حبس بدون ملاقات ...
هر گزندی که توانی به دشمن مرسان ...
فاطیما ـ 20
*** ماشین به محله رسیده و نرسیده راننده کنار کشید و پرسید : ـ کجای محله می رید ؟ ـ کوچه ی انتهای بازار . راننده این بار از آینه به او نگاه کرد : ـ خونه ی خدیجه اینا می رید ؟ از شرم سرخ شد و دست و پایش را گم کرد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد . موهایش را مرتب کرد و از پنجره مشغول تماشای بیرون شد. فکر کرد واقعن آبرویش رفته . این کارها برایش اُفت داشت ! ... ویلان و سیلان اُفتاده بود به جان کوچه ها . بی خود و بی جهت حرف های این و آن را قبول می کرد . ـ خوب کاسبی می کنه بی مروت ... انگار راننده دل پری داشت . ـ ... ـ خدیجه رو می گم ... ماه گذشته یه « 24 » خرید . می گن تو « مِردکان » یک ویلا درست کرده بیا و ببین . قربون آدم کار بلد ! راست نمی گم خواهر ؟ راننده این ها را که گفت از آینه طوری به عقب و فاطیما نگاه کرد که قلبش به تپش افتاد و نفهمید « آره» بگوید یا «نه» . ـ می گم قربون خدا برم جاییکه اسب هست علف نیست و اونجا که علف فراوونه اسب نداره . اون همه مال و پول و دارایی... اما کو ؟ نه پسر داره و نه دختر . این همه حق و حساب برای کی می خواد بمونه ؟ می گن چندبار می خواستن خونه زندگی شو ببرن اما زنیکه متوجه شده و دزدا رو خار و ذلیل کرده بود ... فاطیما پیش خود فکر کرد که خدا به خدیجه قوت قلب بدهد و خودش این درد او را علاج کند . *** صف جلوی خانه ی خدیجه دو برابر طولانی تر از صف مرکز خرید بود و همگی آن ها زن بودند . یک سر صف از حیاط بیرون آمده و تا بازار کشیده شده بود .به همین خاطر کسانی که آخر صف بودند برای اینکه وقت شان تلف نشود موقتن از صف جدا می شدند و با حوصله و آرامش خریدهای شان را انجام می دادند . عجیب بود که فرودگاه در همان نزدیکی بود و هر دقیقه از بالای سر کسانی که در صف ایستاده بودند هواپیمایی به پرواز در می آمد و صدا به صدا نمی رسید و همه به خاطر غرش مدام هواپیماها فریادزنان با هم صحبت می کردند . ادامه دارد ... * " 24 " مدلی ست از اتومبیل لادا ، ساخت شوروی سابق * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
پیامک
فاطیما ـ 19
مرد جوانی که اجناس را تحویل می گرفت آدم سخت گیری بود . هر لباسی که از درون بقچه بیرون می آمد با نگاهی تیزبین از نظر می گذراند ، انگار می خواست لباس را درون چشمش فرو کند . در همان حال دوخت های شان را تک به تک امتحان می کرد و مثل کسی که در جستجوی سرنخ یک پرونده جنایی باشد همه جای لباس ها را را پشت و رو می کرد . بعضی از لباس ها را جلوی دماغش می گرفت و بو می کشید و حتی تصور می شد می خواهد قسمتی از آن را گاز بزند و طعم آن را امتحان کند . سه تا از لباس های سایز تنش را که کنار هم و با سلیقه روی پیشخان چیده بود بعد از اینکه یک دل سیر از پایین و بالا ورانداز کرد عینک اش را از روی بینی برداشت و به فاطیما نگاه کرد . طوری نگاه کرد که انگار نوبت ورانداز کردن او رسیده است و گفت : ـ « برای سه تا صد منات ... » و هر چه در دستش بود مثل آشغال به گوشه ای پرت کرد . فاطیما از تعجب چشمهایش درشت شد : ـ« صد منات ؟! ... » فروشنده انگاراز این سوال صورتش کش آمد و کج شد ، قلبش گرفت و به سرگیجه افتاد . سرش را خاراند عینک اش را به چشم زد و گفت : ـ « قیمت آخرش صد و بیست تا . از اون بیشتر یک کوپیک هم نمی دم . » مدتی بدون ادای کلمه ای کنار پیشخان به لباس هایی که روی هم ریخته شده بود و به چشمش خیلی کهنه می آمد نگاه کرد . برای هرکدام از آن لباس ها یک گونی پول خرج کرده بود .ماه ها پشت هم شب کاری مانده بود و از زور بی خوابی در حالی که از سرگیجه و خستگی سرش به در و دیوار می خورد کار کرده بود . ذره ذره از گلویش بریده و با هزار و یک مصیبت پول جمع کرده بود . ـ « آخه من ... » مرد خودکاری را که برای نوشتن قبض رسید در دست داشت با بیحوصلگی روی پیشخان پرت کرد و گفت : ـ « خواهرم وقت ندارم ! اگه راضی هستی پولت رو بدم ، راضی نیستی لباس هاتو جمع کن خوش اومدی !» به ساعتش نگاه کرد . ساعت سه بود . الان خدیجه حوصله اش سر رفته بود و در حالیکه پشت سرش غرغر می کرد منتظرش بود . بار آخر کلی به او سفارش کرده بود : « اگر قبل از ماه رمضون نیومدی بدون دیر کردی ... » به همین خاطر بود که سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ـ « راضی ام ! » *** ادامه دارد ... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
شاعر در انتظار ...
پزشک محبوب من !
فاطیما ـ 18
وارد خانه شد و ساک حمام را به کنجی پرت کرد. با عجله لباس هایش را درآورد . از قوری که هنگام رفتن از خانه روی حرارت ملایم گذاشته بود درون فنجان های بزرگ چای ریخت . فنجانش را پیش کشید و مقداری از چای داغ را درون نلبکی ریخت و با لب و دهانی سوزان از آن خورد و گفت : ـ « مامان ... من می خوام بخوابم ... نمی دونم چرا سرم درد می کنه .» به سمت اتاق خواب رفت و درون رختخواب خزید و لحاف را روی سرش کشید و در حالیکه به صحبت های داخل حمام فکر می کرد به خواب رفت ... زمان زیادی نگذشت که در خواب باز گذرش به حمام افتاد ... آن جا با حالت خفگی از بخار آب فراوان موهایش را شست و بدن مادرش را کیسه کشید ... لحظه ای بعد صاحب شورت گم شده از جایی سر و کله اش پیدا شد . وارد حمام شد به سمت او آمد و گلوی او را گرفت و فریاد زد : ـ « شورت من رو بدید ! ... » او در حالیکه از ترس زانوهایش می لرزید تمام آب راه های حمام و درون آب های کف آلود را با دست به دنبال شورت گم شده گشت ... بالاخره آن را پیدا کرد ... شورت را از درون آب های چرک بیرون آورد و خوب شست . محکم چلاند و آن را آورد و به صاحبش داد . صاحب شورت در حال رفتن بود . از پشت سر او را نگاه کرد و در کمال تعجب متوجه شد صاحب شورت همان پسر نانواست . *** کسانی که مقابل مغازه ی لباس دست دوم فروشی ایستاده بودند مثل برج زهرمار بودند . هرکس بقچه ای از لباس های مستعمل به بغل داشت و با چشم هایی که آثار کلافگی در آن ها پیدا بود میان مغازه به کنجی تکیه داده و به دیگران نگاه می کرد . بقچه ی فاطیما از همه بزرگتر بود . کسانی که در نوبت ایستاده بودند از تماشای همدیگر دست کشیده و الان به بقچه ی او چشم دوخته بودند . در انتهای صف دو دختر لاغر و قلمی ایستاده بودند که چشم از او برنمی داشتند و در حالیکه گوشواره های رنگی شان را به اطراف تاب می دادند باز به او نگاه کرده و هر از گاهی با هم پچ پچ می کردند و می زدند زیر خنده . برای چه می خندیدند ؟ ... چه شده بود ؟ ... به تصویرش که روی شیشه ی ویترینی که پشت آن مانکن های قدیمی و کهنه ای ردیف شده بود نگاه کرد . این طور که به نظر می آمد همه چیز سرجای خودش بود . ناگهانبه یاد بیگودی هایی که دیشب به موهایش زده و با آنها خوابیده بود افتاد .صبح به خاطر اینکه جلوی مغازه نوبت بگیرد در هوای گرگ و میش با هول و هراس لباس پوشیده از خانه بیرون پریده بود .به همین خاطر وقتی به موهایش دست کشید در پشت سرش بیگودی هایی را که گیر کرده و جا مانده بودند، حس کرد . بیگودی ها را آرام و با حوصله از موهایش باز کرد و بدون اینکه کسی ببیند آرام درون کیفش گذاشت . دخترها هنوز از او چشم برنداشته بودند و باز هم به او نگاه می کردند و غش غش می خندیدند . ادامه دارد ... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "