیه ؟ جواب دادی : منم شاپور ! »
+
۱۳۹۲/۶/۲۴ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی
دوستی دارم به اسم شاهین . از زمانی که به یاد دارم با هم همبازی بودیم و همسایه . اما نه الان . از خانه پدری رفته . مثل من که دیگر در خانه ی پدری نیستم . زن و بچه دورم را گرفته اند و چند محله دورتر از خانه ی پدری آپارتمان نشین شده ام . شاهین از من بزرگتر است ، یک سال . با هم به یک دبستان می رفتیم و همینطور دوره ی راهنمایی . دبیرستان را تنها می رفتم . او ترک تحصیل کرد و شروع کرد به کار کردن . تو چهارده پانزده سالگی . می گفت : « در خانواده ی سیزده نفری مان پول تو جیبی به من که ته تغاری ام نمی رسه .» راست می گفت ، حتی بعضی شب ها که دیر به خانه می رسید نان گیرش نمی آمد بخورد و باخجالت می آمد در ِخانه ی ما . مادرم خدا بیامرز یک ساندویچ بزرگ از غذایی که از شام مانده بود درست می کرد و می داد به او . بچه ی سخت کوشی بود . همه کاری می کرد ، بنایی می کرد ،نقاشی و ماهیگیری ... این شغل ها گاهی پس و پیش می شدند ، اما بیکار نمی ماند . من روزهای تعطیل و فرار از مدرسه با او همراه می شدم . شاهین موقع پرداخت دستمزد خیلی هوای من را داشت . بعضی روزها شده بود که هزینه ی لوازم و مصالح را کسر می کرد و آنچه را که از صاحب کار گرفته بود با من تقسیم می کرد . بیشتر کار را خودش انجام می داد . اما من هم در کار زرنگ بودم و به قول معروف کار را می قاپیدم . با هم خیلی دوست بودیم ، خیلی . یادم نمی آید با هم دعوا گرفته و قهر کرده باشیم . وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم او خیلی بیشتر از من دربدری کشیده و شهرهای زیادی به خاطر یک لقمه نان سرگردان بوده ، بی پول بوده و آواره . من هم بی پولی کشیده ام ، خیلی زیاد ، اما آواره نبوده ام . پنج سال پیش بعد از سال ها دربدری به شهرمان برگشت . یک روز تعطیل سال نو بود . بعد از ماه ها و شاید سالی دیدار تازه کردیم . بغض هایمان را فرو دادیم و تخمه و آجیل شکستیم و دوباره خندیدیم . شاهین که آمد خانواده اش دستش را گذاشتند لای پوست گردو . دختر همسایه را برای او خواستگاری کردند . نسرین هم بازی دوره ی کودکی مان بود . همیشه به خاطر موهای وز و پاهای لاغر و درازش او را مسخره می کردیم و حالا شده بود زن ِ شاهین . سر و صدای جشن عروسی که خوابید ، شاهین دوباره برای کار رفت جنوب . زنش را هم با خودش برد . تابستان سال بعد بابا شد و خبرش را از برادرش ناصر شنیدم .این بار که آمد احوالپرسی و دیدارمان در کوچه تازه شد . پسرک خنده رویش را بغل کرده بود و به سمت خانه ی مادر زنش می رفت . تعطیلات گذشت و دیگر ندیدمش . دیروز رفته بودم ملاقات . اما نتوانستم شاهین را ببینم . هر چه به مامور اصرار کردم اجازه نداد و گفت : « باید از اقوام درجه ی یک باشی ! » گفتم : « سرکار ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ، بذار یک لحظه ببینمش . بابا ما از دو تا برادر به هم نزدیکتریم . با هم داداشیم ! بنده ی خدا نه قتل کرده و نه دزدی ، به خاطر مهریه کردنش تو حبس .» از ما اصرار شد و از او انکار . بی معرفت اجازه نداد و دست از پا درازتر برگشتم . پیش خودم فکر می کردم یعنی چطور می شود نسرین بعد از دوسال زندگی چهار صد سکه مهریه اش را بگذارد اجرا ، سهم الارث شوهرش را به نام خود بزند و شوهری را که دیگر آه در بساط ندارد شش ماه بکند حبس ! وقتی این حرف ها را از ناصر شنیدم انگار کوهی از غم روی سرم آوار شد . بنده ی خدا تازه سر و سامان گرفته بود و چقدر پسرش دانیال را دوست داشت . ناصر می گفت نسرین اجازه نمی دهد شاهین پسرش را ببیند . بنده ی خدا در این شش ماه چه کشیده . از شرایط بد زندان خیلی شنیده بودم . هر چه باشد خانه ی خاله که نیست . کاش مامور ملاقات اجازه می داد برای لحظه ای می دیدمش ، خیلی نگران حال او هستم ...
+
۱۳۹۲/۶/۲۴ | ۰۷:۱۵ | رحیم فلاحتی
بوی شالیزار
از سمت بهشت می وزد انگار
جاده گم می شود
در این میان
ومن
موجودی بالدار
در افسانه ای که امروز نگاشته شد .
در پیش رو
در پشت سر
اتومبیلی نمی بینم .
مردان و زنان
در طرفة العینی
سیر آفاق و انفس می کنند .
عطر گلاب و هل و زعفران
وه ! چه هیاهویی ست بر گرد درخت طوبی !
وای ! ...
به ناگاه بوق کشدار تریلر هیجده چرخ
حوریان بهشتی را
از پیش چشمانم می رباید .
دوباره در همان جاده ام
با شالیکارن خسته
و کمری خمیده
که به زحمت
مسافت مزرعه تا خانه را
می پیمایند ...
+
۱۳۹۲/۶/۲۳ | ۱۵:۵۴ | رحیم فلاحتی
علم بهتر است
یا ثروت ؟
چه چیز بهتر از این موضوع
می تواند مرا بخنداند ؟
وقتی معلم فیزیک مان برج ساز شد
معلم زیست ،
پرورش دهنده ی قزل آلای رنگین کمان
و دبیر حرفه و فن وارد کننده ی چوب از سیبری ...
در میان این همه شغل
پدر شد کتابفروش
و از هر کتاب ِدوست و آشنا
نسخه ای شد
وبال گردن مان
و زینت کتابخانه ی هال !
ما نوشتیم : علم !
و مادر همچنان
رخت های چرک را
با دست شست
با آب سرد و
صابون قالبی .
هیچ وقت دبیری مان را ندید
و آرزوی داشتن ماکروویو را
با خود به گور برد !
پدر با عناد و لجبازی
بر سر حرفش ایستاده است
روی سنگ قبرش
می توانی بخوانی :
مرد ِ علم و ادب ...
بگذریم ،
« روحش شاد ! »
+
۱۳۹۲/۶/۲۰ | ۱۹:۵۸ | رحیم فلاحتی
امروز عصر گزینه اشعار سیمین بهبهانی را ورق می زدم که شعری چاپ شده بادستخط ایشان نظرم را جلب کرد :
هر چند دخمه را بسیار
خاموش و کور می بینم
در انتهای دالانش
یک نقطه نور می بینم .
هر چند پیش رو دیوار
بسته ست راه بر دیوار
در جای جای ویرانش
راه عبور می بینم .
هر چند شب دراز آهنگ
نالین زمین و بالین سنگ
در انتظار روزی خوش
دل را صبور می بینم ...
گزینه اشعار سیمین بهبهانی ، قطع جیبی ، 1392 ، نشر مروارید
+
۱۳۹۲/۶/۱۸ | ۰۵:۲۸ | رحیم فلاحتی
عباس تکیه کلامش شده بود : « به روح پدر بزرگم مائو قسم این جنس ها مالِ وطن ِ ! » هر روز عصر با فولکس استیشن مدل 1976 کرم رنگش سر می رسید و کنار پیاده رو پشت مسجد بساط عریض و طویل ظروف پلاستیکی اش را پهن می کرد و تا آخر شب کاسبی راه می انداخت . دم غروب سرش شلوغ می شد و خانم های پیر و جوان از هر طرف صدا می زدند : « آقا این چند ؟ آقا این چند قیمته ؟ » و یا اگر خدای ناکرده مشتری حساسی می گفت : « برادرم این ظرف ها که پشتش نوشته " مِد این چین " . ایرانی شو نداری ؟ » عباس ناگهان جوگیر می شد و شروع می کرد به خطابه گفتن . یک چیزی پا منبر مسجد جامع شنیده بود و یک برداشت شخصی تحویل جماعت می داد و می گفت : « مگه نه اینکه روایتِ " اطلبوالعلم و لو بالصین " . مشتری که به ناگاه از این لفظ قلم حرف زدن عباس مات و متحیر می ماند او بار دیگر ادامه می داد : « آبجی ! ببخشید خواهرم . روایت می گه " دانش را فرا بگیرید اگر در صین باشد . " این صین جای دوری نبوده . همین چین خودمونه . عرب حرف " چ " نداشته گفته صین . البته الان همین کشور چین حرف " چ " هم ساخته و هدیه کرده به کشورهای عرب زبان و اونا دیگه مشکلی ندارن .»زن هر بار که ظرف چشمگیری از میان بساط پیدا می کرد به زیر آن نیم نگاهی می انداخت و زیر لب غرغر کنان آن را دوباره به سرجایش برمی گرداند .عباس همچنان در حالیکه بقیه ی مشتری ها را راه می انداخت می گفت : « خواهرم چرا همین چند صد سال پیش رو نمی گی ، همسایه ی دیوار به دیوار بودیم با چین . نادر شاه اگر عمرش کفاف می داد الان به عنوان استان بیست و چندم ضمیمه ی خاک ایران شده بود . خدا پدر اینترنت رو بیامرزه ! این جا و اون جا نداریم . خوشگله ؟ پسندیدی ؟ رنگش دلخواه ِ بردار خیرش رو ببینی ! هیچ جا با این قیمت گیر نمیاری ! » هنوز گرم صحبت است که می آیم داخل مغازه . باید اعلامیه ی جوان بخت برگشته ای را برای فردا صبح آماده کنم . یکی از دوستانش که برای سفارش بنر ، عکس او را آورده می گوید : « خودش را حلق آوی .. » بغض راه گلویش را می گیرد و به زحمت ادامه می دهد : « این روز ها جوان ها یا بی کارند یا عاشق . وای به روزگار کسی که این دو با هم به سراغش بیاد ، کارش به جایی می کشه که این رفیق ما کشید . خدا بیامرز حماقت کرد ! مهندس ... »او گرم صحبت بود و من در فکر کشور گشایی و حمله نادر به چین !