آبلوموف

و نوکرش زاخار

نهالت را کجا کاشتی ؟

+ ۱۳۹۵/۱۲/۱۸ | ۱۴:۳۸ | رحیم فلاحتی

  هر چه فکر کردم متوجه نشدم ایراد کار از مسئولین اداره ی برق است که خطوط انتقال نیرو را از روی درختان شهر عبور می دهند یا نتیجه ی سلیقه ی مسئولین فضای سبز شهرداری که نهال ها را زیر کابل های برق می کارند تا هیچ وقت نتوانند رشد طبیعی خود را داشته باشند و قد و قامت درستی پیدا کنند ؟!

کدام کوچه بود ؟

+ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ | ۲۰:۵۳ | رحیم فلاحتی

  از کوچه ی شهید موسی امیری که سرازیر می شوی رو به پایین سمت غرب خانه ای هست با در بزرگِ چوبیِ دو لنگه . روزهای آفتابی یک لنگه از درها نیم باز می ماند و پسری با چشم ها و ابروی مشکی و عینک کائوچویی سیاهش زل می زند به صورت عابران، البته اگر مرد باشند . این را بارها امتحان کرده ام . چه تنها بوده ام و چه همراه ارغوان. هر بار که گذرم به تنهایی بوده، آینه ی گرد قاب پلاستیکی اش را در دو دست بی حرکت نگه داشته و زُل زُل همدیگر را تماشا کرده ایم و من از رو رفته و گذشته ام. و اما هر بار ارغوان شانه به شانه ام بوده دیده ام که با آینه اش نور خورشید را منعکس کرده تو جفت چشمانش. که گمانم لحظه ای همه جا برایش تیره و تار شده که دست گذاشته توی شانه ام و آهسته تر آمده .

یادم باشد این بار همان ابتدای کوچه به ارغوان بسپارم عینک آفتابی اش را به چشم بزند !

روزگارِ هاری

+ ۱۳۹۵/۱۲/۱۲ | ۰۰:۰۲ | رحیم فلاحتی

 می پرسم : « مادر چرا اوضاع و احوال مون اینطوری شده ؟! »

می گوید : « جانِ مادر! چیزی نیست . روزگار اون روی سگِش رو نشون داده . به واق واقِش محل نذار ! »

می گویم : « چشم ننه ! » ـ البته این یکی را به لجش که می دانم از ننه گفتن خوشش نمی آید ـ و تکه نانی از سفره بر می دارم و سق می زنم .

عضو جدید می پذیریم !

+ ۱۳۹۵/۱۲/۴ | ۱۴:۰۱ | رحیم فلاحتی

  آپارتمان مان یک عضو جدید پیدا کرده. از دو سه شب پیش که ورودش را با " تولد تولد تولدت مبارک ! " برگزار کردند ابتدا متوجه موضوع نشدم . اما با گذشت دقایقی گریه های نوزاد شروع شد و همهمه و دستپاچگی هایی که از صدای زنانه ی پیرامون نوزاد برمی خاست که سعی در آرام کردنش داشتند نوید قدم نورسیده ای را  داد. بله اشتباه کرده بودم و این برخلاف گمان اولیه ام بود.

  آرام پشت میزم نشسته بودم و گوش می کردم. یک حس خوبی در جریان بود که می خواستم آن را بهتر بفهمم.   حس خوبی که در صدای نوزاد بود. حتی در گریه هایی که می کرد. انگار با خودش چیزهایی به همراه آورده بود و می خواست به گوش بقیه هم برساند ... تولد، امید، زندگی و ...

  و چه شنیدنی بود این صدا حتی اگراین صدای خفیف از واحد بالای سرت به گوش می رسید !

دل خوش کُنک !

+ ۱۳۹۵/۱۲/۳ | ۰۰:۰۴ | رحیم فلاحتی

گفتم : آرزوی مرگ دارم. فکر می کنم فقط در این صورت به آرامش می رسم. خسته شده ام و توان ادامه ندارم.

گفت : اول فکر پس انداز باش و بعد بمیر ! چون دلم نمی خواد یک قرون برای کفن و دفنت خرج کنم . یعنی ندارم که خرج کنم . دست کم چهل پنجاه میلیون می خواد.

  « از این حرفش ناراحت نشدم. اتفاقن برعکس، فهمیدم خیلی خاطرم رو می خواد چون با رقمی که گفت اگر پول داشت مراسم خوبی برام می گرفت! ... »

ای کاش فاش نمی شد !

+ ۱۳۹۵/۱۲/۲ | ۲۱:۱۱ | رحیم فلاحتی

  این روزها در حال تربیت نسل جدیدی از مدیران هستیم. می پرسید از چه نظر؟! باید بگویم ما شاگرد تنبل ها هیچ یادمان نمی رود چه شگردی داشتیم برای فرار از معرکه یا بهتر است بگویم مهلکه. و کاربردی ترین حرکت بود وقتی فقط در کارنامه مان تنها نمره ی بالای ده ورزش بود و تنها راه تربیت و هدایت مان توپ و تشر بود و در اوضاع حادتر استفاده از کمربندی که چرم طبیعی و فرار از دایره ی حرکت وچرخشش غیر ممکن.روده درازی نکنم این شگرد در برابر والدین، غش و ضعف و موش مردگی و ابراز شکرخواری و دادن قول هایی بی اساس بود که آینده ای چون امتحان های خرداد و شهریور و ... را وعده می داد. و با خوابیدن غائله دوباره تنلبی ها براه بود.

  اما در این مدتی که زمان زیادی از آن نگذشته رسانه هایی چند با آوردن دلیل هایی از عذرخواهی مسئولین در کشورهای آسیای جنوب شرقی و آسیای دور و ... به تشویق مدیرانی پرداختند که دنبال راه گریزی از مهلکه بودند و به یکباره شاهد از غیب رسید .

ای کاش چشم بادامی ها شگرد ما را فاش نمی کردند !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو