قصه یا غصه ؟!
+
۱۳۹۴/۵/۲۳ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی
انگار نیشتری به گلویم می کشند . آه ! کجایی اسماعیل ؟ کارد را به تن سخت سنگ چه کار ؟ مگر جز شرری برجهد در این میان ، چه حاصل ؟ نیشتری به گلویم می کشند . جریانی داغ و گدازنده به سینه ام جاری می شود و فقط مجال آه می دهد مرا .
انگار کنده ی پیری درونم می سوزد که چنین دود از سراپایم به هوا برخاسته است . آتش از پاهایم گُر می گیرد و زبانه اش رو به بالا می آید . بالا و بالاتر . چیزی نیست ، شعله های سرخ و نارنجی پیش چشمانم می رقصند . و زبان اشاره ای که من می دانم و او . و این گفتگوی دو طرفه از ما می کاهد و به خاکستر می نشاندمان . خاکستری سرد ... سرد ... سرد ..
و گاه دوباره نرمه زبانه ای می کشد آتش فروکاسته از این خاکستر به ظاهر خاموش .
و این قصه ( یا بهتر است بگویم غصه ) همچنان ادامه دارد !
.
پاسخ
انگار باید جامه نو کنیم که همه بوی دود گرفته ایم !
+ قابلی نداشت . از امدادهای غیبی غول چراغ بود :)
+ قابلی نداشت . از امدادهای غیبی غول چراغ بود :)
۲۳ مرداد ۹۴
پاسخ
می ترسم آن گرگ جامه بر تنم بدرد !
۲۴ مرداد ۹۴
پاسخ
متشکرم :)
۲۷ مرداد ۹۴
+ ممنون بخاطر تغییرات :)