وقتی می نویسم از چه می نویسم ؟
هنوز کلمه ای تایپ نکرده ام . موضوع های متفاوتی از ذهنم می گذرد. پراکنده و بی اثر که اگر به استقبال شان نروم و هدایت شان نکنم به سمت و سویی که راه داستانی را در پیش بگیرند، خشک و پژمرده می شوند و می میرند. این بار اگر که موضوعی به ذهنم برسد برایش دست تکان می دهم تا بایستد. کافی است که اعتنایی بکنی . می آیند و می نشینند و شروع می کنند به تعریف کردن . و خودشان را بسط و گسترش دادن .
داخل پاساژ شده بودیم. مژده اصرار داشت برای فصل گرم چند تی شرت بخریم . هرچه بین رگال های مقابل بوتیک ها گشتیم چیزی نپسندیدیم. یا طرح قشنگی نداشتند، یا کیفیت خوبی . خانم فِرخورد و فِرخورد تا محو فروشگاه پر زرق و برقی در گوشه ی پاساژشد و رفت داخل. چند قدم که پشت سرش رفتم منصرف شدم . ایستادم .
کودکی و نوجوانی و حتی کمی بعدترها که سن و سالی از ما گذشته بود، ندیده بودم که مادر و همشیره ها لباس زیر شان روبند رخت خودنمایی کرده باشد و گهگاه توی باد مثل پرچم صلیب سرخ به اهتزاز در آمده باشد . ولی الان به یکباره مقابل ویترینی قرار گرفته بودم که پرُ بود از نیم تنه ی مانکن هایی که سینه بندهایی ریز و درشت و رنگ به رنگ تن شان بود و کمی که دقت می کردی داخل فروشگاه شورت هایی به تن شان که در تصور جناب حضرت آدم هم نمی گنجید تجسم حوایش در آن .
ایستاده بودم . کمی شرمگین . کمی معذب . و مژده چشم و ابرو می آمد که : « بیا تو ! ... » و من برق شیطنت را درچشمانش می دیدم. و نگاهم به نوشته ی « ورود آقایان ممنوع » می افتاد . و آرام می گفتم : « زشته خانم ! ... » و نگاهم را می چرخاندم به سمتی دیگر .
و باز شیطنت ادامه داشت . می آمد سمت در و با انگشت به سمتی اشاره می کرد و می گفت : « زرشکی رو دوست داری یا لیموییه ؟ ... » و من جواب می دادم : « یک ست خوشگل ... هر رنگی که دوست داری بردار لامصب ! ... »
می گفت : « نه به جون خودم ! تا نیایی داخل و خودت انتخاب نکنی راضی نمی شم . »
جواب دادم : « آخه عزیزم مگه داری لباس مجلسی انتخاب می کنی .... » و آمده بود دستم را گرفته و کشیده بود داخل فروشگاه . ومن در بین تناقض بین نوشته ی روی در ورودی که منع ام می کرد و خوش آمدگویی فروشنده ی خانم دست و پا می زدم . دست و پا می زدم . دست و پا می زدم .