آبلوموف

و نوکرش زاخار

گاو حیوان دلبندی ست

+ ۱۳۹۹/۱۲/۴ | ۲۱:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

  شروع کردم به دویدن . توی خواب خیلی می دوم. توی بیداری هم عاشق دویدنم. اما هیچ وقت دونده نشدم.

  شب شده و گرسنه ام. دم دست ترین چیز تخم مرغ است . آب آپارتمان قطع شده است. همسایه ها در زیر پله ی طبقه ی همکف درحال ور رفتن با پمپ آب هستند.

  در ورودی را باز می کنم و پله ها را دوتا یکی بالا می روم. به پشت بام می رسم. چند کبوتر هراسیده، از بام می پرند و در سیاهی محو می شوند. چند دشنام نثار ماه می کنم که به من لبخند می زند. باد خنکی از غرب می وزد. دو دستم را در امتداد شانه ها باز می کنم و روی پنجه می روم چند نفس عمیق می کشم . ریه هایم پر از اکسیژن ناب می شود. در برابر ماه تعظیم می کنم و دشنام هایم را پس می گیرم. ماه هنوز به من لبخند می زند.

  پله ها را دوتا یکی برمی گردم پایین . بیشتر گرسنه شده ام . ماهیتابه را روی اجاق می گذارم و فندک می زنم. و به این فکر می کنم که چه کسی برای اولین بار یارش را به ماه تشبیه کرده است. بابت دشنام هایی که به ماه داده ام غمگین می شوم.

  کسی در می زند. در را باز می کنم. مرد همسایه است .

: سلام ممد آقا . آچار فرانسه داری ؟ اتومات پمپ رو می خوام باز کنم . برای من سرکار مونده .

: سلام . آره ! الان برات میارم . راستی مجتبی می تونم یک سوال ازت بپرسم ؟

: آره بپرس . اما آچار یاد نره !

: می دونی اولین بار کی یارش رو به ماه تشبیه کرده ؟ الان رفته بودم پشت بوم . ماه خیلی خوشگل شده بود.

: ممدآقا ! لطفن آچار فرانسه رو برام بیار ! روی اجاق چیزی داری ؟ بوی روغن داغ بلند شده .

 من مستاصل مانده ام پله ها را دوتا یکی بالا بروم و ماه را نشان مجتبی بدهم ، به داد ماهیتابه ی روی اجاق برسم و یا آچار فرانسه را از توی جعبه ابزار بیاورم. پله ها را بالا می روم . مجتبی نمی آید. ماه در آسمان نیست . رفته است . شاید اصلا امشب نیامده باشد. جای دیگری قرار داشته است.

  می دوم . می دوم و می دوم . من عاشق دویدنم . به دشت سبزی می رسم.  گاوها مشغول چرایند.

   امسال سال گاو است . شنیده ام  و یا شاید جایی خوانده باشم که می گویند:  متولدین سال گاو آرام و صبور ، خجالتی و دقیق و دارای سبکی متعادل اند. گاو اهل تفکر است و تنهایی را می پسندد. میهن پرستی گاو بی نهایت است و می تواند هدف خود را با تعصب پیگیری کند ...  گاوهای دشت سربلند می کنند و همگی ماغ می کشند و دوباره مشغول چریدن می شوند.

  باید تا رسیدن شب گاوها را تماشا کنم و رقص علف ها با نوازش دست های باد . شب که از راه برسد و مهتاب دشت را نقره فام کند از ماه سوالم را خواهم پرسید : چه کسی اولین بار دلدارش را به ماه تشبیه کرده است ؟ باید او بداند . باید او بداند ...

 

 

زهرمار، هلاهل و یا شوکران

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱ | ۱۴:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  می خواهم شروع کنم به نوشتن اما ریش دو روزه ام می خارد. چندبار ناخن به چانه ام می کشم اما دوباره به خارش می افتد. اگر خانم باشید درک این احساس برایتان دشوار است اما آقایان هم انگار این روزها برای فرار از این دردسر روزانه، یا به هیبت برادران داعش و طالبان درآمده اند و یا هر روز پیه تراشیدن صورت را به تن می مالند و من آبلوموف هم که با پیه میانه ای ندارم و گهگاه تراشیدن صورتم به تعویق می افتد، دچار جان خارش می شوم . ( لطفن چند دقیقه ای به من فرصت بدهید تا بروم صورتم را اصلاح کنم و برگردم .)

 عذر می خوام ! کمی دیر کردم. چون دلم نیامد دوش نگیرم . زیر دوش آب فکرم هزار جا رفت. اما روی یکی ثابت ماند. روی حادثه ی تلخی که برای بهروز افتاده است . بهروز ده روز پیش با پراید صدویازده در جاده ی شمال به پشت یک نیسان کوبیده است و ...

  سعی می کنم حادثه را در ذهنم باز سازی کنم. اما باید در قالب مردی بروم که شاید در آن لحظه وضعیت جسمانی و روانی مناسبی نداشته است. بهروز معتاد به موادمخدر صنعتی است. البته درسش را جهشی نخوانده و از سیگار شروع کرده و در ادامه حشیش و تریاک و شیشه و کریستال را هم به پرونده اش اضافه کرده است .

   شاید در آن لحظه خمار بوده و یا شاید سر کیف، خدا می داند. یک لحظه پلک روی هم گذاشتن در سرعت بالا و صدای مهیب برخورد دو خودرو و تبدیل شدن شان به آهن پاره و بعد از آن باید تاریکی و فراموشی بوده باشد.

 آب از بالا به سر و تن ام پشنگه می زند و من تصاویری را به سرعت برق و باد از پس چشم های بسته ام می گذرانم . تصاویری که خودم ساخته ام و به آپاراتچی ذهنم داده ام . صحنه های دوران کودکی مان که با هم گذشته تا بازی هایمان و دعواهایمان در حیاط عمه، یک به یک قطار می شوند. همه ی عوامل به صحنه می آیند . لوکیشن ها تعیین می شود. میزانسن ها شکل می گیرند و بازیگرها . بله ! بازیگرها . کس دیگری جز خودمان نمی تواند برای اجرا مناسب باشد. لعنتی ! راه فراری نیست ! باید خودمان بازی کنیم. کاش می شد آن صحنه ها را بازسازی کرد.

  چه زود چهار دهه از عمرمان گذشته بود. من به خیال خودم سرپا بودم و او روی تخت گوشه ای از خاک در کما و فراموشی بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او خیلی چیزها را از دست داده بود و من هم چیزهایی را از دست داده بودم. اما هنوز سلامتی ام برقرار بود و سراغ و دود و دم و دیگر چیزها نرفته بودم و به خودم اجازه می دادم قضاوتش کنم.

  بهروز دو ازدواج ناموفق داشت . اولین زندگی مشترک را سال ها پیش با داشتن یک فرزند دختر به بن بست کشانده بود و دومی را هم چندماه قبل با داشتن فرزند دختری دیگر از هم پاشانده بود. زن هایی که از اعتیاد و کارهای او به تنگ آمده و رهایش کرده بودند. در این سال ها بارها و بارها سعی کرده بود اعتیاد را کنار بگذارد اما شکست خورده و باز با اشتیاق به سر خانه ی اول برگشته بود.

  نوشتن را رها می کنم. می روم گوشه ای کِز می کنم. غمی سنگین در جانم لانه می کند. فکر کشتن و جان یکی را گرفتن انرژی زیادی می خواهد. به ملک الموت فکر می کنم. به این فرشته ی مقرب و انرژی کلانی که صرف قبض روح می کند. هنوز نمی توان به قطع یقین از شیرینی و یا تلخی مرگ سخن گفت . کسی چه می داند. کسی چه می داند.

  دو روز است از بهروز خبری ندارم . باز شک به سراغم می آید. آیا او مستحق مرگ است؟ می دانم که زندگی سختی داشته و گذشت زمان آن را سخت تر و سخت تر کرده است . اما خودش هم در این سخت تر شدن مسیر زندگی بی تقصیر نبوده است. به ملک الموت فکر می کنم . آنگاه که دستور قبض روح صادر شود او بی امان به کارش می رسد . و مرگ شاید هدیه ای باشد ! شاید ! شاید ! ... گوشی را بر می دارم . شماره اش را می گیرم . خواهری که پاسوز خانواده است تلفن را جواب می دهد. همه چیز رو به راه است . فردی که هفته ی پیش دکتر جوابش کرده بود الان در خانه بستری است و خوب می خورد و خوب می خوابد . و منتظر چند عمل جراحی در آینده است . تماس که قطع می شود دوباره به قطعیت زمان مرگ فکر می کنم. قبض روحی که انگار منتظر صدور فرمان از مقامی بالاتر است .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو