+
۱۳۹۱/۱۲/۳۰ | ۲۲:۲۷ | رحیم فلاحتی
شروع می کنم به نوشتن . یادم می افتد که نماز نخوانده ام ، شعر نگفته ام . امروز تولد پسرم است و برای او هدیه نگرفته ام . مجلس ختمی بوده که شرکت نکرده ام . گل های گلدانِ لب حوض را آب نداده ام . علف های هرز باغچه را وجین نکرده ام . توپ بچه های محل از دیروز توی حیاط افتاده که به آنها نداده ام . قرص اعصابم را نخورده ام .آب دستشویی را درست نبسته ام . امشب سریال سربداران را ندیده ام . تیم شهرمان بازی را واگذار کرده و من ناخواسته هورا کشیده ام .
آمدم و آمدم ! ماشین ذهنم آتش گرفت . هول کردم . از صندوق عقب بطری نوشابه ای را که تانصف آب درون آن بود را پاشیدم سمت آتش .
شعله دوچندان شد و زبانه کشید . ماشین ذهنم سوخت و خاکستر شد .بطری هنوز در دستانم بود . دســتانم را بوئیدم . بوی نفت می دادند . چه ســــاده انگاشته بودم ! قرار بود نفت بر سر سفره هایمان باشد ! این جا چه کار می کرد ؟!
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۹ | ۱۰:۴۰ | رحیم فلاحتی
سال نو مبارک ! سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
نقاشی از : www.hdtabletwallpapers.com
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۹ | ۱۰:۲۶ | رحیم فلاحتی
آن شــــــغالی رفـت انــدر خُــــــمّ رنگ
اندر آن خــــــم کرد یک ســاعت درنگ
پس بر آمـــــــد پوستش رنگین شــده
که مـــــــــــنم طاووس علــیین شـــده
پشــــــــم رنگـــین رونق خوش یافــته
آفـــــــــتاب آن رنگ هـــــــــا بر تافــــته
دید خود را ســبز و ســــرخ و فور و زرد
خویشـــتن را بر شــغالان عرضـــه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در ســـر نشــــاطی ملتویست
از نشــــــاط از مــــا کــــرانه کــرده ای
این تکـــــــــــــبر از کجــــــــــا آورده ای
یک شغــــالی پیش او شد کای فلان
شید کردی یا شــــدی از خوش دلان
شـــــــید کــــردی تا بمـــنبر بر جهی
تا ز لاف این خـــلق را حسرت دهی
پش بکوشــــــیدی ندیدی گـــــرمیی
پس ز شــــید آورده ای بی شرمیی
گـــــــرمی آنِ اولیـــــا و انبیــــــاست
باز بی شــــرمی پناه هر دغـــاست
که التفات خلق سوی خود کشـــند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند
مثنوی معنوی ، بر اساس نسخه ی قونیه ، به تصحیح عبدالکریم سروش
انتشارات علمی فرهنگی ، تهران 1378
نقاشی بر گرفته از :slowvelder.wordpress.com
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۶ | ۰۷:۴۶ | رحیم فلاحتی
یک روز ، خلواره ، یک دسته گل کوچک کوتاه قد برایت آوردم . پدرت ، ناگهان و پیش ازتو سر رسید . آذری خندید .
ـ هاه ! این را باش ! در ساوالانِ من ، گل ، بالاتر از قامت توست ، گیله مرد کوچک ! تو در دریای گل ، برای دخترم ، یک قطره گلک آورده یی مردک ؟
ـ این قطره ،پر از ارادت است آقا ، اما در آن دریای شما به جز گل هیچ نیست .
آنوقت ، تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی گم شد ، و من دانستم که او ، گر چه بسیار تنومند است و عامیانه سخن می گوید و با دست غذا می خورد ، عشق را اما می داند .
ـ آن روز ، روز سوم سبلان بود ، و تو سه روز بود که عاشق من شده بودی .
نادر ابراهیمی ، یک عاشقانه ی آرام ، نشر روزبهان تهران 1377 ص 15
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۳ | ۱۰:۱۴ | رحیم فلاحتی
جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیرزن کیست ؟استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو . سنگی آن جاست . به سنگ توهین کن .شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم ؟ سنگ پاسخ نمی دهد . استاد گفت : خوب ،پس با شمشیرت به آن حمله کن . شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند . و اگر با دست هایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند . من این را نپرسیدم . بهترین شمشیر زن کیست ؟ استاد پاسخ داد : بهترین شمشیرزن ، به آن سنگ می ماند ، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند . پائولو کوئلیو ، آرش حجازی ، مکتوب ، کاروان 1384
عکس برگرفته از : www.elfwood.com
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۲ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی
« قدم اول این ره چو قلم ترک سر است ... »
« صائب »
صدها قلم به کوره ی وحشت شدند ذوب
تا خنجری شوند
در دست آن کسی که ز قدرت شده است مست
در دست مرد مست
خنجر شکافتست
فاق قلم ؟
_ نه
سینه ی صدها قلم بدست
حمید مصدق ، مجموعه شعر " شیر سرخ " ، نشر کانون ، تهران 1376
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۱ | ۲۳:۰۲ | رحیم فلاحتی
در سکوت شب به سراغ دفتر یادداشت فراموش شده ای در کنج کتابخانه رفتم . روزهای رفته را ورق زدم . نوشته هایم همه از فصل پاییز می گفت و باران . پاییزی که گذشته بود فصل پر بارانی بود . دماغم از بوی باران پر بود و در ذهنم برگ های زرد و نارنجی کوچه باغ منتهی به خانه ی پدری را جارو می کردم که به صفحه ی آخر دفتر رسیدم . آنجا با مداد نوشته شده بود :« سلام مهربانم ممنونم از اینکه همیشه و همه وقت به نوشتن و خواندن علاقه نشان میدی ! پس من چی ، هیچی ! »عکس بر گرفته از : www.photographyblogger.net
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۷ | ۲۲:۱۹ | رحیم فلاحتی
می خواهم در این پست چیزی بنویسم . انگار حسی مرا با خود به همراه می برد . سلانه سلانه دور می شوم . مثل عبور از خط کشی عابر پیاده در یک خیابان خلوت و ساکت در دل شب . صفحه همچنان گشوده می ماند . واژه ها در انتظار که لبریز شوند . اما همانطور که چشم دوخته ام به این صفحه ی سفید ، اندیشه ام پریده است به دور دست ها ، به پشت پرچینی کوتاه که از باغ چای و چند درخت نارنج که زیر بار کمر خم کرده اند می گذرد و پشت پنجره ای پوشیده با حریر گل بهی به انتظار می نشیند . خیالم در دست چند سنگ ریزه دارد و خیال پرتاب . خیالِ خیالم چقدر شیرین است . سکوت شب با صدای تقه ای می شکند ... صفحه سفید مانده است . سفیدِ سفید .
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۶ | ۱۶:۲۲ | رحیم فلاحتی
فصل بهار را با رنگ سبز و سرخ نسنجید بانوی سوگوار بنفشه روشن ترین نشانه ی این فصل است !جلال قیامی میر حسینی ، حرف اول (دفتر دوم ) انتشارات پاسارگارد ، تهران 1377
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۶ | ۱۶:۰۳ | رحیم فلاحتی
ای عقل سرخ من !لغزیده بر جدار شیشه ی آفاق آیا دوباره موج به سرچشمه باز خواهد گشت ؟ـ آری !اما :نه آنچنان که تو دیدی ،زرینه ای زلال ؟بل ،با طیف های گونه گونه و ناپیدا صالح وحدت ، حرف اول (دفتر دوم) انتشارات پاسارگاد تهران 1377