+
۱۳۹۳/۳/۱۶ | ۱۹:۱۶ | رحیم فلاحتی
خواهر داود : می گن امروز ظهر یک دختر بچه ی دوازده ساله رو جلوی آموزشگاه زبان دزدیدن !
آبجی مهدی : اینا همش حرفِ خانم . دزد کجا بود . مردم ندارن شکم عائله شون رو سیر کنن نون خور اضافه می خوان چی کار؟
خواهر داود : یعنی چی خواهر ؟ تو می گی گم شدن، کسی ندزدیده شون ؟!
آبجی مهدی : برای چی گم بشن ؟ دو هفته پیش اون دخترِ هشت ساله فرار کرد گفتن کسی اون رو دزدیده، الان هم می گن یک دختر دوازده ساله رو دزدیدن . فدات شم ! دخترای الان چش و گوش شون باز شده ، می دونن از زندگی چی می خوان . با آدم دلخواه شون می ذارن می رن ،بعد خانواده شون توی بوق کرنا می کنن آی جماعت دخترمون گم شده ...
خواهر داود : یعنی تو می گی یک دختر هشت ساله با کسی توی راه مدرسه قرار گذاشته و با هم فرار کردن . اون وقت خانواده و پلیس و این همه مامور متوجه هیچ چی نشدن ؟!
آبجی مهدی : آره خانمم . الان یک گوشه ی دنج دارن خاله بازی شون رو می کنن ! همه جا امن و امانِ . من خودم با این سن و سال نصف شب می رم تا سوپر محل و خرید می کنم . کسی نیست چارتا متلک بارمون کنه، چه برسه بدزده مون !!!
+
۱۳۹۳/۳/۱۶ | ۰۹:۴۵ | رحیم فلاحتی
یادم باشد
وقتی به تو دل می دهم
قبل از آن
کنج دلت
چند مشت
نفتالین بپاشم
فراموشی بد دردی ست، نازنین !
زبان ام لال !
می ترسم،
فراموش کار باشی و
بید به جان دل ام بیفتد ...
+
۱۳۹۳/۳/۹ | ۱۵:۰۸ | رحیم فلاحتی
سرم را روی کوسن کوچکی که با نخ ابریشم چند رنگ برای ام بافته ای می گذارم و روی کاناپه ی کنار پنجره دراز می کشم . نور نارنجی رنگ غروب با پرده ای که از نسیم ملایم به رقص درآمده روی دیوار بازی می کند . چقدر دوست دارم این جا که دراز کشیده ام به رفتن ات فکر نکنم . اما انگار شدنی نیست .
می دانم اگر بودی آن قدر محو تماشایت می شدم که قهوه ام روی اجاق سر می رفت ...
+
۱۳۹۳/۳/۵ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی
می پرسم : « ایستگاه مترو نزدیکه ؟ »
می گوید : « آره ! صد متر جلوتر دست چپ . طرحِ نمی تونم برم شرمنده ! »
از تاکسی پیاده می شوم . پول خُرد کم دارم . اسکناس های تاخورده و چروک را می گیرم سمت شوفر و می گویم : « یک لحظه اجازه بدید ! » و انگشت های دست چپ و راست ام شروع می کنند به کاویدن جیب هایم . دُرست مثل معدنچی های آفریقای جنوبی در معادن طلا و الماس . در آن گوشه و کنار تنگ و نمور سکه ی ریزی را لمس می کنم . قبل از اینکه راننده جوش بیاورد می کشم اش بیرون و سریع نگاهش می کنم . مثل عاشقی که صد روز در فراق معشوق اش سوخته باشد صد تومانی را با اشتیاق نگاه می کنم و با ذوق و شوق می گیرم سمت شوفر تاکسی . سکه در کف دست اش غیب می شود . چه می دانم شاید حتی ذوب ! همچون شگرد یک تردست . و کلمات در عبور اتومبیل ها تکه تکه می شوند : « خُ دددد اااااا ب رررر ک ت ! » و به سرعت اتومبیل ها درمیان هم بُر می خورند . شاید صدها و صدها بُر . و دستی که شاید دیگر خوانده نشود .
قدم می زنم . به صد تومانی جادویی فکر می کنم . به همان ریزه میزه ی ناقابل که در کف دست شوفر ذوب شد و من را از غرغرهای احتمالی شوفر تاکسی نجات داد ... « آقا مواظب باش ! »
پنجه ی پای ام به موزاییک لقی گرفته بود و سکندری خورده بودم . کیف دوشی ام خریدهای خانم جوانی را پخش پیاده رو کرده بود .
ببخشیدی می گویم و تند و دستپاچه شروع می کنم به کمک . کتابی را که گوشه ای پرت شده برمی دارم . دستی به پشت و روی جلد ش می کشم و به عنوان اش نگاه می کنم . " صد سال تنهایی " . دو دستی می گیرم طرف اش و می گویم : « کتاب خوبی ِ. شاهکارِ ! »
می گوید : « قابلی نداره ! »
و برخورد نگاهی که زود می دزدم و بی اختیار سر می چرخانم . دوباره عذرخواهی می کنم و راه می افتم . " صد " ها آوار می شوند روی سرم . از گلدسته ی مسجد مجاور صدای موذن بلند است . دیوار نوشته مسجد را زیر لب زمزمه می کنم . « صد بار اگر توبه شکستی باز آ ... صد بار ... » زمزمه می کنم و صد ها رج می شوند در پشت سرم و امتداد مسیری که پیاده می روم ... « شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت صد حیف که این آمد و صد حیف که آن رفت ... »
دلم می خواهد روی موزاییک های بزرگ پیاده رو لِی لِی کنم . آره ! لی لی کنم و بدون شرم و خجالت این شعر را با صدای بلند بخوانم : « صد دانه یاقوت دسته به دسته ... » ولی شرم می کنم . مردم چه می گویند ؟! سرم را می اندازم پایین و به راهم ادامه می دهم . از پله های طولانی ایستگاه مترو سُر می خورم و می روم پایین . هوای خنکی آن پایین جریان دارد . مثل حیاط بزرگ و پر درخت مادر بزرگ که از در باغ تا ایوان بزرگش بیشتر از صد تا درخت میوه داشت و ما به آن جا می گفتیم تونل درختی . یاد تکیه کلام مادر بزرگ می اُفتم : « صد ساله بشی پسرم ! صد ساله بشی دخترم ! »
کاش می توانستم به مادر بزرگ بگویم : « مامان بزرگ پس چرا کودکی هامون این قدر زود تموم شد ؟ چش رو هم گذاشتیم، صد ساله شدیم . انگار الان صد ساله که تنهاییم ... تنهایی خوب نیست . اصلن خوب نیست مامان بزرگ . مثل تو که خیلی تنها بودی ... »
+ این پست سنجاق شد به "صد "مین پست وبلاگ " سمت هایِ روشن نوشتن "
+
۱۳۹۳/۳/۴ | ۱۷:۰۴ | رحیم فلاحتی
« عباس، خاتون آبادی را برد توی اتاق و جلو پنجره نشاندش. خاله چراغ را روشن کرده و نشسته بود ته اتاق. عباس شامش را از تاقچه برداشت و دوباره آمد کنار پنجره . شله را تا نصف خورد و بقیه را گذاشت جلو خاتون آبادی .
خاله گفت : « من می دونستم که آخر سر می آریش تو خونه ! »
عباس گفت: « همین حالا شستمش .»
خاله گفت : « خیال می کنی سگ با شستن تمیز می شه ؟»
عباس گفت : « همه ی شما خیال می کنین که فقط با کشتن تمیز می شه . »
شام که تمام شد، عباس و خاتون آبادی رفتند پشت بام . خاله که بلند شد بخوابد، کله اش را از سوراخ وسط بام برد بالا و بیرون را نگاه کرد . عباس خوابیده بود و خاتون آبادی نشسته بود بالا سر عباس، و ستاره ها را تماشا می کرد و گاه گداری چشمک می زد .»
+ برگرفته از کتاب " عزارداران بَیَل " غلامحسین ساعدی .