کلیسای عیسی بن مریم
فاطیما ـ 13
جوان فروشنده پس از کفش ها نگاهش را یک راست به چشم های او دوخته و به جای صحبت لبخند های معنی داری به او زده بود . همان شب این پسرنانوا را هم با آن لبخند معنی دارش در خواب دیده بود. در خواب او دوباره از خیابان مقابل نانوایی می گذشت ... اتومبیل قرمز رنگ پسر فروشنده در مسیر حرکتش به خاطر او متوقف شده بود ... پسر جوان از اتومبیل پیاده شده و به او نزدیک می شد، با احترام دست او را گرفته و به سمت اتومبیل می برد ، در ِ جلو اتومبیل را بازکرده و او را نشانده و خودش هم کنارش نشسته بود و در حالیکه فرمان را با شیطنت به اطراف می چرخاند او را در سراسر شهر گردانده و گهگاه به سمت او برگشته و با نگاهی سرشار از خوشبختی او را نگاه می کرد... بعد از آن خواب غرق عرق از خواب بیدار شده و در حالیکه قلبش به شدت می تپید ، کله ی سحر ،چشمش را به روی خرخر های خفه ی مادرش باز کرده بود . با نزدیک شدن نوبتش حس کرد قطرهای عرق از میان کمرگاه و پیراهن و یقه اش راه افتاده است . پول خردها را از جیبش بیرون آورد و در حالیکه می شمردشان فکر کرد برای چه این همه عرق می کند ؟ وقتی پیاده روی می کرد ، پله ها را بالا و پایین می رفت ، حتی در خواب . انگار زیر پوستش پر از آب بود . هنوز سه نفر جلوتر از او بودند . فروشنده پول ها را از دست هایی که سمت او دراز می شدند گرفته و به درون قوطی فلزای که نزدیکش بود پرت می کرد و برای برگرداندن باقی مانده ی اسکناس ها درون قوطی را می کاوید و سکه ها را مثل مُهر روی پیشخان می کوبید . نوبت او بود . به سمت پیشخان رفت و پول هایی که دستش بود را بدون نگاه به فروشنده روی پیشخان گذاشت و چشم به زمین دوخت و ایستاد . از هیجانی که به او دست داده بود باقی سکه ها از دستش به روی پیشخان ریخت و یکی از آن ها روی سنگفرش افتاد و مثل تایری فلزی در کنار دیوار شروع به غلتیدن کرد . فروشنده نان را به سمت او دراز کرد و با دست دیگر به روی پیشخان کوبید و گفت : « زود باش خواهر ... » نانی را که به سمت او گرفته بود روی پیشخان انداخت و پول را از مرد میانسالی که بعد از او ایستاده بود گرفت و برای خرد کردن آن به سمت قوطی فلزی اش برگشت . هرچه تلاش کرد سکه هایی را که کنار دیوار غلت می خوردند و می چرخیدند را نتوانست بگیرد . بیست کپیکی های نقره ای چرخیدند و چرخیدند و به درون سوراخی که کنج دیوار بود افتادند . بی خیال آنها شد، دستی به موهایش کشید و آن ها را مرتب کرد، دست به درون کیفش برد و جیب های کوچش را گشت اما پول خردی پیدا نکرد . کسانی که در نوبت ایستاده بودند حوصله شان سر رفته بود و با صورت های خواب آلود و حرکات عصبی او را نگاه می کردند . اولین اسکناسی را که به دستش رسید بیرون کشید و به فروشنده داد و در حالیکه از شرم سرخ شده بود گفت : « اگه زحمتی نیست یه دونه نان جو هم بدید ...» ادامه دارد ... + کارتون ببینیم . * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
خوش خیال
صفرهای انباشته شده
درد عظیم !
فاطیما ـ 12
*** در صف نانوایی همه خمیازه می کشیدند . شب بد خوابیده بودند یا شاید به خاطر خرید نان گرم صبح علی الطلوع از خواب بیدار شده بودند و الان از سرما خمیازه می کشیدند ؟ ... انگار به همین علت بود که با چشم های سرخ و خواب آلود و صورت هایی عصبی به همدیگر نگاه می کردند و قدم به قدم به پیشخان نزدیک می شدند . فاطیما انتهای صف ایستاده بود و در حالیکه قلبش به شدت می تپید فکر کرد که الان نوبتش می رسد و پسر فروشنده باز با همان تبسم معنی دار به او نگاه کرده و لبخند خواهد زد و با لحنی مخصوص که به هیچ یک از آن هایی که در صف ایستاده اند نگفته، به او خواهد گفت : « صبح تان بخیر ! » طوری خواهد گفت که همه برگشته و با نگاه معنی دار یک نگاه به او و نگاهی به فروشنده خواهند انداخت و همه چیز برای شان روشن خواهد شد . بعد در حالیکه از این حس قلبش می لرزید فکر کرد وقتی به پیشخان رسید و به « صبح تان بخیر! » او جواب داد در ادامه به آن پسر چه بگوید ؟ ... بگوید « اگه زحمتی نیست یه دونه نون بدید ! » و یا جمله ای کوتاه و مختصرتر بگوید ؟ « یه دونه نونِ سفید » ... و یا شاید چیزی نگوید و پول را بدون حرف و کلامی روی پیشخان گذاشته و به صورت فروشنده و به نان های تازه پخت شده ی درون قفسه ها نگاه کند ؟ ... بار گذشته وقتی پول نان را به سمت همین فروشنده دراز کرده بود او با نوازش خاصی پول را از دست او گرفته و چشم در چشم او دوخته بود و با خنده ای معنی دار و لحنی که تا به حال هیچ یک از کسانی که در نویت ایستاده بودند به گوش شان نخورده بود به او گفته بود : « به روی جفت چشام ! » ... و باز به یاد آورد همان هفته ی پیش در حالیکه از خیابان نزدیکی مغازه ی نانوایی عبور می کرد همان آقای ِ « به روی جفت چشام » او را دیده و اتومبیلش را خاموش کرده ، سرش را از پنجره بیرون داده و با صدای کلفت و مردانه ای گفته بود : « بفرما خواهر ! ... » چگونه و با چه حالی از عرض خیابان گذشته بود خدا می دانست . با کفش های پاشنه بلندی که تازه خریده بود ، تلوتلو خوران و از هیجانی که به جانش ریخته بود یکی دوبار مچش پیچ خورده بود و کم مانده بودبا صورت زمین بخورد . بالاخره با هر زحمتی بود توانسته بود خودش را کنترل کند اما از شرم سرخ شده بود . به پاهای کسانی که در صف ایستاده بودند نگاه کرد . بیشتر آن ها با دمپایی بودند . فقط او کفشی را که برای رفتن به عروسی و تاتر و خریده بود به پا داشت . فکر کرد که اگر این کفش ها را اینجا هم نپوشد دیگر کجا می توانست استفاده کند . برعکس، از وقتی آن ها را خریده بود گذرش نه به عروسی افتاده بود و نه تاتر . کفش هایش در کشوی پایینی کمد لباس ها آن قدر مانده بود که داشت از مد می افتاد . پیش خود گفت اگر راستش را بخواهی مغازه ی نانوایی هم جایی مثل عروسی و سالن تاتر است . اینجا هم در میان جمعی ... هفته ی گذشته وقتی با همین کفش ها برای خرید نان آمده بود با چشم های خود دیده بود که چطور پسر فروشنده از پشت پیشخوان به کفش های او نگاه می کند . ادامه دارد ... + کارتون ببینیم . * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "