آبلوموف

و نوکرش زاخار

کلید ؛ باز و بسته

+ ۱۳۹۸/۳/۲۷ | ۲۰:۳۰ | رحیم فلاحتی

  همان ابتدا که دیدم اش دستم به سوی اش رفت. برداشتم و قدم زنان نگاهش کردم. از خودم پرسیدم آیا این یک نشانه است؟ یا می تواند باشد؟ چه معنی داشت روی دیوار کوتاه دور مجتمع، سوییچ یک اتومبیل انتظارت را بکشد؟ از سر و شکلش پیدا بود که نو است . بی اختیار یکی درونم داد زد : « یالّا ! شانس بهت رو کرده ! از اینجا تا هرجا که دلت خواست این سوییچ در ِهر ماشینی رو باز کرد صاحب اون ماشین تویی . »

  سریع دوباره نگاهی به سوییچ انداختم .« بخشکی شانس ! » آرم یکی از شرکت های قوزمیت وطنی روی آن بود.  دلخور وناراحت می روم  به سمت اولین پرایدی که به نظر صفر می آمد . سوییچ را درون قفل در انداختم و چرخاندم . صدای دزدگیرش بلند شد. ترس خورده سوییچ را بیرون کشیدم و سعی کردم بدون جلب توجه به راهم ادامه بدهم. چند نفری از مغازه های اطراف سرک کشیدند و یکی که ندیدمش صدای آژیر را خفه کرد.

  خیلی عجیب است .این فکرها از کجا می آید ؟ چرا و چگونه مالکیت ها تعریف می شود؟ آیا اگر برحسب شانس سوییچی که در دستم بود دری را باز می کرد آن اتومبیل برای من بود؟ عقل و احساسم به جنگ با هم برمی خیزند.  سعی می کنم به عقب برگردم . خیلی عقب . خیلی خیلی دور . همان زمان که آدم و حوا کون برهنه به زمین مشرف شدند. نمی دانم وقتی آمدند چند دانگ از کره ی زمین پشت قباله شان بود. این مالکیت چطور تعریف شد که یک وجب از آن به ما نرسید ؟ حتی در دور افتاده ترین نقطه ی زمین ؟ !

  قضیه خیلی سخت می شود. باز از خودم می پرسم، یعنی برحسب اتفاق نبوده ؟ درست مثل همین پیدا کردن سوییچ ؟ خیلی وقت ها بسیاری از داشتن ها و نداشتن ها از همین بر سر راه قرار گرفتن ها اتفاق می افتاد. یکی به زندگی وارد می شد و یکی دیگر از آن بیرون می رفت. مال و املاکی امروز برای ما بود و روزی دیگر برای دیگری . هیچ وقت همه چیز برای  همه کس نبود. درست مثل امانتی بود که می گرفتیم و پس می دادیم . اما بسیاری از این دادن ها و ستادن ها به راحتی برگزار نمی شد. حتی به پای شان جوی های خون به راه افتاده بود و خیلی های دیگر به راحتی آب خوردن . بیشتر که فکر می کنم در سرم غوغایی از آتش و خون و چکاچک شمشیر و شیهه ی اسب برپا می شود. و قابیل را می بینم که در تدارک حیله ای است برای قتل .

  هنوز ترس بلند شدن صدای آژیر دزدگیر اولین و آخرین اتومبیل بر جانم است . مسیر رفته را بر می گردم . سوییچ را همان جایی می گذارم که برداشته بودم . و بر می گردم . در طول مسیر خانه تا دانشگاه به این فکر می کنم که قابیل به دنبال تملک چه بوده است ؟ چرا برادر کشی ؟ او که  شش دانگ کره ی خاکی به نام پدرش بود، چه می خواست ؟!! واقعن به دنبال چه بود ؟ آیا به آن رسید ؟

 

نمک زمین

+ ۱۳۹۸/۳/۲۰ | ۰۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  دیشب دقایقی از فیلم مستند « نمک زمین » را تماشا کردم. یک مستند فرانسوی – برزیلی به کارگردانی ویم وندرس  و ژولیانو ریبیرو سالگادو که در سال دوهزار و چهارده اکران شده است. شروعی فوق العاده داشت. با عکس هایی تاثیرگذار از یک عکاس برزیلی به نام سباستیائو سالگادو . عکاسی که با عکس هایش از گستره ی زمین و طبیعت و مردمان گوناگون ، روایت گر بخشی از فجایع انسانی و طبیعی و رخدادهای هولناک تاریخ معاصر جهان بوده است. عکس های سیاه و سفیدی از معادن طلای برزیل که همان ابتدا منِ مخاطب را مسخ و میخکوب کرد. آنقدر با قدرت این مواجهه صورت گرفت که برای لحظاتی نامه ای را که باید برای تو می نوشتم ، فراموش کردم.

  به اجبار تماشای ادامه ی فیلم را رها کردم . باید به چند سوالی که کرده بودی جواب می دادم. سوال هایی که باید جواب های شان راهی برای درک متقابل می شد. و رفع سوء تفاهم ها . پس نوشتم و نوشتم و جواب دادم .

  بعد ازنامه نگاری به تماشای ادامه فیلم نشستم. دیدن قبیله ای از انسان های بدوی اندونزی در این فیلم که سباستیائو برای عکاسی به میان آن ها رفته بود مرا به این فکر واداشت که چطور می شود یک سری افکار و دیده ها و شنیده ها در یک راستا و زمان قرار می گیرند تا اشتغالی ذهنی و فکری را در فرد بوجود آورند؟ این را از این جهت می گویم که چند وقتی بود به چگونگی انتخاب پوشش در انسان ها فکر می کردم. به انسان های اولیه . به این سوال می اندیشیدم که چطور و از چه زمانی انسان احساس کرد باید قسمت هایی از اندام خود را بپوشاند. و چطور شده بود که هنوز انسان هایی در گوشه و کنار جهان یافت می شدند که به این درک نرسیده بودند و به صورت کاملن برهنه در کنار هم زندگی می کردند. و این تصاویر مستند شاهدی بر این ماجرا شده بود.

  هرچند در این فیلم جوابی برای این چرایی وجود نداشت و فقط گوشه ای از از این کره ی خاکی به تصویر کشیده می شد اما من هنوز به آدم و حوای رانده شده فکر می کردم. هبوط آنها به چه صورت اتفاق افتاده بود؟ آیا تفهیم شده بودند که بر روی زمین لخت و عور ظاهر نشوند؟ این آیین و سنن و عرف زاییده ی عقل بود، یا احساس ؟ ما از ابتدا تا به امروز چه بازی هایی را از سرگذرانده بودیم ؟ و غایت این بازی به کجا می انجامید ؟ و سوال های بی جوابی که بر سرم آوار می شد ...

   غرق در این افکارم که پیامک ات را روی صفحه ی نمایشگر گوشی می بینم . از جواب هایم در نامه راضی بوده ای . به این فکر می کنم که آیا این دغدغه ی فکری را با تو در میان بگذارم یا نه ؟

  جمله ام را این طور به پایان می رسانم : ممنونم که فیلم « نمک زمین » را برایم آوردی ! خیلی فکری ام کرد. در اولین فرصت باهم در موردش صحبت کنیم !

 وکلید ارسال را می زنم ...

وقتی می نویسم از چه می نویسم ؟

+ ۱۳۹۸/۳/۵ | ۱۱:۱۱ | رحیم فلاحتی

  هنوز کلمه ای تایپ نکرده ام . موضوع های متفاوتی از ذهنم می گذرد. پراکنده و بی اثر که اگر به استقبال شان نروم و هدایت شان نکنم به سمت و سویی که راه داستانی را در پیش بگیرند، خشک و پژمرده می شوند و می میرند. این بار اگر که موضوعی به ذهنم برسد برایش دست تکان می دهم تا بایستد. کافی است که اعتنایی بکنی . می آیند و می نشینند و شروع می کنند به تعریف کردن . و خودشان را بسط و گسترش دادن .

  داخل پاساژ شده بودیم. مژده اصرار داشت برای فصل گرم چند تی شرت بخریم . هرچه بین رگال های مقابل بوتیک ها گشتیم چیزی نپسندیدیم. یا طرح قشنگی نداشتند، یا کیفیت خوبی . خانم فِرخورد و فِرخورد تا محو فروشگاه پر زرق و برقی در گوشه ی پاساژشد و رفت داخل. چند قدم که پشت سرش رفتم منصرف شدم . ایستادم .

  کودکی و نوجوانی و حتی کمی بعدترها که سن و سالی از ما گذشته بود، ندیده بودم که مادر و همشیره ها لباس زیر شان روبند رخت خودنمایی کرده باشد و گهگاه توی باد مثل پرچم صلیب سرخ به اهتزاز در آمده باشد . ولی الان به یکباره مقابل ویترینی قرار گرفته بودم که پرُ بود از نیم تنه ی مانکن هایی که سینه بندهایی ریز و درشت و رنگ به رنگ تن شان بود و کمی که دقت می کردی داخل فروشگاه شورت هایی به تن شان که در تصور جناب حضرت آدم هم نمی گنجید تجسم حوایش در آن .

  ایستاده بودم . کمی شرمگین . کمی معذب . و مژده چشم و ابرو می آمد که : « بیا تو ! ... » و من برق شیطنت را درچشمانش می دیدم. و نگاهم به نوشته ی « ورود آقایان ممنوع » می افتاد . و آرام می گفتم : « زشته خانم ! ... » و نگاهم را می چرخاندم به سمتی دیگر .

  و باز شیطنت ادامه داشت . می آمد سمت در و با انگشت به سمتی اشاره می کرد و می گفت : « زرشکی رو دوست داری یا لیموییه ؟ ... » و من جواب می دادم : « یک ست خوشگل ... هر رنگی که دوست داری بردار لامصب !   ... »

می گفت : « نه به جون خودم ! تا نیایی داخل و خودت انتخاب نکنی راضی نمی شم . »

جواب دادم : « آخه عزیزم مگه داری لباس مجلسی انتخاب می کنی .... » و آمده بود دستم را گرفته و کشیده بود داخل فروشگاه . ومن در بین تناقض بین نوشته ی روی در ورودی که منع ام می کرد و خوش آمدگویی فروشنده ی خانم دست و پا می زدم .  دست و پا می زدم . دست و پا می زدم .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو