روز سوم سبلان
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۶ | ۰۷:۴۶ | رحیم فلاحتی
یک روز ، خلواره ، یک دسته گل کوچک کوتاه قد برایت آوردم . پدرت ، ناگهان و پیش ازتو سر رسید . آذری خندید .
ـ هاه ! این را باش ! در ساوالانِ من ، گل ، بالاتر از قامت توست ، گیله مرد کوچک ! تو در دریای گل ، برای دخترم ، یک قطره گلک آورده یی مردک ؟
ـ این قطره ،پر از ارادت است آقا ، اما در آن دریای شما به جز گل هیچ نیست .
آنوقت ، تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی گم شد ، و من دانستم که او ، گر چه بسیار تنومند است و عامیانه سخن می گوید و با دست غذا می خورد ، عشق را اما می داند .
ـ آن روز ، روز سوم سبلان بود ، و تو سه روز بود که عاشق من شده بودی .
نادر ابراهیمی ، یک عاشقانه ی آرام ، نشر روزبهان تهران 1377 ص 15
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.