منچستر در مقابل واتفورد ایستاده است. دقایق اولیه بازی است. یک استادیوم پر از تماشاگر، تیم محبوب خود را با سر و صدای فراوان تشویق می کنند. یازده نفر را می خواهند به هیجان بیاورند تا تیم مقابل را درهم بشکنند و گل باران کنند. دو تیم که مقابل هم قرار گرفته اند با جان و دل بازی می کنند. نه شاید بهتر است بگویم می جنگند. هیچ چیز از یک جنگ کم ندارد. توپ ها به سمت دروازه ها شلیک می شود و ساق ها و آرنج ها و سرها از خجالت نفرات تیم مقابل در می آیند.

 صدای کتری بلند می شود. برمی خیزم تا چای دم کنم. فکر می کنم الان طرفداران تیم منچستر در کی یف پایتخت اوکراین چه می کنند؟ چای می نوشند یا قهوه یا مُسکرات ؟ با صدای انفجارها در شهر چگونه کنار می آیند ؟ اصلن می دانند روس ها تا کجا پیش آمده اند؟ آب جوش را درون قوری می ریزم. به جبهه ی روس ها فکر می کنم. جنگ خشن است. خون و خونریزی دارد. آوار و آتش و آوارگی دارد. نیمه ی اول بازی تمام می شود. بدون گل . رونالدو نتوانسته گل بزند. پوتین اما گل زده است. و بقیه ی هم تیمی هایش را به ادامه بازی تشویق می کند. روس ها در زمین اکراینی ها بازی می کنند. آنها خشونت را چاشنی کار قرار داده اند تا بازی را برنده باشند.اما این بازی چون فوتبال نیست و جنگ هیچگاه برنده ای نداشته است. هیچکس جرات ندارد جنگ را داوری کند. جنگ داور نمی شناسد.

  می نشینم . اما بعید می دانم دوطرف مخاصمه ساکت نشسته باشند. چای باید دم بکشد. نیاز است که آتش بس اعلام شود. آیا در آتش بس چای دم می کشد؟ باید زیر کتری روشن باشد. نیمه ی دوم شروع می شود. رونالدو از اینکه نیمه ی اول گل نزده است ناراحت است. این را می توان از چهره اش خواند. توپ های بسیاری روی هیجده قدم تیم واتفورد سانتر می شود اما گنبد آهنین واتفورد همه ی موشک های شلیک شده را در آسمان منهدم می کند. دوربین روی جایگاه ویژه زوم می شود. روی صندلی های مخصوص و راحت ، پوتین و ولودیمیر زلنسکی و جو بایدن و شی جین پینگ و دیگرانی که نمی شناسم را می توان دید. نمی دانم فیلمبردار وکارگردان چه از جان این ها می خواهند که بازی را رها کرده و چهره این ها را به نمایش گذاشته اند؟ چای می خورم. به دانشجویان ایرانی گیر افتاده در اوکراین جنگ زده فکر می کنم. هنوز نمی دانم جنگ بهتر است یا فوتبال. مبارزه در کدام میدان خون کمتری بر زمین می ریزد.

  نوشتن را رها می کنم و می روم. کجا ؟ نمی دانم. چند روزی راهم را گم می کنم. دفترم را گم می کنم . قلمم را گم می کنم.

 غم نان داشته ام . غم گرسنگی . غم پناهگاه. بوی باروت مرگ را هر لحظه به من یادآور بوده است. جنگ شروع شده است. آتش جنگ در گوشه ای که به ما نزدیک است روشن شده است. بوی باروت می آید. بوی تن هایی که سوخته است. بوی زُهم خون .

  دختری از پنجره ی خانه ی نیمه ویران به آسمان خیره مانده است. از باران خبری نیست. دود سیاهی قسمتی از آسمان را پر کرده است. یادم نمی آید نتیجه بازی منچستر و واتفورد چه شده است. آیا جنگ میان دو تیم برنده داشته یا نه ؟ رو به دخترک می کنم و صدایش می زنم : « هی! سلام. تو طرفدار کدوم تیمی ؟ منچستر یا واتفورد ؟ » نگاهم نمی کند طوری که بشنوم می گوید :« من عاشق آندری شوچنکو ام . عاشق دینامو کی یف . » می گویم :« چه خوب ! من هم بازی شوچنکو رو تو چلسی دوست داشتم .»

می گوید : « افسوس ! افسوس که جنگ فرصت به ما نداد . کی یف در حال ویران شدن است. ما سال ها بود که خاطرات تلخ دوران کمونیستی را فراموش کرده بودیم. فکر می کردیم دوران دیکتاتوری و جنگ به پایان رسیده است .»

   دود سیاه رنگ رفته رفته تمام آسمان را پوشانده بود. شبی خوفناک ناگهان سر رسیده بود . دختر دیگر کنار پنجره خانه ی نیمه ویران نبود .