آبلوموف

و نوکرش زاخار

پسرک و نوازنده ها

+ ۱۳۹۸/۲/۲۷ | ۲۱:۱۶ | رحیم فلاحتی

پسرک و نوازنده ها میدان ولیعصر

  بعد از گرفتن این عکس خیلی دوست داشتم این پسربچه ی دوست داشتنی رو به آغوش بگیرم . کمی همانجا ایستادم و تماشایش کردم. می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کند؟ از این چشم انداز پیش رو چه درکی دارد؟ می خواستم بدانم آیا در آینده خواهد فهمید ما برای اینکه به اینجا برسیم چه خون دل ها خورده ایم؟ و هنوز می خوریم ؟ سال هایی که سازهای هنرمندان مان را شکستند و با انگ مطربی و فعل حرام کتک شان زدند و هزار و یک اتفاق دیگر ؟ و هنوز ادامه دارد؟ آیا درک می کند که ما بعد از چهل سال تکلیف مان با ساز و موسیقی مشخص نیست ؟ 

  به هر حال امیدوارم آینده ی خوشی در انتظار این نسل باشد . سال هایی به دور از بلاتکیفی ها و اتفاقات ناگوار دیگر ... امیدوارم ...

!Lütfen

+ ۱۳۹۸/۲/۲۵ | ۱۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

رجب طیب اردوغان

 Lütfen Amerika’nın İran’la savaşmasına

!izin vermeyin

  

    در یکی از شلوغ ترین خیابان های استانبول به کمک محافظانش راه باز می کند. خیابانی که هر لحظه از روز شب گردشگران در آن پرسه می زنند و خرید می کنند و می خورند و می نوشند و دنیا را متفاوت تر از سرزمین خود تجربه می کنند. و چه بسیار ایرانی که در هر سفری که به استانبول داشته باشند خیابان استقلال را فراموش نمی کنند. و برای من هم این خیابان همراه با خاطرات خوش است . 

  اما اینبار دیدن ویدیویی از ورود رجب طیب اردوغان به این خیابان و التجا یک ایرانی به او سخت غمگینم کرد. در تاریخ ایران همواره پناه بردن از ظلم و تعدی دیگران به مامنی دیگر رواج داشته است. از پناه بردن به صحن امامان و امامزادگان تا سفارت های روس و انگلیس. اما اکنون باوجود سیستم های عریض و طویل قضایی و محاکم بین المللی چه اتفاقی می افتد که " محمود" معاصر در شاه عبدالعظیم الحسنی بست می نشیند و هموطنی دیگر در دیار عثمانی از " رجب " درخواست می کند :« لطفن اجازه نده ایران و آمریکا با هم وارد جنگ بشن ! » 

  هموطن جوانی که پشت اش به دوربین است و چیزی از حالت چشمان و صورت اش نمی بینم تا لااقل کمی بیشتر از حس و حالش را درک کنم. اما می دانم غمی بزرگ درد دل دارد . با این حال هنوز به چرایی این خواسته اش فکر می کنم. به دلیل این عملش در سرزمینی دیگر و در مقابل رئیس دولتی بیگانه ؟!!

 

+ لینک ویدیو در اینستا

+ عکس از : آبلوموف 

زیبایی ات را دغدغه ام می کنم

+ ۱۳۹۸/۲/۱۷ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

 

  امروز سر کلاس درس اخلاق اسلامی دغدغه ام زیبایی استاد بود. از صبح به دنبال یافتن موضوعی برای تفکر بر روی آن بودم. این را استاد جامعه شناسی فرهنگی خواسته بود. اما نمی دانم اگر می فهمید که من روزم را با چنین موضوع عجیب و نامتعارفی شروع کرده ام چه فکری درباره ی من می کرد.

  وارد کلاس که شد چنان بشاش بود و لبخند ملیحی داشت که یک جورهایی قند در دلم آب شد. شاید اگر کارد و ترنجی دستم بود، مجلسی چنان مهمانی زلیخا و عبور یوسف بازسازی می شد. اما اینبار به جای زلیخا انگار باید من انگشتانم را به دَم تیغ می سپردم.

  زیاد اهل سرپا ایستادن نبود. با آن چادر زیبا و مقعنه ی خوش فرم اش، می نشست پشت میز و آرنج ها را تکیه می داد روی آن و چشم می دوخت به بالا و پایین کلاس . امروز هم مطابق جلسات قبل عمل کرد. بعد از فروکش کردن قیل و قال ها که در مورد برگزاری امتحان بود کتاب را در دست گرفت و انتخاب سوال را شروع کرد . در آن دقایق هم تاکید کرد کتاب مان را بی سروصدا مرور کنیم. چنان سکوتی برقرار شده بود که برایم تازگی داشت . صدای دم و بازدم همکلاس های سرماخورده و بالا کشیدن دماغ شان گهگاه سکوت را می شکست .

  کتاب را ورق می زد و من دزدانه تماشایش می کردم. فرم لب هایش را از نظر می گذراندم. به بینی اش که به دست تیغ جراح سپرده شده بود و به آن گونه های خوش فرم اش نگاه می کردم. به ابروها و مژه های بلندش . به پیشانی اش که حتی یک چین هم نداشت و به آن حجابی که نمی گذاشت یک تار مو از پس آن بیرون بزند چشم می دوختم . خدا می داند اگر طره ای از گیسواش به این مجموعه ی زیبایی افزوده می شد چه غوغایی می کرد!  در زیر چادر نمی شد تناسب اندامش را تشخیص داد اما بعید می دیدم خداوند در دادن زیبایی و تناسب به او مضائقه کرده باشد. و همه این چشم چرانی ها چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید. شرم می کردم و زود نگاهم را می دزدیدم ، شاید بتوان گفت می ترسیدم . می ترسیدم سر برگرداند و متوجه نگاه های من بشود. اگر نگاهمان به هم گره می خورد و با همان نگاه ، پرسشگرانه سرزنشم می کرد چه داشتم بگویم ؟ چگونه می توانستم به او بگویم امروز زیبایی او دغدغه ی من شده است؟

  همیشه برای دست آویز، این روایت در ذهنم نقش می بست : « خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد». خصیصه ای که در نهاد ما بود و همیشه و در همه حال جستجوگر آن بودیم . پس چرا نمی شد انسان های زیبا را ستود؟ پس چرا ستایش ما فراتر از ستودن اشیاء و حیوانات و دستاوردهای علمی و هنری نمی رفت؟ آیا شک و تردید و گاه حسادت مانع از ستایش همنوعانمان می شد؟ پس چرا ؟

  بخصوص در جامعه ی ما که امکانش بسیار بسیار ضعیف است با دیدن همنوعی مذکر یا مونث به زیبایی های بصری او و فرم های زیبای اندام او اشاره و تعریف و تمجید کرد. و چه راحت می توانند انگ چشم چرانی و هزار و یک صفت ناشایست را به ما بچسبانند . فقط و فقط به دلیل تمجید یک زیبایی ! ...

اعوجاج

+ ۱۳۹۸/۲/۸ | ۱۰:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

  به میز نگاه کرد . بعد به کفش های خاک گرفته اش . همانطور که ایستاده بود کمی شانه خم کرد و مشت های گره کرده اش را روی میز گذاشت. لیوان چای یخ کرده ای روی میز بود. دست راستش را بلند کرد و با انگشت میانه تلنگری به لبه ی لیوان زد و از بالا به دایره های هم کانونی که تشکیل شده بود نگاه کرد. ارتعاش آرام می گرفت و در او موجی برمی خاست . موجی از فکر و ایده و سخن که برای ارائه ی امروز در ذهنش شکل گرفته بود.

  هوای انباشته در سینه اش را یکباره از سینه خارج کرد و سعی کرد آرام بگیرد. صندلی های خالی کلاس به پچ پچ افتاده بودند. تحریک اش می کردند و ذهنش را دوباره به تشنج می کشیدند. خواست تلنگر محکم تری به لیوان بزند. دلش صدای شکستن می خواست . سکوتی عمیق در پس آن پچپچه ی استهزاء آمیز بود که باید می شکست . حتی با صدای برخورد یک شئی ، با صدای شکستن تن بلورین لیوان که قطعه قطعه می شدند و به هر سو می دویدند .

  چنین نکرد. صدای قهقهه ای که از کلاس مجاور برخاست همچون شکستن چند جام بلورین بود. یکه خورد . سکوت شکسته بود. لیوان را به دست گرفت . بالا آورد مقابل چشمانش و کلاس و صندلی های خالی را با اعوجاجی به رنگ قهوه ای ناب نظاره کرد. کسی نبود. کسی نیامده بود. با اندیشه ای که همراه آورده بود چه باید می کرد؟ مگر نه اندیشه هم می توانست چون نان تازه، بی عَرضه به طالبش بیات شود. آیا این محصول بیات را باید با خود به سمت به خانه می کشید ؟ افسوس خورد. چون پدری که با نان تازه به خانه رفته باشد و ساکنان خانه در غیاب او به مهمانی رفته باشند و او بماند و انباشت نان های بی مصرف لای سفره .

  لیوان را آرام روی میز گذاشت. به ناراستی ِ اشیاء در پس لیوان چای فکر کرد. دنیا چقدر می توانست پر از اینگونه اعوجاج های غیرقابل تحمل و غریب باشد. و یا شاید از منظری زیبا  ؟! می شد به اشکال درهم پیچیده ی اشیاء درون کلاس نگاه زیباتری داشت. حتی به آن پنجره ی رنگ شده ی دلگیر . به آن پرده ی درهم پیچیده که انگار روزی سعی داشته یادآور دریایی نیلگون و مواج باشد.

  به کتاب روی میز نگاهی انداخت . این سوال برایش پیش آمد : « آیا کسی از جمع اندک کلاس به موضوع جامعه شناسی فرهنگی علاقمند بود ؟ اصلن دغدغه های شان چه بود؟ آمدن و رفتن شان به چه هدفی بود ؟ چرا کسی حاضر نبود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ... سوال و سوال و سوال ... سگک کیف اش را باز کرد. بوی خفیف چرم به مشامش خورد. کتاب را سُراند درون کیف کنار جزوه ها و سگک را انداخت .

  لیوان را با سرانگشتانش گرفت و چرخاند. زمین گذاشت. از کلاس بیرون آمد . پله ها را چون روحی پایین سُرید تا در بوفه ی طبقه ی همکف کمی خونش را به کافئین آلوده کند . آلودگی همیشه زشت نیست . شکستن همیشه ترسناک نیست . ترس از شکستن ترس به جان مان می ریزد. ترس از دانستن و یا ترس از ندانستن . هر کدام به نحوی ترس با خود به همراه داشت . و زندگی آلوده می شد به ترس ... ترس و ترس وترس ...

 

ای ساربان !!!

+ ۱۳۹۸/۱/۲۶ | ۲۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

 

  سال جدید در ادامه سالِ گند نود و هفت سنگ تمام گذاشت. وقتی که نود و نُه درصد مردم خواب بودند و یک درصد بیدار، بلایی بدتر از سیلاب کنونی دامان مان را گرفت و در زمان کوتاهی ارزش پول ملی به یک سوم کاهش پیدا کرد.

  این روزها در اطرافیان رمق و انگیزه ای برای ادامه نمی بینم . نوشتم " ادامه " ، چون می خواستم معنای بیشتری را در بربگیرد. چون هرکس به امیدی در تلاش است و هرکدام در مسیر و راهی پا گذاشته اند به نیّتی . و نیت ما حکم فردی را پیدا کرد که غذای نفاخ خورده و مدام در مسیر وضوخانه و صحن مسجد بادی از او خارج می شود و دوباره و چند باره نیت مجدد و تجدید وضو و تکرار و تکرار ...

  این قافله با این ساربان به سرمنزل مقصود نخواهد رسید و ما خواهیم ماند و این درافشانی شاعر که می فرماید : « دست ما کوتاه و خرما بر نخیل » .

خدایا مددی !

عکس از : آبلوموف 

نه خَدم نداریم و نه حَشَم

+ ۱۳۹۸/۱/۱۳ | ۱۱:۲۴ | رحیم فلاحتی

چهارراه

  باد سردی می وزید. اولین چیزی که تو محوطه نظرم را جلب کرد گربه ی رو سطل زباله بود. چند ثانیه ای به هم زُل زدیم. عکسی از او گرفتم و بعد سعی کردم چند قالیچه را که روی نرده های مجتمع انداخته بودند در کادر قرار بدهم. به نمایشگر نگاهی انداختم. عکس دلخواهی نشد . گربه هنوز مرا می پایید و بالاخره پایین پرید و پشت شمشادها گم شد. برای میان بُر از مسیر خاکی پارک گذشتم. چند بطری خالی آبی رنگ در نور کم رمق اول صبح میان خاک و سنگ ها ناهمگونی زشتی داشت. خواستم با پا شوت شان کنم ، اما منصرف شدم. 

  از جوی عریض پیاده رو پریدم و کنار خیابان ایستادم .پراید مدل پایینی چراغ زد. دست بلند کردم . ایستاد و بلافاصله خاموش شد. راننده کلاه کاموایی چرکی سرش بود. زیرپایی ها پر از شن و داشبورد پر از گرد و خاک . سوار شده بودم چاره ای نبود. برای هر توقف موتور ریب می زد و خاموش می شد و با جان کندن مختصری دوباره راه می افتاد. 

  حس عجیبی داشتم .انگار اتومبیل من بود و من شرمنده این اوضاع . به میدان نماز رسیده بودیم و من باید خط عوض می کردم .این بار اتومبیلی که سوارم کرد کمی مدل بالاتر بود و راننده ی جوانی با تی شرت لاگوست آبی رنگ پشت رُل بود. احساس کردم سردش است چون موهای بازو و ساعدش از باد سرد اول صبح که از گوشه و کنار ماشین داخل می شد سیخ ایستاده بود. 

  انتهای مسیر سر صحبت مان باز شد . از شلوغی جاده های منتهی به تهران گفتیم و قیقاج رفتن چندتا راننده باعث شد از کوره در برود و بگوید : « هرچی دهاتیه راه افتادن اومدن تهران مسافرکشی ... کشاورزی تموم می شه راه می افتن شهر مسافرکشی ... بنایی کم می شه مسافرکشی ... دامداری رونق نداره مسافرکشی ... یکی نیست بگه پس ما چه کاره ایم ؟ !!  »

  چیزی نداشتم بگویم . هر دو ته لهجه داشتیم و شهرستانی . شاید گاو و گوسفند نداشتیم و زمین زراعی که رها کنیم بیاییم شهر ، اما خودمان هم به هزار و یک دلیل تو این شهر مثل وصله ی ناجور بودیم .

عکس از : آبلوموف

روییدن آغاز می کینم جان !

+ ۱۳۹۸/۱/۱۰ | ۱۳:۵۴ | رحیم فلاحتی

گل بی خار کجاست ؟

  نمی دانم چرا از گلی که به این ساقه بود عکس نگرفتم . شاید به خاطر اتفاقات پُرفراز و نشیب تابستان سال نود و شش بود. به خاطر تلخی ها. به خاطر رفتارهایی که موجب شده بود روی زیبای قضایا را نبینم . و فکر کنم دنیا همینقدر چرکین و زشت بوده و خواهد بود. غافل از اینکه همیشه اینطور نیست . و نیرویی باعث شد تا نگاهم رو به بالاکشیده شود . و از زمین و گل ولای و زشتی ها و از خارها چشم بردارم و نور و رنگ و زیبایی ها را ببینم . 

 سال نود و هفت سال پرباری بود. و دوستانی چند در این میان مرا یاری دادند که وامدار مهر و محبت شانم . می دانم شاید هیچ وقت اینجا را نخوانند اما باید گفت تا حد زیادی برخاستنم و ادامه دادنم را مدیون این سه تن ام :

« سعید و امین و جانی »

پاینده باشید دوستان من !

رفتم نانوایی نون بخرم قالی خریدم ...یا بر عکس

+ ۱۳۹۸/۱/۹ | ۱۱:۲۹ | رحیم فلاحتی

 شیر آب پارک

  سه روز پیش پریدم سر خیابون دوتا قالی شیش متری بگیرم . نه به خدا خالی نمی بندم . درست مثل خریدن دو تا بربری خشخاشی .

  من بودم ویک خونه ی لخت و عور . نباید دست دست می کردم .و گرنه پول عیدی آخر سال  نیست  و نابود شده بود . در عرض مدت انتظار برای پخت نون تو یک تنور نانوایی بربری، طرح قالی رو پسندیدم  و کارت کشیدم واسنپ خبر کردم .  قالی ها رو طوری جا دادم صندلی جلو که مجبور شدم پشت سر راننده بشینم .

  خیلی آسمون ریسمون بافتم نه ؟ این ها رو گفتم که بگم اولین چیزی که نظرم رو تو ماشین جلب کرد گوشی آقای راننده بود . هربار که صفحه روشن می شد عکس تمام قد راننده رو با پیراهن اتو خورده ی سفید و پاپیون و موهای صاف قهوه ای که روی گوش هاش ریخته بود می دیدم . راستش رو بگم اصلن خوشم نیومد. ندیده بودم کسی عکسِ خودش رو گذاشته باشه تو پس زمینه ی گوشیش . انگار این یکی نوبر بود.شاید فکر کرده بود شبیه شخصیتی تا هنرپیشه ایه ؟ نمی دونم . شاید چون خودم این کارو نمی کنم برام عجیبه . چون هر صبح که خودم رو موقع مسواک زدن تو آینه می بینم اینقدر پوف کرده و ژولیده ام که فکر می کنم این قیافه ی ثابت منه . یک چیز تکراری و خسته کننده . و شب ها هم از راه برسم دیگه نا و نفس برای ابراز محبت به شخص شخیصم باقی نمی مونه . 

  نمی دونم شاید وسط روز قیافه ی بدرد بخورتری داشته باشم؟ باید یک عکس از خودم بگیرم . یا بگم کسی از من بگیره . تا حالا خودم رو پشت صفحه ی گوشیم ندیدم . لطفن شما هم اگر دیدید تعجب نکنید !

پ.ن : تا به حال عکس هام اینطوری بودن . مثل عکس بالا :))

جسارت تو را می ستایم جان !

+ ۱۳۹۸/۱/۶ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

در ساحل ایستاده ایم و نظاره گر

  این روزها کنار من ایستاده ای . علیرغم همه ی سختی هایی که در پیش رو خواهد بود . و می دانی که باید به دریا بزنیم . باید دل را به دریا بزنیم و به مواجهه با تندبادها و طوفان برویم. می دانم که جرات بسیاری داری . سرد و گرم روزگار چشیده ای و هراسی به دل راه نخواهی داد . دست در دست هم از این دریا هم عبور خواهیم کرد . دست در دست هم ! دست در دست هم ! ....

عکس از : رحیم فلاحتی 

بندر انزلی ، ساحل غازیان 

گلابی ! از ماتحت

+ ۱۳۹۷/۱۲/۱۰ | ۱۹:۴۷ | رحیم فلاحتی

تهران،زباله،کون گلابی

 

   چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی  را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : « آهای ! کون گلابی  ... بجُنب سال تموم شد  ! ... » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .

 « آهان ! راستی امروز چندمه ؟ چند شنبه است ؟ !!!  ... »

  

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو