فقط می خواهم بنویسم ...
ارغوان زیر نور زرد کم رمقی نشسته است و سعی دارد شال گردنی را که نوار قرمز رنگی در متن آبی فیروزه ای خود دارد را همین امشب تمام کند . می گوید : « می خواهم جلوی چشمانت باشد و نزدیک گردنت . اگر همت کنی و کمی آن را سفت تر بپیچی می توانی فشار حلقه اش را دور گردنت حس کنی و این یعنی به معنای واقعی توانسته ام خط قرمز را به تو بفهمانم ! »
می گوید :« کمی به فکر ما باش ! مگر ما از تو چه می خواهیم . فقط و فقط یک زندگی آرام ! » چیزی نمی گویم . هنوز نگاهم به بیرون از پنجره است . آن بیرون سرما بیداد می کند . باد زوزه می کشد و گهگاه دانه های برف را با خود به همراه می آورد .
انگار در دل ارغوان آشوبی برپاست . از میان قوطی های نخ و سوزنش کمی روبان باریک سرخ اناری بیرون می آورد . تکه های کوچکی از آن را با قیچی دسته آبی می بُرد . دستانم را پیش می کشد و به انگشت کوچک و انگشتری دست راستم تکه روبانی گره می زند . می گوید : « مرد حواست کجاست ؟ »
بیرون برف می بارد و خاطرم پر می کشد و به پرواز در می آید . لب های ارغوان مثل پروانه ای سرخ بال بال می زند . خاطرم از خط قرمزها می گذرد و دور می شود . آنقدر دور که پروانه ی سرخ در چهار دیواری گرم خانه جا می ماند .
کاری نخواهم کرد . به جان خودم ارغوان ! فقط می خواهم چند کلمه بنویسم و یا شاید چند جمله . بگذار بنویسم . فقط بگذار بنویسم . ارغوان کار دیگری نخواهم کرد . این سو می ایستم و نظاره می کنم و می نویسم . حتی به آن چه که تو خواسته ای نزدیک نخواهم شد .
برای کسانی که عادت دارند به نوشتن. یا شاید بهتره بگیم غیر از نوشتن چیزی ارامشون نمیکنه، بدترین شکنجه اینه که نتونن یا نذارند که بنویسند...
خواهش میکنم. قابلی نداشت رفیق.
"فقط بگذار بنویسم" بخش عمده ای از زندگیم رو تشکیل میده...
نیازش ب نوشتن خیلی ملموس بود برام.
امیدوارم همیشه قلم و اندیشه تان پر پیمانه و ناب باشد !
می ترسید ! از خط قرمزها می ترسید.
دورد بر شما استاد!