خورشید که می تابد می زنم به سیم آخر  تبخیر می شوم و به ابرها می پیوندم . باد که می وزد غمگین می شوم از کجا باید می دانستم که باد ابرها را دور و دورتر می کند از چشم انداز پنجره ی اتاق ات . می غرم و رعد شلاقش را برتن خاک فرود می آورد ومن با آرزوی هاشور زدن به شیشه های اتاق ات از شهر دور و دور تر می شوم