صدای دَوران ماشین لباسشویی کم و زیاد می شود. حس می کنم یک جای کار اشکال دارد که اینگونه انگار از دل درد به خود می پیچد و می لرزد. لباس ها چرک هایشان را رها می کنند و رنگ و روی شان باز می شود. آب چرک آلود راهش را از درون ماشین لباسشویی به سمت فاضلاب باز می کند و آب تازه دوباره لباس ها در خود غرق می کند. دوباره چرخیدن و نیروی گریز از مرکز . لباس ها که از این تمیزی و تازگی شادمانند حس سوارشدن به بهترین و بزرگترین چرخ و فلک دنیا را دارند و انگار صدای جیغ و قهقهه شان هر لحظه بلندتر می شود.

 نور شدیدی از پنجره به درون اتاق می ریزد. قوی و سفید. و بعد صدای مهیب رعد. پشت پنجره رگبار تندی شروع به باریدن کرده است. و گهگاه صدای انفجارهایی که دیگر رعد نیست. صدای انفجار نارنجک های دست سازی است که در کوچه و خیابان پرتاب می شود. نمی دانم چرا خیالم را رها کرده ام که سراغ این اراجیف برود. تا اینجا هرچه خیالبافی بوده را کنار می گذارم. به بیکاری ام فکر می کنم. به اینکه نزدیک دو ماه است رزومه به شرکت های مختلف ارسال می کنم و هربار وقتی برای مصاحبه می روم و شرایط در حد برده داری شان را می بینم دست از پا درازتر برمی گردم. حقوق پایین، زمان کاری طولانی و اضافه کاری اجباری و درخواست سفته با مبالغ بالا از طرف کارفرما که باید علاوه بر خودت فردی که در استخدام دولت و حقوق بگیر است پای سفته را امضاء کند.

 پسرک بیش فعال طبقه ی بالا شروع به دویدن کرده است. هر شب حدود همین ساعت کمی می دود و بعد صدای دویدنش قطع می شود. فکر کار و مصاحبه را می خواهم کنار بگذارم. اما سخت است. از اینکه علاوه برتوانایی هایت درگیر مسائل بیهوده ی دیگری برای استخدام باشم ناراحتم می کند. خیلی وقت بود که برای کار به شرکت های خصوصی مراجعه نکرده بودم و خبری از بازی های اداری شان نداشتم. لعنتی ! شرایط چرا اینقدر سخت شده است . بلند می شوم از پنجره بیرون را نگاه می کنم. باران قطع شده است. آسمان هم طاقچه بالا می گذارد. دلم چند روز بارندگی شدید می خواهد. طوری که انگار به حال زمینیان زار می زند. چه پایان سال مزخرفی شد. دوباره کار تازه ای را شروع کرده ام. کاری که به دست و پنجه خودم و ایده هایی که از اطراف می گیرم بستگی دارد. نمی دانم تا کجا پیش خواهم رفت.

  جانی افسانه گیلگمش گوش می کند. صدای گنگ راوی را می شنوم . انگیزه ام را برای خیلی کارهایی که دوست داشتم از دست داده ام. حس فردی را دارم که در دریا گرفتار شده و فقط برای اینکه فرو نرود سعی دارد دست و پا بزند.  نه در خیال کشتی نجات است و نه خشکی . گنگ و مسخ شده .

  صدای ماشین لباسشویی قطع شده است. نمی دانم آن زبان بسته برای شستن لباس ها انگیزه ای دارد یا نه ؟ تا کی و چند سال اینگونه برده وار باید بشوید و تمیز کند و خشک کند و تحویل مان بدهد. می دانم حتمن روزی از کار خواهد افتاد . مثل هر وسیله دیگری . مثل هر جاندار و انسانی که مرگ به سراغش می آید .

  کتابی کنار دستم است. چند روز معطل من مانده است . حس و حال کتاب خواندن ندارم . دستم به سمتش دراز نمی شود. سر بر می گردانم و نگاهش می کنم . ولادیمیر نابوکوف سال هاست که مرده است. اما کتاب بازگشت چورب اینجا کنار من است . نویسنده ای روسی الاصل که شاید در گور از جنگ روسیه و اوکراین با خبر شده باشد . رویم را از کتاب و نویسنده اش بر می گردانم . آنقدر بی حوصله ام که دلم نمی خواهد میانجیگری دو طرف دعوا را بکنم. و یک موجود شریر درونم فریاد می کشد: « بگذار همدیگر را بکشند ! بگذار دنیا را به آتش بکشند! این آدمی زاد خونخوار است ، خونخوار ... »