+
۱۳۹۲/۶/۱۷ | ۰۴:۱۲ | رحیم فلاحتی
کارتون : هادی حیدری
روزنامه ی شرق 92/6/17
+
۱۳۹۲/۶/۱۵ | ۰۹:۱۲ | رحیم فلاحتی
یک حس خوب به زبان شان دارم . دلنشین تر از زبان انگلیسی است برای من . این جمله و لحن ادایش را دوست دارم وقتی که می گویند : « پِری یاتنا پازناکُمیتسا » .
به روسی یعنی : « از آشنایی تان خوشحالم . »
تا به حال فقط چند جمله یاد گرفته ام و نام تعدادی از مایحتاج اولیه و اعداد روسی که در داد و ستد خیلی کاربردی است . برنامه ی آموزشی ام از روی لب تاب پاک شده و هنوز نصب اش نکرده ام . از کار ِ خودم خنده ام می گیرد ، وقتی شروع کردم به یادگیری می خواستم تا دو سه سال آینده آثار بزرگان روس را به زبان روسی بخوانم اما حالا بی خیال همه چیز شده بودم .
از صبح باد خنکی شروع به وزیدن کرده و ابرهای سیاه را روی آسمان شهر ریخته است شاید هر لحظه باران شروع به باریدن کند . چند کاکایی روی دکلِ دماغه ی کشتی نشسته اند و پرچم سه رنگی کمی بالاتر از آنها با ابهت خاصی در باد موج می خورد . کاپیتان صدایم می زند . به زحمت به من می فهماند که در میان مواد غذایی سفارش داده شده « ماسلا » ، کره نیست . مانده ام چطور بگویم که در این مملکت قحطی کره آمده و تخمش را ملخ خورده است .
می گویم : « پاتُم » یعنی : بعداً و چند بار تکرارش می کنم . شاید بتوانم در این زمان باقی مانده از جایی تهیه کنم .حتی اگر با این زبان شکسته بسته هم بتوانم حالی اش کنم برایش قابل درک نیست چطور می شود در شهر به این بزرگی کره پیدا نشود !
چند ساعت دیگر کشتی بارش را تخلیه می کند . باید قبل از جدا شدنش از اسکله کم و کسری سفارش های کاپیتان را آماده کنم .
مدت ها برایم جای سوال بود که چرا روس ها در مکالمه و نوشتار خود در اول اسامی افراد آقا و خانم نمی گذارند . مثل مِستر و سِِر در انگلیسی . بعد از کمی جستجو متوجه شدم که اشخاص را برای احترام با نام پدرشان مثلن ایوان پسر میخائیل که همان نام فامیل می تواند باشد خطاب می کنند . البته برای آقا « گاسپادین » و خانم « گاسپاژا » را دارند که برای خطاب مورد استفاده قرار می گیرد ولی اول اسامی نمی آید .
« داسویدانیا » یی می گویم و با کاپیتان " خداحافظی " می کنم . بعد از مدت ها کم کاری دوباره اشتیاق یادگیری به سراغم آمده . بی اختیار کلمات و واژهای روسی در ذهنم رژه می روند ...
+
۱۳۹۲/۶/۱۳ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی
امروز دانستم که نمی توان خورشیدی دوباره ساخت . پس به رنگ سرخ ، خورشیدی بر سقف کلبه ی گلین خود کشیدم . اما نمی دانم چگونه می توانم همه ی مردم را در کلبه ی کوچک خود جای دهم ؛ شاید کسانی در این میان کشته شوند .
نقل از کتاب " من دیوانه نیستم " محسن نیک بخت ،نشر نامک
+
۱۳۹۲/۶/۱۳ | ۱۶:۴۶ | رحیم فلاحتی
دوباره می سازمت وطن !
اگرچه با خشت ِ جان خویش
ستون به سقف تو می زنم
اگرچه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گل
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون
به سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه می رود
به شعر خود رنگ می زنم
ز آبی یِ آسمان خویش
اگرچه صد ساله مرده ام ،
به گور خود خواهم ایستاد
که بر درم قلب اهرمن
به نعره ی آن چنان خویش .
کسی که « عظم رمیم » را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه
به عرصه ی امتحان خویش
اگرچه پیرم ، ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُود
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث « حب الوطن » ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
به جاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی ی ِ دودمان خویش .
دوباره می بخشیم توان
اگرچه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان
اگرچه بیش از توان خویش .
نقل از دفتر " دشت ارژن " سیمین بهبهانی
+
۱۳۹۲/۶/۱۱ | ۰۹:۲۵ | رحیم فلاحتی
دوستی نوشته بود :« کاش یه قرصی بود که می خوردیم ، بعدش خوب می شدیم . » راه افتادم به تمام داروخانه های شهر سر زدن .: سلام آقای دکتر ( معمولن من هر که را پشت پیشخوان باشد دکتر صدا می زنم ) قرصی دارید که آدم رو خوب کنه ؟نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت : : دردت چیه جوون ؟ برای هر دردی قرص همون رو باید بخوری ، نسخه داری ؟ سر خود که نمی شه !گفتم : خودم هم درست نمی دونم دردم چیه !گفت : برو پدر آمرزیده ! خدا شفات بده ! تا دیر وقت کارم همین بود . حالم بد بود ، بدتر شد . دست از پا درازتر برگشتم . شب بود و ماه کامل . انگار بالای سرم و پا به پای من می آمد ، با لبخندی گوشه ی لب . امشب انگار به دهن کجی آمده بود . در خانه جوشانده ی ارغوان هم افاقه نکرد . او هم دوست داشت بداند چه مرگم شده . اما خودم هم نمی دانستم و این برای او هم جای سوال بود . صبح با چشمانی پف کرده از بی خوابی به صفحه ی همراهم نگاه انداختم . پیامکی از مهران رسیده بود . با شرمندگی بازش کردم .« سلام فرهاد جان چطوری داداش ؟امیدوارم هر جا هستی سلامت و موفق باشی . دلم برات تنگ شده . " به هم گفته بودیم که از هم دوستانه جدا خواهیم شد . اما بی نهایت نادر است این که آدم ها دوستانه از هم جدا شوند ، چون اگر دوست بودند از هم جدا نمی شدند !" در جستجوی زمان از دست رفته ـ مارسل پروست »به محل کار که رسیدم نادر همکارم پرسید : : فرهاد امروز شنگولی ؟!: قیافه ام خیلی تابلوئه ؟:آره .: امروز با مهران صحبت کردم . از دوستان قدیم ِ . بچه خیلی باحالیه . خیلی وقت می شه همدیگر رو ندیدیم . برای امروز قرار داریم . تو هم پا هستی بسم الله ...
+
۱۳۹۲/۶/۱۱ | ۰۶:۳۴ | رحیم فلاحتی
نیکولو ماکیاولی می گوید :
« مردمان ، ممکن است از خون پدرشـــان بگذرند ، اما از حقی که از مــال پدر به آنان می رسد ، نه ! »
+
۱۳۹۲/۶/۹ | ۰۵:۱۲ | رحیم فلاحتی
دیروز رفته بودم سراغ پاکت نامه های قدیمی . دستخط یکی از آنها که بدون پاکت بود توجهم را جلب کرد . خط ارغوان بود . از همان نامه هایی که دور از چشم دیگران با هم رد و بدل می کردیم . یک برگ کاغذ که با خشونت تمام از یک سررسید کنده شده بود . قرار گذاشته بود که کی و کجا همدیگر را ببینیم . گوشه ی نامه با مداد نوشته بودم : « وقتی آرمین بغلم بود و از تپه ی شنی بالا می رفتم نامه را داد دستم .» آن تابستان با هماهنگی ما دو نفر ، بدون اینکه کسی بویی ببرد ویلای اجاره ای مان در شهسوار نزدیک هم بود و سعی می کردیم همدیگر را به هر بهانه ای ببینیم . در بین خاطرات گذشته چند لحظه ای به دنبال آرمین گشتم . کی بود و چه کاره که من بغلش کرده بودم ؟! ابتدا هرچه تلاش کردم فکرم جایی قد نداد . پسر بچه ای به آن اسم در فامیل نداشتیم. بیشتر به سلول های خاکستری فشار آوردم . وقتی ناگهان به یادم آمد که آرمین پسر ِ دخترعمه مریم است که سال گذشته عقد کنانش بود ، یکه خوردم . چیزی حدود هیجده سال از تاریخ نامه گذشته بود . به سرعت برق و باد . با سختی و گاه با شادی هایش . رفتم جلوی آینه . نگاهی به خودم انداختم . دو سوم از موهای سر و صورتم خاکستری شده با سه لایه چروک روی پیشانی . خیلی به ندرت خودم را در آینه نگاه می کنم . نمی دانم شاید از رک گویی اش خوشم نمی آید ؟درآستانه ی چهل سالگی ام .احساس پیری می کنم .نمی دانم شاید صد سالی افزون بر این چهل سال زیسته باشم ؟!
