آبلوموف

و نوکرش زاخار

دل درد صنعتی

+ ۱۴۰۰/۱۲/۱۷ | ۰۰:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  صدای دَوران ماشین لباسشویی کم و زیاد می شود. حس می کنم یک جای کار اشکال دارد که اینگونه انگار از دل درد به خود می پیچد و می لرزد. لباس ها چرک هایشان را رها می کنند و رنگ و روی شان باز می شود. آب چرک آلود راهش را از درون ماشین لباسشویی به سمت فاضلاب باز می کند و آب تازه دوباره لباس ها در خود غرق می کند. دوباره چرخیدن و نیروی گریز از مرکز . لباس ها که از این تمیزی و تازگی شادمانند حس سوارشدن به بهترین و بزرگترین چرخ و فلک دنیا را دارند و انگار صدای جیغ و قهقهه شان هر لحظه بلندتر می شود.

 نور شدیدی از پنجره به درون اتاق می ریزد. قوی و سفید. و بعد صدای مهیب رعد. پشت پنجره رگبار تندی شروع به باریدن کرده است. و گهگاه صدای انفجارهایی که دیگر رعد نیست. صدای انفجار نارنجک های دست سازی است که در کوچه و خیابان پرتاب می شود. نمی دانم چرا خیالم را رها کرده ام که سراغ این اراجیف برود. تا اینجا هرچه خیالبافی بوده را کنار می گذارم. به بیکاری ام فکر می کنم. به اینکه نزدیک دو ماه است رزومه به شرکت های مختلف ارسال می کنم و هربار وقتی برای مصاحبه می روم و شرایط در حد برده داری شان را می بینم دست از پا درازتر برمی گردم. حقوق پایین، زمان کاری طولانی و اضافه کاری اجباری و درخواست سفته با مبالغ بالا از طرف کارفرما که باید علاوه بر خودت فردی که در استخدام دولت و حقوق بگیر است پای سفته را امضاء کند.

 پسرک بیش فعال طبقه ی بالا شروع به دویدن کرده است. هر شب حدود همین ساعت کمی می دود و بعد صدای دویدنش قطع می شود. فکر کار و مصاحبه را می خواهم کنار بگذارم. اما سخت است. از اینکه علاوه برتوانایی هایت درگیر مسائل بیهوده ی دیگری برای استخدام باشم ناراحتم می کند. خیلی وقت بود که برای کار به شرکت های خصوصی مراجعه نکرده بودم و خبری از بازی های اداری شان نداشتم. لعنتی ! شرایط چرا اینقدر سخت شده است . بلند می شوم از پنجره بیرون را نگاه می کنم. باران قطع شده است. آسمان هم طاقچه بالا می گذارد. دلم چند روز بارندگی شدید می خواهد. طوری که انگار به حال زمینیان زار می زند. چه پایان سال مزخرفی شد. دوباره کار تازه ای را شروع کرده ام. کاری که به دست و پنجه خودم و ایده هایی که از اطراف می گیرم بستگی دارد. نمی دانم تا کجا پیش خواهم رفت.

  جانی افسانه گیلگمش گوش می کند. صدای گنگ راوی را می شنوم . انگیزه ام را برای خیلی کارهایی که دوست داشتم از دست داده ام. حس فردی را دارم که در دریا گرفتار شده و فقط برای اینکه فرو نرود سعی دارد دست و پا بزند.  نه در خیال کشتی نجات است و نه خشکی . گنگ و مسخ شده .

  صدای ماشین لباسشویی قطع شده است. نمی دانم آن زبان بسته برای شستن لباس ها انگیزه ای دارد یا نه ؟ تا کی و چند سال اینگونه برده وار باید بشوید و تمیز کند و خشک کند و تحویل مان بدهد. می دانم حتمن روزی از کار خواهد افتاد . مثل هر وسیله دیگری . مثل هر جاندار و انسانی که مرگ به سراغش می آید .

  کتابی کنار دستم است. چند روز معطل من مانده است . حس و حال کتاب خواندن ندارم . دستم به سمتش دراز نمی شود. سر بر می گردانم و نگاهش می کنم . ولادیمیر نابوکوف سال هاست که مرده است. اما کتاب بازگشت چورب اینجا کنار من است . نویسنده ای روسی الاصل که شاید در گور از جنگ روسیه و اوکراین با خبر شده باشد . رویم را از کتاب و نویسنده اش بر می گردانم . آنقدر بی حوصله ام که دلم نمی خواهد میانجیگری دو طرف دعوا را بکنم. و یک موجود شریر درونم فریاد می کشد: « بگذار همدیگر را بکشند ! بگذار دنیا را به آتش بکشند! این آدمی زاد خونخوار است ، خونخوار ... »

گل یا پوچ یا جنگ

+ ۱۴۰۰/۱۲/۱۲ | ۰۰:۰۳ | رحیم فلاحتی

 

  منچستر در مقابل واتفورد ایستاده است. دقایق اولیه بازی است. یک استادیوم پر از تماشاگر، تیم محبوب خود را با سر و صدای فراوان تشویق می کنند. یازده نفر را می خواهند به هیجان بیاورند تا تیم مقابل را درهم بشکنند و گل باران کنند. دو تیم که مقابل هم قرار گرفته اند با جان و دل بازی می کنند. نه شاید بهتر است بگویم می جنگند. هیچ چیز از یک جنگ کم ندارد. توپ ها به سمت دروازه ها شلیک می شود و ساق ها و آرنج ها و سرها از خجالت نفرات تیم مقابل در می آیند.

 صدای کتری بلند می شود. برمی خیزم تا چای دم کنم. فکر می کنم الان طرفداران تیم منچستر در کی یف پایتخت اوکراین چه می کنند؟ چای می نوشند یا قهوه یا مُسکرات ؟ با صدای انفجارها در شهر چگونه کنار می آیند ؟ اصلن می دانند روس ها تا کجا پیش آمده اند؟ آب جوش را درون قوری می ریزم. به جبهه ی روس ها فکر می کنم. جنگ خشن است. خون و خونریزی دارد. آوار و آتش و آوارگی دارد. نیمه ی اول بازی تمام می شود. بدون گل . رونالدو نتوانسته گل بزند. پوتین اما گل زده است. و بقیه ی هم تیمی هایش را به ادامه بازی تشویق می کند. روس ها در زمین اکراینی ها بازی می کنند. آنها خشونت را چاشنی کار قرار داده اند تا بازی را برنده باشند.اما این بازی چون فوتبال نیست و جنگ هیچگاه برنده ای نداشته است. هیچکس جرات ندارد جنگ را داوری کند. جنگ داور نمی شناسد.

  می نشینم . اما بعید می دانم دوطرف مخاصمه ساکت نشسته باشند. چای باید دم بکشد. نیاز است که آتش بس اعلام شود. آیا در آتش بس چای دم می کشد؟ باید زیر کتری روشن باشد. نیمه ی دوم شروع می شود. رونالدو از اینکه نیمه ی اول گل نزده است ناراحت است. این را می توان از چهره اش خواند. توپ های بسیاری روی هیجده قدم تیم واتفورد سانتر می شود اما گنبد آهنین واتفورد همه ی موشک های شلیک شده را در آسمان منهدم می کند. دوربین روی جایگاه ویژه زوم می شود. روی صندلی های مخصوص و راحت ، پوتین و ولودیمیر زلنسکی و جو بایدن و شی جین پینگ و دیگرانی که نمی شناسم را می توان دید. نمی دانم فیلمبردار وکارگردان چه از جان این ها می خواهند که بازی را رها کرده و چهره این ها را به نمایش گذاشته اند؟ چای می خورم. به دانشجویان ایرانی گیر افتاده در اوکراین جنگ زده فکر می کنم. هنوز نمی دانم جنگ بهتر است یا فوتبال. مبارزه در کدام میدان خون کمتری بر زمین می ریزد.

  نوشتن را رها می کنم و می روم. کجا ؟ نمی دانم. چند روزی راهم را گم می کنم. دفترم را گم می کنم . قلمم را گم می کنم.

 غم نان داشته ام . غم گرسنگی . غم پناهگاه. بوی باروت مرگ را هر لحظه به من یادآور بوده است. جنگ شروع شده است. آتش جنگ در گوشه ای که به ما نزدیک است روشن شده است. بوی باروت می آید. بوی تن هایی که سوخته است. بوی زُهم خون .

  دختری از پنجره ی خانه ی نیمه ویران به آسمان خیره مانده است. از باران خبری نیست. دود سیاهی قسمتی از آسمان را پر کرده است. یادم نمی آید نتیجه بازی منچستر و واتفورد چه شده است. آیا جنگ میان دو تیم برنده داشته یا نه ؟ رو به دخترک می کنم و صدایش می زنم : « هی! سلام. تو طرفدار کدوم تیمی ؟ منچستر یا واتفورد ؟ » نگاهم نمی کند طوری که بشنوم می گوید :« من عاشق آندری شوچنکو ام . عاشق دینامو کی یف . » می گویم :« چه خوب ! من هم بازی شوچنکو رو تو چلسی دوست داشتم .»

می گوید : « افسوس ! افسوس که جنگ فرصت به ما نداد . کی یف در حال ویران شدن است. ما سال ها بود که خاطرات تلخ دوران کمونیستی را فراموش کرده بودیم. فکر می کردیم دوران دیکتاتوری و جنگ به پایان رسیده است .»

   دود سیاه رنگ رفته رفته تمام آسمان را پوشانده بود. شبی خوفناک ناگهان سر رسیده بود . دختر دیگر کنار پنجره خانه ی نیمه ویران نبود .

روزبه

+ ۱۴۰۰/۱۲/۶ | ۰۹:۴۳ | رحیم فلاحتی

  روزبه از دیوار بالا رفت. باید یک سیب می دزدید. گفته بودند این شروع کار است. باید جربزه اش را نشان بالا دستی ها می داد.

 نمی دانم خواب دیده بودم یا قرار من و بالا دستی ها همین بود. از دیوار بالا کشیدم. باغبان در حال ناز و نوازش گل و گیاه های ته باغ بود. گاهی آب به گلدان ها می پاشید و گاه به اتاقک گوشه ی باغ سر می زد. باید قبل از اینکه مرا می دید پایین می پریدم. وقتی به سمت اتاقش می رفت فرصت خوبی بود. 

  هنوز پایین نپریده بودم که صدای نابهنگام موذن پیر از بلندگوی مسجد کهنه ی محل بلند شد. ترس خورده به سمت کوچه پریدم و گردوخاک از لباس دور کردم. مشهدی کرم از مردم می خواست فقط در مواقع ضروری از خانه خارج شوند. می گفت دیشب که مردم خواب بوده اند جنگی بین دودسته درگرفته است که درست نمی داند کیستند و برای چه می جنگند. می گفت تا صبح بالای ماذنه بوده و در دوردست نور آتش شلیک های دو طرف را می دیده است. اما من به حرف های او شک کردم. پیرمرد در روز روشن درست نمی دید، چطور می توانست در شب چیزی دیده باشد. سر و صدای پیرمرد باعث شد که دستم از چیدن سیب دور بماند. راهم را می کشم به سمت خانه کدخدا او باید بداند حقیقت چیست و جنگ برای چه شروع شده است. اگر حالش خوش بود بگویم که هنوز سیب از باغ بابا آدم نچیده ام . اولین کار این بود که خودم را باید پیش کدخدا عزیز می کردم. اهالی از پنجره ها سرک می کشیدند و من بی اعتنا قدم زنان به سمت خانه کدخدا می رفتم.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو