آبلوموف

و نوکرش زاخار

در چشم های مادر

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۴ | ۱۸:۳۰ | رحیم فلاحتی
امروز بعد از کلی مطالعه ی کتاب های بالاتر از دیپلم که نصف بیشترشان را هم نفهمیدم و یا اگر چیزی هم متوجه شدم الان که پای این ماسماسک نشسته ام فراموشم شده، رفتم سراغ کتاب "آقای پسر " . کتاب فارسی " بخوانیم " چهارم دبستان . از ابتدا تا انتها ورقی زدم و سعی کردم کمی سر کودک درون را شیره بمالم . اما کتاب ها راچنان تغییر داده اند که نشانی از دوران کودکی ما در آن ها باقی نمانده . اما این شعر و تصویر سازی زیبا نظرم را جلب کرد : در چشم های مادر صد دشت آفتابی صد کوهسار پر برف صد آسمان آبی در چشم های مادر خوبی و مهربانی در چشم های مادر آواز باد و باران شادابی هَزاران گلزار در بهاران در چشم های مادر امید و شادمانی «  محمود کیانوش »

فاطیما ـ 17

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۳ | ۰۹:۱۸ | رحیم فلاحتی

شانه را که گوشه ی دیوار از چشمش پنهان مانده بود برداشت و در حالیکه موهای صابونی اش را شانه می زد خواست مردی را که شورتش را فراموش کرده و برهنه به خانه برگشته بود  را در ذهن خود تصویر کند ، اما هرچه تلاش کرد به جز موجودی عجیب الخلقه و جن سان نتوانست در ذهنش از او بسازد . پارچ را از آب پر کرد و روی سرش ریخت ، فکر کرد این عروس زیرک در مورد مردها چیزهای زیادی می داند . ـ « من اون روز رو ببینم تخم همه شون ور افتاده !»   این را از پشت سرشان زن چاق میان سالی که کنار ستون مرمر نشسته بود گفت و با دست پ.ستان راست خود را که روی زانویش افتاده بود بلند کرد و با دست دیگر شروع به کیسه کشیدن زیر آن کرد . و با هم خندیدند . لحظه ای بعد انگار کسی در میان برکه ای پر از قورباغه سنگ انداخته باشد ... زن ها به همدیگر پیوستند و با دهان های باز و فریادزنان حمام را روی سرشان گذاشته و در مورد مردها هر کدام چیزی گفتند و خنده سر دادند . مجلس شان رفته رفته گرم و گرمتر شد و هر کسی مشغول ادا در آوردن و دست انداختن شوهر خودش شد .  شورت چرخیده و گشته بود و دوباره جلوی پاهای او سبز شده بود . انگار به چیزی گیر کرده بود که فشار آبی که در راه آب جربان داشت نمی توانست آن را با خود ببرد . تمام آبی را که درون تشت بود به طرف آن ریخت . ضربه ی آب شورت را از جا کند و با آب های چرک آلود به سمت فاضلاب برد . در میان آب کف آلود مثل ماهی سفیدی که بالا و پایین بپرد شنا کنان رفت و درون چاه فاضلاب افتاد .   با موهایی که به تنش سیخ شده بود فکر کرد الان صاحب شورت برای پیدا کردن آن با چکمه و پالتو وارد حمام شده و مستقیم به سمت او و سنگی که شورتش را روی آن جا گذاشته بود آمده و با پیدا نکردن آن با صدای کلفت و مردانه اش فریاد زنان خواهد گفت :ـ « شورت من کجاست ؟ » و گلوی او را خواهد گرفت ... فکر کرد مخش معیوب شده  ... چطور در نوبت حمام زن ها اجازه ی ورود به مردها می دهند ؟! ـ « به هیچ وجه درست نیست ... » از پشت سر تازه عروس که روی سنگ روبروی او نشسته بود صدای زنی که مشخص نبود نشسته یا ایستاده حرف او را تصدیق کرد. ـ « می دونی چی می خوام بگم ؟ ... بهداشتی نیست .حموم مردونه و زنونه باید جدا از هم باشه . ولی از قدیم همینطور بوده و هست . » مادرش یک پا را روی زانوی دیگر انداخته بود و با سنگ پای سیاه و بزرگی که دستش بود پاشنه ی پایش را می سابید .   از حمام که بیرون آمدند هوا کمی تاریک شده بود . زن ها هر کدام با ساک حمام شان در دسته های دو و سه نفری گرم صحبت به سمت خانه های شان پراکنده می شدند .  ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود " + کارتون ببینیم

محتضر

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۲ | ۱۷:۵۶ | رحیم فلاحتی
دوست دارم تا اطلاع ثانوی همه چیز را فراموش کنم ! سیاست، اقتصاد دین ، اعتقاد برادری ، رفاقت فلسفه ، تاریخ و حتی جغرافیایی که در آن حضور دارم . دوست دارم تا اطلاع ثانوی بمیرم ! لطفن برای حضور در موقعیت جغرافیایی ام با شمع و یا اگر درخور و شایسته ی آن ام با شاخه گلی حاضر شوید  خواهشمندم بی اشک و آه ! امضاء: محتضر + لطفن کلیک کنید .

حریر سرخ

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۱ | ۱۴:۴۸ | رحیم فلاحتی
دیشب  شعری از جنس حریر و اطلسی از خاطرم گذشت . نه دفتری بالای سرم بود و نه قلمی یافتم تا آنچه  از یادم همچون کشتی بادبان برافراشته ای در بادی موافق گذشته بود بر کاغذ آورم . صبح از راه رسیده است و خورشید نیزه های بلند نور را بر اطراف پراکنده است . یاد سُکرآورت سرخوشم کرده ولی از آنچه با تو بر لب جوی گذشت هیچ بر خاطرم نیست جز این حریر سرخ بر گردنم !

کسی این جا در حال فرو رفتن است ...

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۰ | ۱۶:۵۲ | رحیم فلاحتی
نه ! نیازی به آینه نیست . این روح پلشت و این وجدان ناپاک ، قاب شده پیش چشمانم . دیگر این منی را که در وجودم پنهان است دوست ندارم . از خودم بدم می آید . دوست دارم با صدایی که از رعد هم رساتر باشد بر سر خود فریاد بزنم و بگویم : « دست از کارهای خطا بردار! و آدم باش ! » اما شکم گرسنه چه می فهمد این حرف ها را و چشم هایی که به دست های تو دوخته شده است . می دانم در حال غرق شدنم و این باتلاق با هر بار دست و پا زدن بیشتر مرا در خود فرو می برد . اما هنوز بر راه کج می روم و می روم ...    من در سیاهی هایی که ساخته ام و منجلاب خود ساخته غرق می شوم . شما را به خدا کمی مواظب باشید ! به زیر گام هایتان بیشتر توجه کنید . زمین سست است . از زمین های باتلاقی دوری کنید ! + لطفن کلیک کنید !

فاطیما ـ 16

+ ۱۳۹۲/۱۰/۹ | ۱۷:۳۸ | رحیم فلاحتی

***   از درون حمام مثل همیشه بوی نا و رطوبت شدیدی می آمد . صدای برخورد قطرات آب به درون تشت های مسی کر کننده بود و از بخار آب جوش چشم کار نمی کرد . مادرش مثل همیشه تشتی پر از آب گرم را روی سنگی که کنارشان بود ریخت و گفت : ـ « بگیر بشین ! پاک شد ... »   و برای پر کردن تشت دوم در حالیکه پاهای چاقش را با احتیاط روی سنگفرش خیس می گذاشت به سمت شیر آب گرم که سمت دیگر حمام بود رفت و آن جا مقابل شیر آب میان زنان برهنه ی تشت به دست که به نوبت ایستاده بودند رفته و از نظر پنهان شد .  روی سنگ نشست و محتویات بقچه ی حمام را که همراه آورده بود، دوکیسه ، صابون ، لیف ، و شانه و قیچی ها را بیرون آورد و یکی یکی با سلیقه کنار دیوار چید . مدتی نگذشت که مادرش با تشت دوم که پر بود لغزان لغزان از راه رسید و آبی را که بخار از آن بلند می شد غفلتن روی تن او خالی کرد . از داغی آب از جا جهید و داد زد : « بسم الله ... »   مادرش از سر و صدای حمام چیزی از گفته ی او نشنید و باقی مانده ی آب درون تشت را روی خودش خالی کرد و گفت : ـ « آخی ، عجب آبی ! ... »   و بعد از آن کیسه را به دستش کرد و مشغول کیسه کشیدن بدن لایه لایه از چربی و پر چین و چروکش شد . لایه های چربی های بدن مادرش آن قدر عمیق بود که حین کیسه کشیدن گاهی کیسه در میان چین های شکم و سینه اش گیر می کرد و از دستش بیرون می آمد . در همان حال به کیسه کشیدن ادامه می داد و یک به یک میان چین های بدنش را را با دست باز می کرد و لای آن ها را نگاه کرده و با سلیقه می شست . مادرش معمولن هر وقت که برهنه می شد چیزی لابه لای بدنش گم و گور می شد . هفته ی گذشته شانه ی کوچکش ، قبل تر از آن موچین و یک بار هم که چیزی کم از تردستی نداشت بقچه ی حمام بین لایه های بدن مادرش گم شده بود و فقط بقچه را هنگامی که از حمام بیرون می آمدند و مادرش با لنگ حمام آلبالویی رنگش مابین چین های بدنش را یک به یک خشک می کرد نفهمیده بود از کدام قسمت بدنش بیرون آورده بود .          مادرش کیسه را روی دوشش انداخت و تشت را برداشت و برای آوردن آب رفت ، آنجا تشت را پر از آب داغ کرد و به یکباره روی سرش ریخت و به سمت او برگشت و از همان جا با صدای بلند گفت : ـ « چرا بلند نمی شی دختر ؟ بیا سرت رو خیس کن ... » بلند شد تشت را برداشت و به کنار شیر آب گرم رفت و آن را لبالب پرکرد . در حالیکه از سنگینی آب لب پر می زد سر جایش برگشت و نشست .   مادرش کنار شیر آب گرم با کسی مشغول صحبت بود و در همان حال با کیسه ای که کمی پیشتر روی شانه انداخته بود دست هایش را کیسه می کشید .   پارچ کنار دستش را با آب داغ تشت پر کرد و روی سرش ریخت . موها و صورتش را خیس کرد و صابون زد و بعد دستش را روی سنگی که روی آن نشسته بود گرداند و دنبال شانه گشت تا موهای صابونی اش را شانه بزند . دستش به جای شانه  شئی نرم مانند پارچه را لمس کرد ... کف روی چشم ها را با پشت دست پاک کرد و نگاه انداخت . یک شورت سفید مردانه بود ...   شورت را طوری به روی سنگفرش کف حمام پرت کرد انگار دستش از جسمی داغ سوخته باشد و با وسواس و شتاب دست هایش را صابون زد و با چندش و انزجار گفت : ـ « مامان ! این چیه این جا ؟! » و از جا جهید .  مادرش هنوز کنار شیر آب گرم  و این بار کیسه به دست چپش بود و پشت و کمر زنی را که با او گرم صحبت بود کیسه می کشید و برای همین صدای او را نشنید .   عروس جوان مدتی بود که روبروی او روی سنگ نشسته بود و درحالیکه پوستش از گرما و کیسه کشیدن گل انداخته بود تشت آب را روی سرش خالی کرد و موهای خیس خود را شانه کنان گفت : ـ « شورت مردانه بود ... دیروز نوبت حموم مردونه بوده . احتمالن کسی فراموش کرده و جا گذاشته ... ببین این ها چه حال و روزی دارن . آدم شورتش رو فراموش کنه ... »   این ها را گفت و به آب های چرک و کف آلودی که شورت را همراه خود می بردند نگاه کرد و قهقهه زنان خندید . ادامه دارد ...  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

صوفیانه !

+ ۱۳۹۲/۱۰/۹ | ۰۷:۰۹ | رحیم فلاحتی
« رازومیخین که پشت سر آن ها از پله ها پایین می آمد، پرسید :ـ مگر در را قفل نمی کنی ؟ـ هیچ وقت .و بعد راسکلنیکف با بی اعتنایی اضافه کرد :ـ دو سال تمام است که می خواهم قفل بخرم .آنگاه خنده کنان رو به سونیا کرد و گفت :ـ کسانی که چیزی برای قفل کردن ندارند ، سعادتمندند. نه ؟ »+ برگرفته از رمان " جنایت و مکافات" فئودور داستایفسکی ، ترجمه ی مهری آهی، نشر خوارزمی

فاطیما ـ 15

+ ۱۳۹۲/۱۰/۸ | ۱۶:۳۱ | رحیم فلاحتی

Fresh Vegetables Wet Market" - by Julia Patience"  پیش خودش فکر می کرد برای چه او این قدر مورد علاقه ی سبزی فروش ها است ؟ ..  از آن سوی پیشخان سبزی فروشی یکی سمت او خم شد و گفت : ـ  « دختر خانم لطفن بیا اینجا ... »شنید و اعتنایی نکرد و به مرد مسنی که در نزدیکی اش پشت پیشخان بود گفت :ـ «سبزی قطاب بدید ! از هر کدوم دو دسته ...»و لحظه ای بعد سبزهایی که به سمت او دراز شده بود را گرفت و در حالیکه به زحمت درون ساکش جا می داد یک لحظه خواست که قیمت هر دسته را بپرسد و بعد فکر کرد کار خوبی نیست . به همین خاطر سبزی را درون ساک گذاشت و کارش که تمام شد اسکناسی را به سمت فروشنده گرفت و گفت : ـ «حساب کنین ! »تا زمانی که از بازار بیرون آمد و به خانه رسید، در طول کوچه و بازار همه به کوهی از سبزی که او به بغل گرفته بود نگاه می کردند . به محله که رسید بچه های همسایه از پشت سرش می دویدند و هر کدام شاخه ای از کوه سبزی ها می قاپیدند و با صدای بلند می خواندند :ـ « شنگولم و شنگولم رو شاخام علف آوردم ... » وقتی وارد خانه شد از بوی خمیر فهمید که خیلی وقت است که خمیر قطاب آماده شده است . خاله هایش هم آمده بودند و با سرهایی لچک بسته همراه مادرش مشغول پهن کردن خمیر بودند .گلیمی که روی زمین پهن کرده بودند از آرد سفید شده بود . هر کس گوشه ای نشسته بود . یکی خمیر ورز می داد،یکی کنده می گرفت و دیگری پهن می کرد . با دیدن او همگی دست نگه داشتند و خاله ی بزرگش گفت : ـ « خاله قربون قد و هیکلت ... »  و او را با دست های آردی به سمت خودش کشید و با لب های داغش لپ های او را با صدای ملچ ملوچ بوسید . مادرش هم با صورتی که از پهن کردن خمیر مثل سیب سرخ شده بود به سبزی های داخل ساک نگاه کرد و گفت : ـ « سبزی ها رو پاکردی، خرد کن بده داخل این ها رو پر کنیم ... »***ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

اما تو !

+ ۱۳۹۲/۱۰/۷ | ۰۶:۱۰ | رحیم فلاحتی
چه چیز را تقدیم تو کنم ؟ ما زبان همدیگر را نمی فهمیم . من غریق واژه و کلماتم و قصه و شعر در خون من جاری ست . اما تو ! چه بگویم ؟! در خواب و بیداری ورد زبان ات و تسبیح بام تا شام ات « دریک » و « زریک » و رویای هر سحرگاه ات پیش از من رفتن به حجله گاه «داریوش» بوده است ! می دانم و یقین دارم حتی کتاب های نانوشته ام را تقدیم ات نخواهم کرد !

فاطیما ـ 14

+ ۱۳۹۲/۱۰/۶ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

پسر پول را گرفت و بدون اینکه نگاهی به آن بیندازد با حرکتی عصبی درون قوطی پشت سرش پرت کرد و نان را روی پیشخان گذاشت و به نفر بعدی گفت : « چند تا ؟ »   نان را با وسواس و سلیقه ی خاصی برداشت و درون ساک خاکستری رنگی که همراه آورده بود گذاشت و باز ناز و عشوه ای مخصوص به خود خطاب به فروشنده گفت :« خیلی ممنون ! » و مثل لبو سرخ شد .    وارد کوچه شد و در حالیکه با کفش های پاشنه بلند و حرکاتی ناموزون راه می رفت فکر کرد خدا می داند الان آن پسر فروشنده در مورد او چه فکرهایی خواهد کرد . حتمن به بی دست و پایی و حواس پرتی اش فکر کرده و تصمیم خواهد گرفت در مورد رابطه اش با او تجدید نظر کند . از این فکر احساس دلهره و تهوع عجیبی گرفت و فکر کرد چرا فروشنده امروز با اینطور رفتار کرد ؟ حتی قبل از این که پول خرد ها از دستش پایین بریزد یکبار هم به او نگاه نکرده بود ؟ امروز زشت به نظر می آمد یا نه ! چه شده بود ؟ به تصویرش روی ویترینی که از مقابل آن می گذشت نگاه کرد . نه ! آنطور هم بد به نظر نمی آمد . فقط گل های صورتی رنگی که قبل از بیرون آمدن از خانه جلوی آینه ی راهرو ایستاده و به موهایش سنجاق کرده بود شل و آویزان شده بودند .حتمن وقتی مقابل مغازه دنبال پول می گشت شل شده بودند .   از شرم و خجالت گُر گرفت و عرق به تنش نشست . از خیابان گذشت و از پیاده رو به سمت بازار راه افتاد ، فکر کرد حتمن پسر فروشنده از دنده ی چپ بلند شده و یا مشکلی برایش پیش آمده بوده آست . به قول مادرش : « زندگیه دیگه ! آدم از فرداش خبردار نیست چه بلایی می خواد سرش بیاد ... »   تازه به بازار رسیده بود که حس کرد پاشنه هایش زق زق می کنند .نتیجه ی پوشیدن کفش پاشنه بلند همین بود .مادربزرگش قبل از این همیشه می گفت از این کفش های پاشنه بلند بالاخره پاهایت کج می شوند . ایستاد و خم شد و به پاهایش نگاه کرد . هنوز که پاهایش کج نشده بودند .  وارد بازار که می شد علی الخصوص وقتی به راسته ی سبزی فروش ها که می رسید انگار از هیجان می خواست قلبش بایستد . همه ی سبزی فروش ها پسرهایی جوان و یا همسن و سال او بودند . همگی طوری با حسرت او را نگاه می کردند که انگار کار و بارشان از صبح تا شب این بوده که آن جا بایستند و چشم به راه او باشند و هرکدام خطاب به او چیزی بگوید : ـ خانم خوشگله ! شاهی تازه دارم ... ـ آهو خانم ! همچین پیازی رو اگه کل بازار ر بگردی پیدا نمی کنی ! ...    سبزی فروش های غریبه با دیدن او به جنب و جوش می افتادند و با سرو صدایی عجیب سبزی ها را در دست می گرفتند و کم می ماند به روی پیشخان ها بروند . او از این همه سر و صدا نفسش بند می آمد .ادامه دارد ...* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو