روزبه از دیوار بالا رفت. باید یک سیب می دزدید. گفته بودند این شروع کار است. باید جربزه اش را نشان بالا دستی ها می داد.

 نمی دانم خواب دیده بودم یا قرار من و بالا دستی ها همین بود. از دیوار بالا کشیدم. باغبان در حال ناز و نوازش گل و گیاه های ته باغ بود. گاهی آب به گلدان ها می پاشید و گاه به اتاقک گوشه ی باغ سر می زد. باید قبل از اینکه مرا می دید پایین می پریدم. وقتی به سمت اتاقش می رفت فرصت خوبی بود. 

  هنوز پایین نپریده بودم که صدای نابهنگام موذن پیر از بلندگوی مسجد کهنه ی محل بلند شد. ترس خورده به سمت کوچه پریدم و گردوخاک از لباس دور کردم. مشهدی کرم از مردم می خواست فقط در مواقع ضروری از خانه خارج شوند. می گفت دیشب که مردم خواب بوده اند جنگی بین دودسته درگرفته است که درست نمی داند کیستند و برای چه می جنگند. می گفت تا صبح بالای ماذنه بوده و در دوردست نور آتش شلیک های دو طرف را می دیده است. اما من به حرف های او شک کردم. پیرمرد در روز روشن درست نمی دید، چطور می توانست در شب چیزی دیده باشد. سر و صدای پیرمرد باعث شد که دستم از چیدن سیب دور بماند. راهم را می کشم به سمت خانه کدخدا او باید بداند حقیقت چیست و جنگ برای چه شروع شده است. اگر حالش خوش بود بگویم که هنوز سیب از باغ بابا آدم نچیده ام . اولین کار این بود که خودم را باید پیش کدخدا عزیز می کردم. اهالی از پنجره ها سرک می کشیدند و من بی اعتنا قدم زنان به سمت خانه کدخدا می رفتم.