+
۱۳۹۲/۶/۸ | ۱۵:۳۰ | رحیم فلاحتی
از آقای ع . شکرچیان متخلص به « شکر » پرسیدیم : « تازه چه سروده ای ؟ »گفت : « مدتی است شعر و شاعری را کنار گذاشته ایم . » پرسیدیم : « چرا ؟ » گفت : « شعر عاشقانه که می گوییم ، از آن برداشت سیاسی می کنند و می گویند کودتای خزنده کرده ای . شعر سیاسی هم که می گوییم ، از آن برداشت عاشقانه می کنند و می گویند دست به تهاجم فرهنگی زده ای .»
* نقل از " حالا حکایت ماست " عمران صلاحی ، نشر مروارید 1377
+
۱۳۹۲/۶/۷ | ۰۴:۱۸ | رحیم فلاحتی
چه ناممکن است
پلک روی هم گذاشتن
و شبی را به صبح رساندن
وقتی دیوانه گانی چند
پشت پرچین پلک هایم
با کبریت
و باروت
گرد آمده باشند .
* این پست با راهنمایی دوست عزیزی تصحیح شد .
+
۱۳۹۲/۶/۶ | ۱۱:۳۶ | رحیم فلاحتی
وقتی کشوی کمد دیواری را بیرون می کشم و چشمم به آلبوم های عکس می افتد دلم هُری می ریزد . با احتیاط دست به سوی شان می برم . می دانم اگر لای هرکدام را که باز کنم کوهی از خاطرات بر سرم آوار خواهد شد . صفت " کوه " چه اسم با مسمایی است برای خاطراتی که در سال های آوارگی و شیدایی ام در کوه و دشت و طبیعت گذشت .
طبیعت کوهستان همچون ساحره ای همیشه مرا مجذوب خویش کرده و اکنون که سال ها از آویختن کفش هایم می گذرد باطل السحری برای آن نمی یابم و این سحر پُر اثر دستانم را به سمت برگ برگ خاطرات ثبت شده می کشاند :
به ضلع شمال شرقی دماوند و تخت فریدون
و با نسیمی که از شمال و گستره ی خزر می وزد به پرواز در می آورد
به سمت جبهه ی غربی و پناهگاه سیمرغ
قطور سویی و سبلان
به البرز مرکزی و سیالان
به سماموس که قله اش زیارتگاه افراد محلی ست
به کرکس در حاشیه ی کویر
به دنا ، زرد کوه
به ازنا ، درود و اشترانکوه
و دریاچه ی "گهر" ش .
به خاش و تفتان
در دل بلوچ های مهربان !
به مراغه و سهند ...
و همچنان این دل هرجایی ام در پرواز است .
و چه وقت آرام خواهد گرفت ؟!
چه وقت ؟
بعید می دانم جایی آرام گیرد !
مگر در خاک !
* به یاد سه عزیزی که در بلندای هیمالیا ماندگار و جاوید شدند .