از وحشت و در حالیکه قلبش به شدت می طپید به آغوش زن کوتاه قد پناه برد. نمی دانست از سرما بود یا از ترس که با نفس های بریده بریده گفت: ـ لازم نیست، خواهش می کنم... التماس می کنم این کار رو نکنین ... زن کوتاه قد او را از خودش دور کرد و با صدای ترسناکی گفت : ـ چطور لازم نیست ؟ چی لازم نیست ؟ .. پس این جا چی کار می کنی ؟ ما رو دست انداختی ؟ یا شاید نمی دونی این جا برا چه کاری میان ؟   از وحشت گلویش خشک شده بود . پاهایش را حس نمی کرد . حالا با این پاهایی که وجود نداشتن هیچ جا نمی توانست برود . به همین خاطر برای اینکه دل زن ها را به دست بیاورد به آهستگی گفت : «ـ نمی دونم ...» و با صدای بلند شروع به گریستن کرد .  ـ ببُر صدات رو ، بی حیا ! حالا گریه کردنش رو ببین ! هر دوی زن ها به یک صدا حرف می زدند . انگار یک نفر بودند . گریه کنان روی زانو افتاد و سینه هایش را با گیسوانش پوشاند و گفت : « دیگه نمی خوام شوهر کنم . به خدا راست می گم . دیگه نمی خوام . »  زن ها انگار خیال نداشتند دست از سر او بردارند . عینک های شان را به چشم زدند، آستین ها را تا زده و به سمت او حرکت کردند .هم کاملا به او نزدیک بودند و هم دور و برایش عجیب بود که داشتند به سمت او می آمدند . ـ می دونیم چی می خوای ... از فرط خجالت تا عمق موهای سرش خیس عرق شده بود. زن ها به او رسیدند. یکی از موها و دیگری دست دراز کرده سبیل هایش را کشید و با صدای ترسناکی گفت : ـ موها و سبیل هاتو هم به همین خاطر رنگ می کنی، می دونیم ! ... زن کوتاه قد دستش را نیشگون گرفت و گفت : ـ یک روز در میان هم پای بساط فالگیر ها برای همین می ری ، می دونیم ! ... لحظه ای بعد بطور ناگهانی هر دو زن را شناخت . زنِ لاغر و قد بلند بیکه نام داشت و بیست سال قبل مدیر مدرسه ای بود که او در آن درس خوانده بود . و آن زن کوتاه قد ، همانی که او از کلاسش دائم فراری بود، معلم زیست شناسی شان صغری سلام اف بود . به این خاطر مثل روزهای مدرسه بلند  شد و در حالیکه چشماننش را می مالید گفت : « دیگه این کار رو نمی کنم خانم معلم . به خدا ، به جون پدرم ،جون مادرم .... » و مثل یک دختر بچه شروع به گریه کرد .  خانم معلم شان بیکه دست انداخت و گیسش را گرفت ،آن را دور مچش پچید ، چانه اش را جلوی صورت او گرفت و چشم های کوچکش را سفید کرد و گفت : « اگر یکبار دیگه ببینم به اون آرایشگاه رفتی !... » و حرف اش را ادامه نداد . صورت معلم شان بیکه را کاملا از نزدیک دید ... از بوی بد دهانش به سرگیجه افتاد ... کوچک شدن و پژمردن قلبش را حس می کرد و حس می کرد قلبش مثل گنجشکی درون سینه اش از ترس مرده و مثل برگی در حال فرو افتادن از شاخه است .    ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "