اعوجاج
به میز نگاه کرد . بعد به کفش های خاک گرفته اش . همانطور که ایستاده بود کمی شانه خم کرد و مشت های گره کرده اش را روی میز گذاشت. لیوان چای یخ کرده ای روی میز بود. دست راستش را بلند کرد و با انگشت میانه تلنگری به لبه ی لیوان زد و از بالا به دایره های هم کانونی که تشکیل شده بود نگاه کرد. ارتعاش آرام می گرفت و در او موجی برمی خاست . موجی از فکر و ایده و سخن که برای ارائه ی امروز در ذهنش شکل گرفته بود.
هوای انباشته در سینه اش را یکباره از سینه خارج کرد و سعی کرد آرام بگیرد. صندلی های خالی کلاس به پچ پچ افتاده بودند. تحریک اش می کردند و ذهنش را دوباره به تشنج می کشیدند. خواست تلنگر محکم تری به لیوان بزند. دلش صدای شکستن می خواست . سکوتی عمیق در پس آن پچپچه ی استهزاء آمیز بود که باید می شکست . حتی با صدای برخورد یک شئی ، با صدای شکستن تن بلورین لیوان که قطعه قطعه می شدند و به هر سو می دویدند .
چنین نکرد. صدای قهقهه ای که از کلاس مجاور برخاست همچون شکستن چند جام بلورین بود. یکه خورد . سکوت شکسته بود. لیوان را به دست گرفت . بالا آورد مقابل چشمانش و کلاس و صندلی های خالی را با اعوجاجی به رنگ قهوه ای ناب نظاره کرد. کسی نبود. کسی نیامده بود. با اندیشه ای که همراه آورده بود چه باید می کرد؟ مگر نه اندیشه هم می توانست چون نان تازه، بی عَرضه به طالبش بیات شود. آیا این محصول بیات را باید با خود به سمت به خانه می کشید ؟ افسوس خورد. چون پدری که با نان تازه به خانه رفته باشد و ساکنان خانه در غیاب او به مهمانی رفته باشند و او بماند و انباشت نان های بی مصرف لای سفره .
لیوان را آرام روی میز گذاشت. به ناراستی ِ اشیاء در پس لیوان چای فکر کرد. دنیا چقدر می توانست پر از اینگونه اعوجاج های غیرقابل تحمل و غریب باشد. و یا شاید از منظری زیبا ؟! می شد به اشکال درهم پیچیده ی اشیاء درون کلاس نگاه زیباتری داشت. حتی به آن پنجره ی رنگ شده ی دلگیر . به آن پرده ی درهم پیچیده که انگار روزی سعی داشته یادآور دریایی نیلگون و مواج باشد.
به کتاب روی میز نگاهی انداخت . این سوال برایش پیش آمد : « آیا کسی از جمع اندک کلاس به موضوع جامعه شناسی فرهنگی علاقمند بود ؟ اصلن دغدغه های شان چه بود؟ آمدن و رفتن شان به چه هدفی بود ؟ چرا کسی حاضر نبود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ... سوال و سوال و سوال ... سگک کیف اش را باز کرد. بوی خفیف چرم به مشامش خورد. کتاب را سُراند درون کیف کنار جزوه ها و سگک را انداخت .
لیوان را با سرانگشتانش گرفت و چرخاند. زمین گذاشت. از کلاس بیرون آمد . پله ها را چون روحی پایین سُرید تا در بوفه ی طبقه ی همکف کمی خونش را به کافئین آلوده کند . آلودگی همیشه زشت نیست . شکستن همیشه ترسناک نیست . ترس از شکستن ترس به جان مان می ریزد. ترس از دانستن و یا ترس از ندانستن . هر کدام به نحوی ترس با خود به همراه داشت . و زندگی آلوده می شد به ترس ... ترس و ترس وترس ...