چوب دست
+
۱۳۹۱/۱۰/۲۷ | ۲۰:۵۵ | رحیم فلاحتی
به هر سو می نگرم بهت احاطه ام کرده است . کم می فهمم این زمانه را در هیچ چیز کنکاش نمی کنم ، نمی پرسم . چشمم به چوب دست رهگذری است که گره به ابرو دارد . چوپان که هوار می کشد سگ گله امانش نمی دهد . آن حنجره اش دریده می شود و من « ببخشید شما ! رویم به دیوار » خشتکم ! این بار صدای بع بع گوسفندان است که به دهن کجی من و سگ و چوپان متحد شده اند . از بهت که خارج می شوم از هیچکدام خبری نیست ، جز یک مشت پشکل ! ناگفته نماند ... گلاب به رویتان !
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.