+
۱۳۹۲/۹/۲۹ | ۲۰:۱۳ | رحیم فلاحتی
گفت : « سوپ سفارش دادیم، نیم ساعت دیگه آماده می شه . »
از صبح مثل بازداشتی ها در خانه حبس بودیم . زده بودیم بیرون تا هوایی تازه کنیم که پشت چراغ قرمز نور بالای ماشین پشت سری چشمم را خیره کرد . به آینه بالای سرم نگاه کردم . کوروش و فرشته بودند . دو تا مرغ عشق ها مثل ما آمده بودند خیابان گردی . جلوتر برای شان ایستادم . کوروش تعارف کرد همراه شان باشیم و ما هم با اشتیاق قبول کردیم . کوروش به ارغوان گفت : « خواهری خدا کنه بپسندی ! سوپ ژاپنی سوبا سفارش دادم . »
بین راه به اینکه این روز کسل کننده را می توانستم با تجربه ای از غذایی جدید بگذرانم خوشحال بودم . دنده عوض می کردم و به ماشین روبرویی خیره بودم اما ذهنم در میان مزه هایی که تا به حال تجربه کرده بودم می چرخید . ذائقه ام از دیزی و کباب ها و خورشت های محلی فراتر نرفته بود اما در این عصر جمعه و انگار پس از سال ها روح اوشین در ما حلول کرده بود تا به سراغ غذایی ژاپنی برویم .
راه که افتادیم فکر می کردم کجای این شهر خراب شده غذای ژاپنی سرو می کنند که من خبر ندارم . اما هرچه به سلول های خاکستری فشار آوردم نشد که نشد.
ماشین کوروش را در ضلع شمالی شهرداری که دیدم زدم کنار و گوشه ای پارک کردم . جاییکه ایستاده بودند من بیشتر به محل سرو نوشیدنی و بستنی می شناختم .
مقابل مغازه به انتظار ایستادیم . در نگاه اول هیچ دری برای ورود به مغازه وجود نداشت .با مادر زن کوروش که به جمع اضافه شده بود و من و ارغوان و دامون شش نفر آدم گرسنه صحبت را کشاندیم به منوهای عجیب و غریب پشت شیشه و جا به جا عکس های غذا ها که هیچ کدام را تا به حال لب نزده بودیم . دری که باید از آن وارد مغازه می شدیم خیلی عجیب تر از منوی غذا ها بود . دری به ارتفاع یک متر و بیست در هشتاد سانتی متر . یعنی باید خم شده و پا مرغی داخل می شدیم .
به ترتیب مثل مرغ هایی که آن ها را جا کنند پامرغی داخل مغازه شدیم . فضای داخل مغازه کوچک و تنگ بود . محل سرو غذا به زحمت به عرض یک و طول سه متر می رسید . از تخته هایی که به دیوار نصب بود به عنوان میز استفاده می شد و کاشی های روی دیوار پر بود از یادگاری هایی که با ماژیک رویش نوشته شده بود. فروشنده سه کاسه سوپ را که روی آن با مقداری جوانه ی ماش و گندم و تعدادی قطعات سرخ شده تزیین شده بود روی میز گذاشت . ابتدای کار ارغوان پس زد . به این خاطر که یک زرده ی تخم مرغ نپخته وسط کاسه نمایان بود . کنار هر کاسه سوپ دو پیاله چاشنی که از هم متفاوت بودند قرار داشت . آقای فروشنده که همزمان نقش آشپز را هم بازی می کرد از پشت سر من که تنها فضای موجود و در دیدرس همه بود به هر کدام از ما یک جفت چوب "هاشی" داد و با حوصله ای مثال زدنی شروع به آموزش نحوه ی استفاده از آن کرد .و ما ایستاده به توضیحات جناب آشپز گوش دادیم .
کلی گیج گیجی زدیم و بالاخره یک سر سوزن چیزهایی یاد گرفتیم . آن انتها کوروش مثل شینوسکه استارت را زد و شروع به بلعیدن کرد معلوم بود ناقلا چندین و چندبار در خفا آمده و این جا دلی از عزا در آورده بود. فرشته کمی از غذا را به زحمت پایین داد . مادرش هم سوپ سوبا به مذاقش سازگار نیامد و کاسه اش را به سمت دختر و دامادش هل داد . دامون که اصلن به این جور غذاها لب نمی زند . ارغوان چند تکه از سرخ کردنی های روی غذا و کمی ترشی خورد و من هم در حالیکه با هر لقمه معده ام داشت به هم می ریخت سعی کردم ادای آدم هایی را که مشکلی با تست و خوردن انواع و اقسام غذاها ندارند را در بیاورم .ناگفته نماند در این میان از توضیحات و مهربانی های آقای آشپز بی نصیب نمی ماندیم و خیلی علاقمند بود بداند چه کسی غذایش را تمام می کند .
باید اقرار کنم که من در این آزمایش الهی رو سفید بیرون نیامدم . می دانم اگر روزی گذرم به آسیای شرقی و سرزمین چشم بادامی ها بیافتد از گرسنگی تلف خواهم شد . مرا چه به خوردن غذاهای نیم پز و بخار پز و بی نمک و کم نمک ...
دم اش گرم کوروش که آبروی همه را خرید و بیشتر سوپ ها را نوش جان کرد ! خواهر جانش که در خانه خودش را به کلی میوه و تنقلات بست تا طعم زهم سوپ را فراموش کند ... دامون به فلافل لبنانی پناه برد و من هم هنوز گرسنه ام اما صدایش را در نمی آورم .
عجب عصر جمعه ی بیاد ماندنی ای شد !!!
+ کارتون ببینیم .
+
۱۳۹۲/۹/۲۸ | ۱۰:۱۸ | رحیم فلاحتی
فکر کرد از زمانی که به دنیا آمده تا این اواخر که به تدریج بزرگ شده آمده جلوی این آینه ایستاده، همچون فردی که بر لبه ی پرتگاهی عمیق و تاریک ایستاده باشد طوری ایستاده که انگار آخرین حکمش را این آینه ی چهارگوش بلوطی رنگ صادر خواهد کرد . سال ها گذشت اما حکمی صادر نشد و آینه در سکوت با تماشای سرو هیکل او هیچ چیز را تغییر نمی داد . انگشتانش را مثل شانه میان موهایش فرو برد و روی سر نگه داشت . مدتی به همین شکل ایستاد و به چپ و راست نگاه کرد ، فکر کرد این غذاهایی که او می خورد و این طرز زندگی که او دارد ، دیگر چه انتظار گشایش بخت از آینه می توان داشت ؟ ... سپس صورتش را به سمتی چرخاند و به نیم رخ و دماغش نگاهی انداخت و پیش خود پرسید: آیا باید برود و دماغش را جراحی کند ؟ ... سال گذشته دختر سوسن همسایه شان زیرکانه دست به کار شده و برآمدگی بینی اش را تراشیده و نوکش را کمی کوتاه کرده بود . از زیر عمل در آمدن همان شده بود و نامزد شدن و عروسی به خانه ی شوهر رفتن همان . در حالیکه هنوز ورم دماغش درست و حسابی نخوابیده بود . دماغش را دو سه بار فشار داد و رها کرد . پره های دماغش مثل خمیر نان حجیم تازه پخت شده جمع و دوباره باز شده بود . مادرش از لای دری که باز شده بود به او نگاه کرد و در حالیکه قاشق پر از حلیمی را به سمت دهان می برد گفت : « این قدر به آینه نگاه نمی کنند دختر ! هوایی می شی ... » و بعد در حالیکه بشقاب حلیم او را داخل ظرفی خالی می کرد ادامه داد : « باید بریم بازار و کمی خرت و پرت بخریم . هوس دلمه سبزیجات کردم ... » *** ادامه دارد ... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
+
۱۳۹۲/۹/۲۸ | ۰۵:۳۲ | رحیم فلاحتی
هوای بارانی این روزها خیال ام را کشاند به یاد روزهای دور و شعری از گلچین گیلانی . شاعری که هر چه به ذهنم فشار آوردم جز چند بیت از شعر معروفش چیزی به یاد نداشتم و سال ها بود که گهگاه همان چند بیت را بسته به حال و هوایی که در آن سیر می کردم زیر باران می خواندم . اما همه چیز به همان چند بیت کوتاه ابتدای شعر ختم می شد . دیشب حس کنجکاوی و اشتیاقِ مرور دوباره ی آن شعر زیبا مرا کشاند پای جستجوی ردی از این شعر در فضای اینترنت . جستجوی ام زیاد طول نکشید . آنچه یافتم بسیار زیباتر و خیال انگیزتر از ابیاتی بود که به خاطر سپرده بودم و با حسی آمیخته از بازگشت به روزهای دبستان تا پرسه های عاشقانه ام زیر باران شروع به خواندن کردم و باران در من باریدن گرفت:
باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده.
پ ن : بر حسب اتفاق این یادداشت مقارن شد با 29 آذر سالگرد در گذشت این شاعر ، روحش شاد !
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر
گو،
باز هر دم
می پرند این سو و آن
سو.
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، این جا و
آن جا
چون دل
من، روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان می زدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا
نمایان،
چتر نیلوفر درخشان،
آفتابی.
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه،
زیر پاهای درختان
چرخ می زد همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های
آفتابی،
نرم و خوش در جوش و
لرزه،
توی آن ها سنگریزه،
سرخ و سبز و زرد و
آبی.
با دو پای کودکانه،
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.
می پراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم « کرده خاله
» *
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
، می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.
هر چه می دیدم در
آنجا
بود دلکش، بود زیبا،
شاد بودم.
می سرودم:
« - روز ! ای روز
دلارا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی
جان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز
پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟
روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از
خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا!
هرچه زیبایی ست از
خورشید باشد.
اندک اندک، رفته
رفته، ابرها گشتند
چیره
آسمان گردید تیره.
بسته شد رخساره ی
خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت
باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل.
به! چه زیبا بود جنگل
!
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود
باران!
می شنیدم اندر این
گوهر فشانی
رازهای جاودانی،
پندهای آسمانی:
« - بشنو از من. کودک
من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره،
خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا،
هست زیبا. »
* چوب یا نی بلندی که بر سرش قلابی دارد و برای کشیدن سطل آب از چاه استفاده می شود .
+
۱۳۹۲/۹/۲۷ | ۱۹:۴۷ | رحیم فلاحتی
هنرمند : ناشناس
+
۱۳۹۲/۹/۲۷ | ۱۷:۰۰ | رحیم فلاحتی
موضوع دیگر این که مادرش انگار از قصد غذای چرب می پخت و به او می خوراند تا چاق شود و چاقی خارج از اندازه اش باعث شود کسی طرف او نگاه نکند . به نظر می آمد مادرش از تنهایی می ترسید . به همین خاطر به این روز افتاده بود ... بغضش را فرو خورد و به چربی های لایه لایه شکمش دست کشید . عجیب بود هرچه چاق تر می شد بیشتر به مادرش شباهت پیدا می کرد . غبغب او هم مثل مادرش روز به روز لایه ی چربی اضافه می کرد و وقتی می نشست شکمش هم مانند او روی ران هایش می افتاد . انگار روز به روز تفاوت سنی شان کمتر می شد . این اواخر وقتی با مادرش به کوچه و بازار می رفت کسانی بودند که آن ها را اشتباه می گرفتند. انگار دو خواهر همسن و سال و در یک قد و قامت بودند . فرق شان این بود که مادرش مثل او ریش و سبیل نداشت . مادرش با صورتی که از گرما و بخار غذا سرخ شده بود از کنار در گفت : «ـ بیا بشین تا برات بیارم ... »و ناپدید شد و لحظه ای بعد با کاسه های بزرگ مخصوص آش که بخار از آن ها بلند بود وارد شد و حلیم ها را روی میز گذاشت و بعد از آن دوشابی را که آورده بود روی کاسه ها ریخت و یکی از آن ها را جلوی او هل داد و گفت :« بسم الله ... شروع کن ! بخور قوت بگیری ... » جواب داد : « نه اینکه قوت ام تموم شده ... » و به روغن کهربایی رنگی که روی حلیم جمع شده بود نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد . مادرش کاسه را جلو کشید و از یک کنار حلیم چرب آغشته به دوشاب را با قاشق برداشته و در حالیکه به آن فوت می کرد شروع به خوردن کرد . قاشق را بی اختیار درون کاسه حلیم چرخاند و فکر کرد به محض این که این حلیم چرب را بخورد خواب به سراغش آمده ، بلند خواهد شد تا برای بیرون آوردن لباس شب به اتاق خواب رفته و آن جا در حالیکه رختخواب هنوز از دمای بدنش گرم است به خواب رفته و تا جاییکه امکان داشت بخوابد و بخوابد ... و وقتی زمان زیادی از ظهر گذشته در حالیکه گرسنه است بیدار شده و از غذایی که مادرش برای شام آماده کرده خواهد خورد ... و باز خواب به سراغش خواهد آمد ... مادرش با هر قاشقی که به دهان می برد با لذت « به به !»ای می گفت و دهانش را چنان صدا می داد که انگار درون بدنش زخمی وجود داشت که حلیم مثل مرهم روی زخم می ریخت و دردش را تسکین می داد . قاشق را در حلیم آغشته به دوشاب فرو برد و خواست به سمت دهانش ببرد که حالت تهوع به سراغش آمد ... قاشق را درون کاسه انداخت و کاسه را به عقب هل داد و گفت : «ـ این چه غذایی یِ ؟ » ناگهان صورت مادرش زرد شد . او سر خود را تکان داد و بلند شد و گفت : « ـ اشتها ندارم ... » قاشق پر از حلیم در دست های مادرش ماند . ـ آخه چی شد ؟ در حالیکه به اتاق می رفت گفت : « حالت تهوع دارم ... » ومادرش پشت سر او گفت : « شاید مریض احوالی ؟ » صدای مادرش را نشنید و یا اگر هم شنید جوابی نداد و به اتاقش رفت و در را بست و جلوی آینه ایستاد . ادامه دارد... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
+
۱۳۹۲/۹/۲۶ | ۱۴:۳۱ | رحیم فلاحتی
دیروز خیلی اتفاقی ضمیمه ی روزنامه ی جام جم را که روزهای دوشنبه با نام " چار دیواری " منتشر می شود ورق می زدم .مطالب مختلفی در زمینه ی روانشناسی و آشپزی و خانه و خانه داری داشت که خیلی سطحی و گذرا نگاهی انداختم و خواستم بگذرم که در میان مطالب، عکس ویلای زیبایی نظرم را جلب کرد . یک صفحه آگهی کامل با عنوان " ویلای بی نظیر در محمد شهر کرج " ( نامزد جایزه ی معماری سال 1389)
بعد از این که عکس های ویلا را خوب تماشا کردم نگاهم افتاد به لیست پرپیمانه ی امکانات و ردیف اول را خواندم :
1) زمین : به مساحت 4375 متر مربع و سند دار
و دهانم مثل یک نهنگ عظیم الجثه باز ماند و خطاب به ارغوان که گوشه ی هال کنار شومینه ی کز کرده بود و سوال های امتحانی طرح شده را تایپ می کرد گفتم :
ـ اینجا رو باش !
ـ چیه ؟ چی شده ؟
ـ ببین چه خبره می خوان کاخ رو به جای ویلا بفروشن . مثل این ادارات و شرکت ها که که مجبوری به خاطر اینکه استخدام ت کنن با مدرک لیسانس بگی که دیپلم داری ...
بعد از ردیف یک رفتم سراغ بعدی :
2) ساختمان : دارای 720 متر مربع ویلای دوبلکس فوق العاده لوکس به انضمام 38 متر مربع سرایداری و پارکینگ مسقف .
ارغوان پرسید : ببین قیمتش رو زده ؟
سریع چشم گرداندم و پایین صفحه سمت راست عددی یازده رقمی را دیدم . چند بار زیر لب تکرار کردم اما لاکردار از زبانم خارج نمی شد . به هر زحمتی بود مثل آدمی الکن گفتم :
ـ یا.. یا.. یازده میلیارد تومن .
ارغوان گفت :
ـ خوش خیال ویلا رو نمی گم . ببین سرایداری رو جدا نمی دن ؟!!!
من که هنوز دود از کله م بلند بود . گفتم :
ـ یا خدا ! این ها رو کیا می خرن ؟!
بعد با این حال نزار رفتم سراغ ادامه ی آگهی :
3)سایر مشخصات : سیستم هوشمند فول کنترل ـ سقف بلند به ارتفاع 5/5 متر با امکان نورپردازی ویژه در سقف و کف بنا ـ چیلر سقفی ژاپنی جهت سرمایش و گرمایش ...
خلاصه این لیست مشخصات آن قدر طویل بود و خارج از تصور ما بچه دهک پایینی ها که بی خیال تایپ بقیه اش شدم . اما چشمم مانده بود رو این کلمات قرمز انتهای صفحه :
بازدید با تعیین وقت قبلی
و به این پیامکی که چند وقت پیش از سعید رسیده بود فکر می کردم :
« اختلاف طبقاتی یعنی اینکه وقتی یک خودروی پراید کنار یک پرادو می ایستد دهن رانند پراید با خ.ا.ی.ه راننده پرادو در یک سطح باشند !!! »
" صد البته دور از جون خانم ها و آقایون ! "
+
۱۳۹۲/۹/۲۵ | ۲۲:۰۱ | رحیم فلاحتی
به یاد آورد فردای آن روز خوابش را به خاله مینا تعریف کرده و پیرزن در جواب گفته بود : « دیدن مو در خواب روزی و برکت می آره دخترم ... » در حالیکه موهای سینه اش را با موچین می کَند فکر کرد اگر یکی دو سال بگذرد به میمون تبدیل خواهد شد . مدتی بعد نفهمید چطور شد که یکی از برنامه های شبکه ی روسیه و صورت خواننده ی زنی را که به یکباره به مرد تغییر چهره داده بود را به یاد آورد . یادش آمد آن زن با لب هایی شبیه به کوسن هایی که انگار با الیاف سیلیکون پر شده باشند که به آرامی آن ها را تکان می داد با صدای کلفت مردانه ای تاریخچه ی تبدیل شدنش را از زن به مرد را تعریف می کرد : « من این موضوع را غفلتن متوجه شدم و دیدم در بدنم به تدریج مو رشد می کند ... » ـ آی دختر ... صدای مادرش بود که از آشپزخانه آمد . ـ بیا یک کمی از این حلیم بخور ! ... به مادرش که فقط نیمی از هیکلش میان در آشپزخانه پیدا بود نگاهی انداخت و فکر کرد تمام گناه ها زیر سر مادرش است . هم چاق شدنش و هم پر مو شدن بدنش .به آدمیزاد چقدر خمیر می خورانند ؟... انگار مادرش هر روز از روی قصد غذاهایی از آرد و خمیر می پخت ... ناگهان از این فکری که کرده بود حس کرد قلبش به شدت شروع به تپیدن کرده است .به نظر می آمد مادرش از خوراندن و نوشاندن او و چاق و نافرم شدنش احساس لذت مخصوصی می کرد . در حالیکه از عصبانیت چشمانش سیاهی می رفت فکر کرد : « آره، از این موضوع احساس لذت می کنه ... » . اگر لذت نمی برد صبح علی الطلوع بلند نمی شد آستین ها را بالا بزند و کاچی و حلیم و حلوا درست کند . پنجاه دفعه به او گفته بود که از این غذاهایی که با آرد و روغن زیاد تهیه می شدند دست بردارد و به جای آن غذایی از سبزیجات و مرغ و حتی آش ماست بپزد . اما کو گوش شنوا ؟ ... می گفت : « تو عزیز منی ! اصلن حرف غذاهایی رو که جلو خرگوش آ می ریزن نزن ! با سبزی و علف مگه شکم سیر می شه ؟ » انگارحرف او روی مادرش تاثیر نداشت . فکر کرد مادرش اصلن به حرف های او محل نمی گذارد . انگار حرف هایش را نمی شنید و یا می شنید و اهمیت نمی داد ؟ ... مادرش هنوز او را کودک حساب می کرد . برای همین بود که وقتی در و همسایه از مادرش در مورد این که چرا او شوهر نکرده می پرسیدند می گفت : « چرا ؟ چه خبر شده ؟ بچه م مگه چند سال داره ؟» ادامه دارد ... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
+
۱۳۹۲/۹/۲۴ | ۱۹:۰۴ | رحیم فلاحتی
این مغز لاکردار هنگ کرده .
زورکی که نمی شه چیزی نوشت . باید موضوعی پیدا بشه که روی آن مانور بدی . و
گرنه مجبوری شروع کنی به دروغ از رابطه ات با دختر همسایه گفتن و چهار نفر
آدم ساده هم بشینن پای نوشته هات و نا خودآگاه ببینی یک رمان نوشته ای
این هوا ! « مجسم کنید به حجم هشتصد نهصد صفحه » و هی زر اضافه بزنی که من
اِل کردم و بِل کردم . درست مثل چند جوون بیکار که سر کوچه برای همدیگه
خالی می بندن .
راستی خودم هم که جانماز آب می کشم تا به حال کلی از این خالی بندی ها توی
این پست ها نوشته ام . چطور بگم امورات مان بدون این اراجیف سر نمی شه .
امیدوارم خالی بند خوبی باشم ! حداقل نوشته هام قابل تحمل باشه !
+
۱۳۹۲/۹/۲۴ | ۱۲:۵۰ | رحیم فلاحتی
ابتدا خودش را با موهای خاکستری و بعد به طور کل کچل و بدون مو تصور کرد ، به دسته ی شانه اش که نُه فیل یکی پس از دیگری کوچک و کوچکتر می شدند چشم دوخت و فکر کرد آن همه پول را صرف این شانه کردم برای چه ؟ چه فایده داشت ؟ دوباره به شانه ی ساخته شده از عاج فیل که کار هند بود نگاه کرد و فکر کرد با چه مصیبتی آن را گشته و پیدا کرده بود . فروشنده ای که این شانه ی گران را به او فروخته بود هنگام فروش به قبر پدر سکینه قسم خورده بود که این نُه فیل برای گیسوان صاحبش خوشبختی خواهد آورد و گشایش و دگرگونی بزرگی در زندگی او بوجود می آورد و در حالیکه این ها را می گفت آن را مثل توتیای مقدسی از کیفش بیرون آورده و روی میز گذاشته بود .از وقتی این شانه را خریده بود درست شش ماه بود که هر روز صبح موهایش را شانه زده و از خانه با حسی خاص بیرون رفته در کوچه ها قدم زده و در حالیکه به اتوبوس ها سوار و پیاده می شد با احتیاط به اطراف سرک می کشید . اما گفته ی سکینه مبنی بر « گشایش اساسی » اتفاق نمی افتاد که نمی افتاد . و حتی برعکس این گفته ی سکینه : « در عاج فیل ویتامین هایی وجود داره که اجازه نمی ده یک دانه مو از موهای سرت بریزه ... » موهایش ده برابر شروع به ریختن کرده بود . غمگین و گرفته رو به روشنایی نشست . با آینه ی بزرگنما با دقت به سبیل هایی که در سایه دماغش پنهان شده بودند نگاه کرد . دوباره زیاد شده بودند . هفته ی گذشته آن ها و تمام صورتش را با بندی که چشمانش را پر از اشک کرده بود برداشته بود اما باز انگار موهای زرد از قبل هم بلندتر شده و مثل فواره ای از پیچک های زرد از روی لبش آویزان مانده بود . حتی انگار موها نسبت به قبل ضخیم تر شده بوند . الان نوک این سبیل ها را می شد مثل سبیل های داماد تاب داد .با این فکر خواست بخندد اما خنده ش نگرفت ، سرش را به عقب خم کرد و با آینه غبغبش را با دقت نگاه کرد موهایی که تازه میان لایه های غبغب زیر گلویش روئیده بود را دید ، این هم یقینن ریش بود . برای اینکه تمام و کمال مرد شود یک کم موی فر خورده رو سینه اش کم داشت که باید از راه می رسید . شب یقه ی پیراهنش را باز کرد و به سینه اش نگاه کرد ، از وحشت کم مانده بود قلبش بایستد ... به تازگی در میان سینه اش سه چهار مو روئیده بود . همانطور که قلبش می تپید حرف هایی را که نازیلای آرایشگر برای اینکه دیگران نشنوند آهسته به در گوشش گفته بود به یاد آورد . « باید بدونی در دخترها موهای پشت لب بی دلیل نمی روید ، هنوز کجای کاری ؟ چند وقت دیگر ریش هم در می آری ... برای اینکه ...» آن روز نازیلا مثل معلم ها حرف می زد ـ با طبیعت نمشه جنگید خواهرم . هر سنی خواسته ی خودش را دارد . وقتش که رسید دختر باید شوهر کنه و مادر بشه . تو امروز فردا چهل سال رو رد می کنی اما هنوز دستت به دست مردی نخورده . برا همینه که موهای ... » بعد از حرف های نازیلا یادش می آمد همان شب در خواب دور دهان و چشمانش موهای سیاه روئیده و او مدام از کندن و بریدن و قیچی کردن آن ها از نفس افتاده و با این حال نتوانسته بود جلوی روئیدن موها را بگیرد . موها رفته رفته ضخیم تر می شد و از چهار کنج بدنش فواره می زد و جلوی نفس کشیدنش را می گرفت ... ادامه دارد * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
+
۱۳۹۲/۹/۲۳ | ۰۵:۴۷ | رحیم فلاحتی
سال ها قبل که بین پایتخت و شهرستان رفت و آمدی داشتم مابین راه در اتوبان قزوین وقتی راننده برای ثبت ساعت توقف می کرد مرد میانسالی بالا می آمد که نان شیرمال می فروخت و با لهجه ی شیرین قزوینی می گفت :« هرکس می خورد بخرد نمی نخورد نخرد .» و خیلی سریع به انتهای اتوبوس می رفت و برمی گشت . یک روز که گرسنگی فشار آورده بود و هوس نان های خوشمزه اش را کرده بودم تا آمد رد شود سعی کردم با تقلید از لهجه ی خودش بگویم : « بالام جان تهش بن بست است کجا ؟ » کنارم ایستاد و خیلی سریع نان تازه ای به من داد و پول را گرفت و پیاده شد . بی هیچ کلام اضافه ای .
و سال هاست که خاطره ای از او در ذهن من به یادگار مانده است . غرض از این نوشتار اشاره به تکیه کلام مرد شیرمال فروش بود و نیاز ما در رغبت به انجام کاری که می کنیم . و بدون گرسنگی و احساس نیاز بازار مرد شیرمال فروش هم کساد خواهد بود . وای به حال من که نان هایم همه بیات و سرد است . این ها را گفتم تا برسم به این جا که :
دوستان " وبلاگستان " مسابقه ای راه انداخته اند که " آبلوموف " هم در آن شرکت کرده است . جا دارد از دوستان همراه و عزیزانی که به من رای داده اند تشکر کنم ! و باشد که مطالب و نوشته هایم لحظات خوبی برای تان ساخته باشد !
« هرکس می خورد بخرد نمی خورد نخرد ! »