آبلوموف

و نوکرش زاخار

خشتکیان

+ ۱۳۹۹/۵/۳۰ | ۲۱:۰۹ | رحیم فلاحتی

دعوت شده ام به عکس بازی بلاگردون . از طرف عکاس فرفری !

  با این ماشین خاطره ها دارم . ماشین که می گویم ، یک موقع خیال نکنید شورولت یا فورد و کیا و هیوندای و غیره بوده . نه خیر ! منظورم ماشین چرخ خیاطی است. از کودکی که بابت شیطنت ها خشتک ام پاره می شد و تا به حال که به خاطر دیگر فشارها گهگاه خشتک م پاره می شود چشمم همیشه به حرکت و گوشم به صدایش بوده که دردم را علاج کند. روی پارچه بالا و پایین برود و درزها را روی هم بیاورد و بپوشاند. که گفته اند آدم محتاط و عاقل نباید مو لای درزش برود ، چه رسد به کلفتر از مو !

  برای همین خاطر و ارادتی که به این اختراع بی نظیر داشته و دارم گوشه ای از خانه قرار ملاقاتی با ایشان گذاشتم و عکسی به یادگار گرفتم . ممنونم ماشین جان !

+ من در اینجا از تمام دوستانی که اینجا را می خوانند دعوت می کنم دست بجنبانند :))

سیزده و نیم یا چهارده

+ ۱۳۹۹/۱/۱۳ | ۱۴:۵۷ | رحیم فلاحتی

 

 سیزده است، چهارده نیست . با همه ی سیزده های دیگر فرق می کند. آسمان هم مردد است . نمی داند ابری باشد یا آفتابی . ببارد یا نبارد . فکر می کنم این هوا ناجوانمردتر از آن ویروس کووید نوزده است. این یکی آمده دلبری کند اما ندانسته دق مرگ می کند وآن یکی بی تعارف می کشد . من پشت پنجره ای در شهری هراس خورده ایستاده ام . کسی قدم در شهر نمی زند . فقط گنجشک ها پشت پنجره بهار را مزه مزه می کنند.

+

فقط همین!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۱ | ۰۰:۰۶ | رحیم فلاحتی

    از سر شب می نویسم و پاک می کنم ...  پاک می کنم ...

.Photo by me

رسانا و نارسانا

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ | ۱۵:۵۱ | رحیم فلاحتی

ما هم مثل اجسام، گاه رساناییم و گاه نارسانا 

گاه قابل انعطاف و گاه خشک و شکننده 

ما می توانیم و قابل تغییریم !

photo by : Ablomof

تو باور مکن !

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

گل و تفنگ

تو باور مکن !

از شعله پوش تفنگی گل بروید 

و بجای گاز باروت 

عطر گل بیرون بتراود 

تو باور مکن !

Photo by me .

همینقدر دوریم ! لامصب تا کی خجالت و شرم پیش در و همسایه ! ...

+ ۱۳۹۸/۸/۲۳ | ۲۲:۰۲ | رحیم فلاحتی

فوتبال امروز عصر تیم ملی ایران با  تیم عراق در این حد  بود . دور و عقب مانده از قافله . بدون باد و پنجر و فرسوده . باخت به بحرین و عراق .و فرداها را خدا ختم بخیر کند . یکی پیدا بشه بگه ما دلمون رو به چی خوش کنیم !

دنده های من و آقا سگه

+ ۱۳۹۸/۸/۲۱ | ۰۶:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

ماه کامل بود. صدای موذن به گوش می رسید. چهار سگ در بیراهه پرسه می زدند.

 رضا پرسید : « مگه سگ ها رو چند رو پیش جمع نکرده بودند؟ »

گفتم : « خبر نداشتم . تو با چشمای خودت دیدی ؟ »

گفت : « آره بابا ! مامورهای شهرداری می گرفتن ، می کردن تو ماشین .»

گفتم : « آره راست می گی . قیافه ی هیچ کدومشون آشنا نیست .»

گفت : « آره پیداست غریبه ان . از محله های بالا اومدن . چاق و چله ترن .»

دستی کشیدم به پهلو و دنده هام و چیزی نگفتم . صبح سردی بود و با انگشت اشاره ام که درون جیب کت ام بود با لیست خریدی که عیال داده بود بازی می کردم . روزها گذشته بود و کاغذ چرک و چروک شده بود. ایستادیم تا مینی بوس شرکت از راه برسد .

 گربه ای که بالای دیوار بود برای گرفتن موش باید پایین می آمد. از آن بالا چیزی نصیب اش نمی شد.

دختران سرخ آبی

+ ۱۳۹۸/۸/۱۹ | ۲۳:۲۹ | رحیم فلاحتی

دختران آبی و قرمز - پل غازیان

    کنار هم ایستاده بودند و به افق می نگریستند. اما آنچه که می دیدند شاید فرسنگ ها از هم فاصله داشت. 

تو اونور جوی من این ور جوی ...

+ ۱۳۹۸/۸/۱۹ | ۱۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

  سال هاست در بسیاری اماکن عمومی و مراکز تحصیل و وسایل نقلیه ی عمومی تفکیک جنسیتی اعمال می شود. و در این میان چیزی که باعث تعجبم شده اعتراض هایی ست که گهگاه برای برهم خوردن این روال صورت گرفته است. خانم های بسیاری هستند که نگاهی متفاوت تر از آنچه که بر جامعه حاکم است به این مقوله دارند و عده ای موافق آتشین این تفکیک ها . و همواره تعداد زیادی از خانم ها در وسایل نقلیه عمومی دیده می شوند که با احترام در میان مردان از فضای این وسایل استفاده می کنند و هیچ حادثه ای که ارکان دین را به لرزه درآورد اتفاق نیافتاده است . حال آنکه آنچه که به عنوان خاطره ای زشت در ذهنم مانده ، برخورد چند خانم مسن و محجبه با مادری که پسری کم توان ذهنی بهمراه داشت و در قسمت زنانه ی اتوبوس بی آر تی سوار شده بودند. مادر به زحمت فرزندش را سوار اتوبوس کرده بود و آن چند زن بابت حضور آن جوانک چنان الم شنگه ای به پا کردند که مادر به گریه افتاد ... چند لحظه ای به جوانک خیره ماندم . نمی دانم از حرف های اطرافش چیزی می فهمید یا نه ؟ در عالم خودش بود و گهگاه از مادر چیزی می پرسید .

لطفن آویزون نشوید!

+ ۱۳۹۸/۸/۱۷ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

  در خیابان قدم می زنم و چشم می گردانم . همزمان دوربین کوچکی و یا تلفن همراهم آماده است . نمی شود از خیلی از این اتفاق های کوچک چشم پوشی کرد. من عاشق طنزی که در این هشدار بود شدم . نظر شما چیست ؟ اگر حس و حالی بود برایم از نگاهتان را بنویسید ! 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو