آبلوموف

و نوکرش زاخار

آش قلمکار در میان بازی والیبال

+ ۱۳۹۳/۴/۲۸ | ۱۸:۵۱ | رحیم فلاحتی
تکیه می دهم به بالشی که کنار دیوار افتاده. چشم می دوزم به سقف . به حباب های لامپ .به چراغ های آویز سرامیکی گل و بوته دار که از باد کولر به آرامی تکان تکان می خورند .   معده ام از آش قلمکار و بامیه های فراوانی که با اشتها بلعیده ام پر و سنگین است . دستی تکیه گاه می کنم و در فاصله ی افطار تا شام دفتر و خودکار را می کشم کنار دستم . در میان اخبار و رویدادهایی که شنیده ام غرق می شوم . خیلی پرخوری کرده ام . برای همین بی خیال بازی والیبال ایران مقابل آمریکا می شوم . اصلن با شکم پر ورزش و پرداختن به آن کار مناسبی نیست . با این حال اگر این دو کلمه را از آن نگویم و ننویسم می ترسم غمباد هم به ورم معده ام اضافه شود . این باخت راحت و مثل آب خوردن مرا گیج و سر در گم کرده . هر چه هست از جای دیگری غیر از ورزش آب می خورد . من فکر می کنم در بین صحبت های ظریف و اشتون ، جان کری پا برهنه پریده وسط و گفته : « ظریف تو رو جون مادرت بی خیال انرژی هسته ای ! بلند شو یه زنگ به بر و بچه های تیم والیبال تون بزن وگرنه ما رو بیچاره می کنن . بگو بی خبال بُرد باشن . من هم در عوض قول می دم دو میلیارد و هشتصد میلیون دلار از دارایی های بلوکه شده تون رو آزاد کنم . می دونی با این پول چند ماه یارانه ی مردم ردیف می شه . قهرمانی به چه دردتون می خوره ؟! »   لعنت به آدم شایعه ساز ! این کار اصلن شدنی نیست . اما ننه ی خدا بیامرزم همیشه می گفت : « کار نشد نداره ! »  با شکم پر چند باری پهلو به پهلو شدم و چند خطی به زحمت صفحه ی زیر دستم را سیاه کردم اما مطلب به درد خوری که خوراک مناسبی برای وبلاگم شود مهیا نشد . داشتم به جنایات صهیونیست ها و کشته شدن کودکان بی گناه که در صدر اخبار بود فکر می کردم که نفهمیدم کی خوابم بُرد . سر شام هم عیال با دیدن صحنه های خونین زن و بچه ها کانال را عوض کرد . صحنه های غمبار سریال اشک از چشم های هر دو نفرمان در آورد در حدی که مجلس مداح معتبری هم بعید می دانم چنین قدرتی می داشت ولی خدا را شکر خونین و خونبار نبود .   بعد از شام دوباره خودم را سینه خیز رساندم به بالشم و دفتری که باز مانده بود . عیال هم سفره را جمع کرد و مشغول تدارک غذای سحری که چهار پنج ساعت دیگر موعدش بود شد . آقای پسر شش دانگ حواسش به بازی کامپیوتری بود و من باز در حال تلاش برای نوشتن چند سطری برای مردم بی گناه غزه که در میان آتش و خون گرفتار بودند . اما انگار با شکم پر آدم عرضه ی هیچ کاری را ندارد ...

نگاهی از راست به چپ بدون سگ

+ ۱۳۹۳/۴/۱۳ | ۱۹:۳۰ | رحیم فلاحتی
زاویه ی چشم زن بسیار نامحسوس از تلویزیونی که روشن است به سمت مرد که به روی کاناپه ی سمت چپ نشسته چرخیده و به جای اول باز می گردد. لحظه ای بعد مرد هم سعی می کند همان حرکت را بدون جلب توجه زن انجام دهد .   هیچ دیالوگی بین این دو شکل نمی گیرد و سکوت مابین دو نفر را مجری تلویزیونی حرافی پر می کند . « یادآور شوم در این خانه به جز این زن و مرد نه سگ ، نه گربه و حتی هیچ جانوری یافت نمی شود . خدا می داند ! شاید در گوشه کنار کابینت و یا دستشویی یک یا چند سوسک سیاه یا قهوه ای جا خشک کرده باشد . من چیزی نمی بینم . »   سیصد و شصت و پنج سال می گذرد . زن و مرد هر کدام منتظر آغاز دیالوگی ساده و صمیمی از طرف مقابل اند . من که ناظری ناپیدا و بی طرف ام سعی می کنم کمتر خمیازه بکشم .   پیر زنی که شاید بتوان گفت از جهاتی نسبتی نزدیک با نوح پیامبر دارد از راه پله ی آپارتمان آن ها می گذرد . به یاد می آورد که دقیقا سیصدو شصت و پنج سال قبل غذای همسایه اش ته گرفته و بوی نامطبوعش کُل آپارتمان ها را پر کرده بود . جیغ های نازک و بنفش زن و فریادهای دورگه ی مرد را هم هنوز به خاطر داشت . زن و مرد وقتی پس از این رو کم کنی طولانی و بی نتیجه تصمیم گرفتند در رستورانی گران قیمت از شرمندگی شکم شان بیرون بیایند با تماس تلفنی مدیر رستوران بازداشت شدند . اسکناس هایی که مرد به گارسون پرداخت کرده بود نزدیک به چهار قرن بود که دیگر رواج نداشت .

به روح استاندال قسم !

+ ۱۳۹۳/۴/۶ | ۱۸:۱۲ | رحیم فلاحتی
سطلی بر می دارم و چند گامی . زیر چتر درخت توت آن جا که سایه اش لاجوردی ست می ایستم ... « نه ! اشتباه نکنید، برای چیدن توت های " سرخ و سیاه " نیامده ام . به روح استاندال قسم ! »   سطل را رها می کنم به عمق چاهی که در سایه لمیده است . و بوسه ای که سطل مشتاق از آب برمی دارد چه پر هیاهو ست .   باید شتاب کرد در این ظهر داغ تابستان وسوسه ی وضو کنار باغچه ای که عطشناک است به بی تاب ام هر لحظه می افزاید .   بسم ا...
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو