+
۱۳۹۲/۸/۸ | ۱۱:۲۷ | رحیم فلاحتی
این روزها از سر کوچه که رد می شوم فکرم آنقدر مشغول دیوار قدیمی نبش کوچه می شود که به چیزی جز بنای آن و آجرهای قرمز و پنجره های مسدود طاقی شکل آن که رو به کوچه باز می شده به چیز دیگری فکر نمی کنم .
به درخت انار جنگلی که انگار از حیاط به این سوی دیوار ریشه دوانده و سر از کوچه در آورده است . به نهالی که نفهمیدم کی و چه وقت با آن برگ های باریک و سبزش قد کشید و بعد از سال ها به بار نشست . انارهای ریز و ترشی که فکرش هم دهانم را پر از آب می کند .
در هر آمد و شدی چشم می دوختم به درخت انار ، به میوه های آویخته به شاخه ها و طوری از کنارش رد می شدم که نوک برگ های درخت بگیرد به شیشه و سقف ماشین و حتی دستی بکشم به برگ هایش و هر بار به ارغوان بگویم : « نگاه کن ! چقدر انار . » و دامون بگوید : « بابا نگه دار چندتا بچینیم ! »
و من هر بار بگویم : « نه ! هنوز ریز و کال اند »
بعد از یک هفته باد و بوران که انگار خیال نداشت بند بیاید صبح اول هفته زیر شلاق باران زدیم بیرون . نیمی از کوچه ی آب گرفته را رفته بودم که چشمم افتاد به تلی از آجر قرمز و دیواری که رُمبیده بود و کوچه را مسدود کرده بود . مجبور شدم مسیرم را تغییر بدهم و فکرم ماند در آن بنایی که هنوز چیز زیادی از آن نمی دانم و همیشه خالی و متروک بوده . بنایی که با حجره های چهار ضلعش مرا یاد کاروانسراها می اندازد .
ظهر که از محل کار برمی گشتم کارگرها زیر باران مشغول بازکردن کوچه بودند و چقدر دوست داشتم یکی از آجرها گوشه ای جا بماند تا باز به سراغ شان بروم . همان آجرهایی که برای خط کشی و تعیین زمین بازی از آن استفاده می کردیم و آجرهای باران خورده و نمور مثل گچ، خطی از خود برجا می گذاشتند روی زمین سیمانی . خطی برای تعیین حدود . مثل همان وقت هایی که در دل دیوار بودند .
نه در کوچه و نه در آسمان ردی از باران نیست . کوچه انگار در غیاب نیمی از دیواری که رُمبیده فراخ تر شده . جلوتر می روم . ارغوان می گوید : « بجنب دیرم شده ! » می شنوم و انگار نمی شنوم . در ذهنم به تماشای تصویر گنگی از کوچه و بنای آجری اش نشسته ام . تصویری که انگار هیچ وقت راه به جایی نمی برد . هنوز به تقاطع نرسیده ام که دامون می گوید : « بابا درخت انار ... » می شنوم و نمی شنوم ...
تقاطع و بوق کشدار بنز خاوری که مثل باد از مقابلم می گذرد ، چون تبری که بر جان درخت انار نشسته است روح و جانم را با خود می برد. برای لحظاتی مثل درختی هستم که بر خاک افتاده واز ریشه جدایش کرده اند . تنش بر روی خاک ... بر خاک ... و شاید مثل شتری که پی کرده باشند ...
+ کارتون ببینیم .
در سوگ درخت تبر خورده ای که از یاد نخواهد رفت :
« درخت اناری بودم در توانم یک کاسه انار دانه شده به دست حنا بسته ی دختری نشان شده که با چادر گلدارش کلون درِ همسایه ها را با شرم می کوبیدافسوس !که در این پاییز دست هایم خالی ست و تنم را روانه کوره ی ذغال سازی کرده اند ! »
+
۱۳۹۲/۸/۳ | ۱۶:۱۸ | رحیم فلاحتی
یک چیزهایی گاه در ذهنم مثل کرم وول می خورد و امانم را می برد .
امروز در حالی که چای عصرم را با شکلات
می خوردم بی اختیار زبانم را دور دهانم چرخاندم . در این یکی دو سالی که
مانده تا خانه ی چهل از عمرم را پر کنم دندان درست و حسابی و سالم تو دهانم
ندارم .
نه این که مسواک نزنم ، نه! معمولن روزی
دوبار این کار را می کنم . اما یاد دوران کودکی و نوجوانی که می افتم
دندان دردها و ترس از دندانپزشک می آید جلوی چشمم . ترسی که حتی تا دوره
جوانی هم ادامه داشت . و نمی دانم چرا کسی یادمان نمی داد که چگونه از
دندان های مان محافظت کنیم .
خجالت آور است اگر بگویم سال های سال در
خانه ی ما مسواک و خمیر دندان پیدا نمی شد چه برسد به این که ما را ترغیب
به استفاده از آن بکنند . پدرم خدا بیامرز! که بعد از گذاشتن یک دست دندان
مصنوعی تازه بعد از چهل سالگی مسواک و دندان هایش را به دست می گرفت و
انگار که یک جفت کفش کالج را بخواهد واکس بزند شروع می کرد به بُرس کشیدن
آنها . و مادر هم دست کمی از او نداشت . و انگار به قول خواهرهای بزرگتر به
داداش های تنبل شان که می گویند : « می ری سربازی آدم می شی ! » من هم به
تبعیت از جمع تحصیل کرده اطراف مان در سربازی یاد گرفتم که مرتب مسواک بزنم
. آن هم برای اینکه یک موقع مسخره ام نکنند . اما افسوس که نوشدارو پس از
مرگ سهراب بود و دندان هایی که الان یک در میان بر روی لثه و فک های بالا و
پایینم باقی مانده اند و گاه جویدن غذا را برایم سخت می کنند .
چه روزهایی بر ما گذشت . روزهایی که عشق
مان کش رفتن یک حبه قند از تو قندان بود و نشستن پای بساط پدر که سفره ای
پهن می کرد و با چند قطعه قند کوپنی و قیچی قند شکن مشغول خرد کردن آنها می
شد ...
و توپ و تشرهایی که می زدند : « بچه این
قدر قند نخور ! دندوناتو کرم می خوره ! » و انگار برای رفع این کرم خوردگی
هیچ راهی بلد نبودند ...
+پ. ن : این گوشه ای از خاطره ی یک انسان نخستین است !
+ کارتون ببینیم .
+
۱۳۹۲/۸/۱ | ۱۲:۵۵ | رحیم فلاحتی
سر صبح قبل از هفت و نیم جلوی بانک ایستاده باشی و ...
یک بغل دفترچه ی قسط تمام نشدنی که انگار طلسم شده اند در دستت باشد ...
از اینکه خرج و دخلت با هم نمی خواند پکر باشی و چندتا فحش چارواداری از ته دلت قلیان پیدا کند بیاید بالا که نصیب بالا و پایین خودت بکنی با این زندگی کوفتی ...
دم به دم چشمت به آن نوشته ی لعنتی بیفتد که انگار با دهن کجی می گوید تا بیست دقیقه ی دیگر باید این جا پشت در منتظر باشی و ...
کلافه چرخی جلوی بانک بزنی و دلخور از زمین و زمان چشم بگردانی به سمتی دیگر که ناگاه فیس تو فیس شوی با رئیس بانک و او با اشاره ی دست و چشم بگوید : « بفرمائید! »
جلوی در بایستی و در با احترام به دو طرف برای تو باز شود .آری تاکید می کنم ، فقط برای تو !
کارمندهایی را ببینی که آماده و مرتب پشت میزهایشان نشسته اند .
خوش آمد رئیس را بشنوی و خیال کنی در سیاره ی دیگری .
انگشت اشاره ی دست راستت را در خیال همچون بالرین ها حرکتی بدهی و بگذاری روی دکمه ی دستگاه و لحظه ای بعد شماره " یک " بیرون بیاید .
و هنوز برای انتظار به صندلی ها نرسیده
باشی که صدای خانمی از پشت بلندگو بخواند : شماره یک به باجه ی هفت ...
شماره یک به باجه ی هفت ...
و پیش خود فکر کنی : " خدایا این هفت چه عدد مقدسی ست ! "
پول اقساط را پرداخت کنی . رسید را امضاء بزنی . با کارمند پشت باجه لبخندی رد و بدل کنی ...
و یادت برود که بدهکاری و دخل و خرجت با هم نمی خواند.
حالت خوب شود . حس خوبی اول صبح از آدم
های اطرافت پیدا کنی و امیدوار شوی به شَهرت که جایی در آن وجود دارد که
کار را برای رفع تکلیف انجام نمی دهند .
و زبانم لال مشتری مداری هم معنایی دارد !
و پیش خود مثل آدمی که خواب نما شده بگویی : « ممنونم آقای رئیس ! ... ممنون آقای ... »
+ کارتون ببینیم .