کلیسای عیسی بن مریم
+
۱۳۹۲/۱۰/۴ | ۲۰:۰۳ | رحیم فلاحتی
سه
تا کوچه را که رد می کنم ، همان ابتدای کوچه ی چهارم خورشید با نیزه های
بلندش از کنار صلیب روی شیروانی خلیفه گری ارامنه صاف می زند توی چشمم .
این کوچه با حیاط های پر از کاج سرشار از خاطره است . پایم که می رسد این
جا سی و اندی سال تصویر و صدا و همهمه روی ذهنم آوار می شود . کمتر جایی از
شهر برای من این گونه است . نمی دانم ، شاید به همین جهت اسم این کوچه را
که بی شباهت به خیابان نیست ، گذاشته اند « متروپل » . ترک و فارس و گیلک و
ارمنی . انگار کشور هفتاد و دو ملت است این جا .
سر صبح که با آندره می رویم مدرسه از او می پرسم : « چرا بالای اون
ساختمونا علامت جمع گذاشتن ؟ » پوزخندی می زند و می گوید : « خره! اون
علامت جمع نیست ، صلیبه ! » حس می کنم نوک دماغم قرمز شده و دیگر نمی پرسم
صلیب چیست و خودم را جلوی مدرسه قاطی بقیه ی بچه ها می کنم و آندره هم می
رود سمت یوریک .
کلاس سوم بود که فهمیدم صلیب چیست و چرا برای مسیحی ها اهمیت دارد و مقدس
است . معلم برای ما توضیح داد که ارامنه اعتقاد دارند حضرت مسیح را مصلوب
کرده اند و صلیب را نماد شهادت او می دانند . به همین خاطر یوریک آن روز
عکسی را از کلیسا امانت گرفته و با خود آورده بود . هنوز هم وقتی به یاد آن
عکس و میخ های درشتی که به دست و پای حضرت عیسی زده بودند و آن تاج خار
روی سرش می افتم تمام تنم ریش ریش می شود .
آندره با بچه های ارمنی زنگ کلاس دینی می رفتند حیاط . بچه زرنگ ها درس می
خواندند و بقیه بازی می کردند و ما با حسرت از پشت پنجره آنها را تماشا می
کردیم .
هنوز نگاه سرزنش بار پدرم سر شام آن زمستان که برف زیادی باریده بود یادم
می آید . مادر داشت غذا می کشید که یک باره از دهانم پرید : « کاش ما هم
ارمنی بودیم . آندره و بچه ها سه روز برای کریسمس تعطیل اند . » همان نگاه
پدر کافی بود که تا آخر شب لال مانی بگیرم .
آندره می گفت : « ما روزهای یکشنبه می ریم کلیسا » راست می گفت . مدیر
مدرسه ساعت درس دینی را جوری تنظیم کرده بود ، بچه هایی که دوست دارند به
کلیسا بروند . فراش مدرسه آنها را می برد و بعد از مراسم برمی گرداند .
کلیسا انتهای کوچه ی عیسی بن مریم بود و تا مدرسه فاصله ی چندانی نداشت .
یادم می آید یوریک با ساشا و آرتم و بقیه ارمنی صحبت می کرد اما وقتی به
آندره می رسید مثل ما فارسی حرف می زدند . زنگ مدرسه خورده بود و توی نم نم
بارانی که می بارید بر می گشتیم خانه . طاقت نیاوردم و از آندره پرسیدم : «
چرا تو ارمنی حرف نمی زنی ؟» این بار آن "خری " را که تکیه کلامش شده بود
را تکرار نکرد وگفت : « برای اینکه ما روس یم . پدر بزرگم از اوکراین
مهاجرت کرده .»
اولین بار بود که پهلوی او کم نمی آوردم . توی دلم گفتم :« خوش به حال خودم ! هم فارسی بلدم ، هم ترکی و گیلکی .»
جلوی خانه شان می رسم . پرده های سنگینی پشت پنجره افتاده و خانه سوت و کور
است . از سر و روی خانه غم می بارد . می دانم الان مادام خانه است .اما دل
و دماغ اینکه به پیر زن سر بزنم را ندارم . دوباره تصویر آن روز که آندره و
مادام را بردم فرودگاه می آید جلوی چشمانم . حال و هوای عجیبی داشتند .
مادر و پسر انگار آخرین باری بود که همدیگر را می دیدند .
سعی می کنم قدم هایم را تندتر کنم . اما انگار راهی برای خلاص شدن از این خاطره ی تلخ نیست .
چندماه بعد از حادثه ی یازده سپتامبر و فرو ریختن برج های دو قلو بود که
نشانه هایی سوخته و ذوب شده ی آندره را از آمریکا برای مادام فرستادند .
همه اش درون یک قوطی بود .
+ میلاد پیام آور صلح و مهربانی حضرت مسیح مبارک !
+ این پست به مناسبت میلاد مسیح بازنشر شده است .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.