آبلوموف

و نوکرش زاخار

نام مرا بنویس

+ ۱۳۹۶/۷/۲۶ | ۱۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

    هوا عالی ست . آسمان صاف و آبی آبی آبی آبی .و خورشید در این ظهر پاییزی قدرت نمایی می‌کند. روی پل قدیم غازیان که چند سالی ست از گردونه ی تردد وسایل نقیله خارج شده نشسته ام . آسمان عاری از غبار اجازه می دهد تا دور دست ها را نظاره کنم .کوه ها ... امان از کوه های اطراف که خیال شأن مرا با خود می برد .

و شعری را به یاد می آورم:

در روزهای خلوت دلگیر برفی

نام مرا

بر شیشه ی سرد زمستان

با آه ه ه

بنویس .

چه کردی با پاره ی تن ات ؟

+ ۱۳۹۶/۷/۲۵ | ۱۳:۱۲ | رحیم فلاحتی

   نیمکت سیمانی سرد است و نمی توان روی اش نشست. من زود سردی می کنم و مستراح لازم. برای همین چمباتمه رویش می نشینم و تکیه می زنم به تکیه گاه. پشت به خورشید و رو به رودخانه ی پیری که چند صد متری فاصله دارد تا رسیدن به آغوش مادرش. رودخانه ی  پیر فرتوتی که تنش پر است از زباله های ریز و درشت که هر چه عق می زند و تف می کند کسی به خیالش نیست که چه دردی دارد او . و چه درد جانکاهی را به آغوش مادرش خواهد ریخت.

  باد ملایمی می وزد .کاکایی ها سوار بر نسیم پاییزی بازی بازی می کنند. کشتی باری بزرگی در انتهای اسکله تلاش می کند تا تن بزرگ و پرهیبش را از اسکله جدا کند.بوق گوشخراشش چنان است که انگار تکه ای از جانش به اسکله پیوند خورده که با گسستنش چنین ضجه می کشد. دوباره و چندباره ضجه می زند و راهش را از کانال می گشاید تا دل به دریا بسپارد. و دور و دورتر می شود.

  روزهای زیادی ست که این منظره را به تماشا می نشینم . از گرمای پر شرجی شهریور تا خنکای مهر که می رود جایش را به آبان بدهد.می آیم و می نشینم رو به دریا. و به افق خیره می شوم . به سینه ی فراخ دریا و به گنجایش آن برای پذیرا بودن  دردی که باید به آن ریخته شود می اندیشم . می دانی چیست ؟ می خواهی بپرسی چرا هر روز و هر روز پا می شوی و می آیی اینجا؟ آری باید اعتراف کنم . آری در من هم رودی جاری ست . در من رودی از درد جاری ست که آن را باید به مادرم بسپارم . اما چگونه؟ چگونه می توانم این دردی را که با من است به او بسپارم. این نهایت خودخواهی و قشاوت است . این ... 

  زبانم الکن می شود. می ایستم و بیصدا مادرم را نظاره می کنم. بی آنکه خیال در آغوش کشیدنش را داشته باشم. نباید این درد مسری را به او بسپارم. باید برگردم. باید دوباره از نو مسیر آمده را طی کنم.پاک و بی درد به سراغش بیایم . آری بی درد ...

  وقتی عزم بازگشت می کنم. رود همچنان می غرد . از تن زخمی اش خون آبه ها می تراود . رود رود خون است که می رود ... بازمی گردم اما رودی که در من جاری ست خاموش نمی نشیند. بغض به گلویم می نشاند و اشک به چشمانم می دواند.  باز می گردم اما رودی که در من جاری ست خیال خاموشی ندارد .

صدای بال مگس ۲

+ ۱۳۹۶/۷/۱۸ | ۲۰:۴۵ | رحیم فلاحتی

   با علم به این که همه نوشته های روزانه ات سرنوشتی جز سطل زباله نخواهند داشت و باز دنبال سررسید و دفترهای مناسبی باشی که به لحاظ سایز در کیف کوچک دوشی ات بگنجد پوست کلفتی محض است .

 تابستان نود و شش خیلی تلاش کردم از دریای پرتلاطمی که پیش رویم بود گذر کنم .اما موج سهمگینی قایق م را درهم شکست. عجیب بود غرق نشدنم و چیزی چون معجزه. اما چیزی که برای من عذاب آور بود این بود که در ساحل کسی به انتظارم ننشسته بود. و من اینبار بر روی خشکی غرق شدم. آری اکنون این خاطرات یک غریق است که می خوانید. بی نفس و جسمی که آرام آرام در حال اضمحلال است ولی می نویسد. می نویسد تا شاید غریق آرامش شود . آری غریق ...

 

صدای بال مگس ۱

+ ۱۳۹۶/۷/۱۷ | ۱۸:۴۶ | رحیم فلاحتی

   از خیلی چیزها نمی شود بی رسوایی نوشت. آدم عاقل هم وقتی خدا ستارالعیوب است پته ی خودش را روی آب نمی ریزد. ولی کو آدم عاقل ؟ برای همین شاید بزنم به سیم آخر و شروع کنم به خودزنی. آدم عاشق هیچ چیزی کم از دیوانه ندارد و می تواند رفتارش غیر قابل پیش بینی باشد. عاشق که می گویم از چه حرف می زنم ؟

  این چند جمله ای که نوشتم به نظر نمی آید خیلی وسوسه انگیز باشد برای دنبال کردن اراجیف منتشر شده در این وبلاگ ولی به هر صورت شاید شکل جدیدی از ادامه ی نوشتار یک آدم سودایی را از خود تصویر کند . سعی می کنم از قالب پیشین دربیایم مدت زیادی است که امکان بروز کردن این خانه نبوده. ماه هایی که غایب بودم هر روز نوشتم و چند دفتر را سیاه کردم اما هیچکدام به گونه ای نبود که منتشر شود. و سرنوشتش در نهایت می شد چون دفترهایی که در ماه های گذشته پاره کرده و دور ریخته ام.

  آری پاره کرده و دور ریخته ام . اگر آن نوشته ها را در فضای مجازی نوشته بودم شاید چنین سرنوشتی پیدا نمی کردند. آری حتی اگر خودزنی می کردم و هر اراجیفی می نوشتم می توانستم بدون ترس اینجا نگه دارم . می دانم مارتین هیچ وقت به وبلاگم سرک نمی کشد. با اینکه می داند سال هاست می نویسم اما هیچ وقت کنجکاو نبوده به این خانه سری بزند .

از منظری دیگر به نظاره می نشینم

+ ۱۳۹۶/۷/۱۲ | ۱۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

در چهارمین دهه از زندگی ام

انگار

تناسخی رخ داده است

و من اکنون هیزمی خشکم 

از تنه ی بیدی مجنون 

و حتی شاید تاکی پیر 

در تنوری 

که به انتظار پخت نان 

به دست های ظریف دختر گیسو بافته ای 

که گونه هایش از هرم آتش 

گلگون خواهد شد 

نشسته ام .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو