بی مقدمه بگویم. در بدترین روزهایی به سر می برم که تا کنون به یاد دارم. یک نا امیدی خطرناک احاطه ام کرده است که مدام مجبورم با آن بجنگم. مبارزه ای که سال ها ادامه داشته است و با نیروهای تازه نفسی که به جنگ وارد کرده است سعی دارد مرا مغلوب کند.

  کلافه شده ام. بر سر یکی از آن ها فریاد می زنم . آرام و قرار ندارم. سعی می کنم فرمانده ها را مجاب کنم مقاومت بیشتری از خود نشان بدهند. اما اوضاع مشکوکی است. بدگمانی ام نسبت به آن ها زیاد شده است. فکرمی کنم اطلاعات مرا به نیروهای حکومتی فروخته اند. حس می کنم حالا آن کثافت ها نقطه ضعف های بیشتری از من دارند و به همین جهت می خواهند از سلاح های روحی روانی بیشتری استفاده کنند. دوران به کاربردن توپ و تانک و دیگر سلاح های کشتار جمعی به پایان رسیده است. تمام سربازان من نقطه پایانی شان نا امیدی بوده است و بدون شلیک حتی یک گلوله از سوی حکومت جان داده اند.  

  چه بر سرمان آمده است ؟ کسی جواب نمی دهد. هیچکس به خواسته هایمان اعتنایی نمی کند . نه نانی مانده، نه نمکی . حکومت نان از سفره ی ما خورده و نمکدان شکسته است. سعی می کنم سفره ام را باز نگه دارم. ما مگر می شود در این جنگ نابرابر نان و نمک تهیه کرد.

 خرده های نمکدان را جمع می کنم. با همان تشریفاتی که بدن شهیدی را برای خاکسپاری سامان می دهند. پشت سرم را نگاه می کنم . دریایی از ناامیدی موج می زد. وقتی چنین روزهای تیره از راه می رسد مرغ ها در آسمان سراسیمه می شوند. تخم ماکیان گران می شود. نانواها از چانه می دزدند و دیپلمات ها چانه هایشان گرم می شود. و در هر کلمه ای که به زبان می آورند توپ را به میدان کشوری که همواره متخاصم است می اندازند.

  پشت جبهه درون سنگری نشسته ام. بوی خاک نم آلود دماغم را پر کرده است . نقشه ی مرگ را روی میز چوبی وسط سنگر پهن می کنم. موشی از کنار سفره ی تاخورده تکه نانی می دزدد و می گریزد. نقشه را رها می کنم. به نان و یارانه ی نان و آرد فکر می کنم و پرت می شوم به سال های دور . به سال های نکبت بار که یکی پس از دیگری آمدند و رفتند بدون گشایشی . چند مو از سینه ام می کنم و به دردی که از ریشه ی آن ها به اعصاب و جایی در مغزم می رسد فکر می کنم. به درد خفیف گردنم  و دردهای دیگر. خدایا این دردها چرا تمامی ندارد؟!!