فاطیما ـ 30
مثل همیشه آدم های زیادی توی نوبت بودند و باز هم مثل همیشه بیشترشان دخترها، زن های میان سال بودند. انگار پاشنه ی بلند چکمه هایشان آن ها را از نا و نفس انداخته بود. ساعت ها سر پا ایستاده بودند و خستگی باعث شده بود به همدیگر تکیه بدهند. پاهای او هم در آستانه ی انفجار بود. خم شد و به پاهایش نگاه کرد . از بالا که نگاه می کرد رگ های آبی متورمِ همچون حلزون اش و پاهایی که انگار ضربدیده بودند به هر چیز دیگری غیر از پا شباهت داشت . وقتی نوبت به او رسید، دختر جوان سفیدپوشی که درون اتاق پشت پیشخان ایستاده بود او را صدا زد و ابتدا گردن، بعد کمر و سپس بلندی و پهنای دماغش را اندازه گرفته و چیزی روی کاغذ یادداشت کرده و آن را با مهر کوچکی که از کشو بیرون آورده بود مهر کرده به سمت او گرفت : ـ این جا لخت شین. در دوم سمت چپ ... در حالیکه از هیجان زانوهایش می لرزید شروع به لخت شدن کرد . دختر عینک اش را از روی چشم برداشت و به او چپ چپ نگاه کرد و گفت : «ـ به طور کامل لخت شین ...» و دست روی سینه هایش گذاشت و ادامه داد : « اونا رو هم در بیارین ! » در حالیکه از خجالت کبود شده بود لخت شد،لباس هایش را با سلیقه روی هم جمع کرد و با پای برهنه روی کف پوش سرد راه افتاد. به سمت چپ چرخید و در را به صدا درآورد . کسی جواب نداد. لحظه ای بعد انگار در خود به خود باز شد . چهار سوی اتاق آینه داشت و پر نور بود .دو زن با روپوش و کلاه سفید رو به در دست به کمر ایستاده و انگار منتظرش بودند . به محض اینکه وارد شد گفتند : « ـ جلوتر بیا ! » و خودشان هم به سمت او آمدند . در حالیکه سینه های لخت اش را با دست می پوشاند با شرم و خجالت یکی دو قدم برداشت و همانجا ایستاد . زن های سفیدپوش دست هایش را کشیدند و به پهلوها انداختند. چانه اش را بالا بردند، به دقت به گردن، سپس دندان ها و درون چشم ها و گوشش نگاه کردند . بعد از این ها دست و پا و شکمش را معاینه کنان بین خودشان به زبانی که او نمی فهمید حرف هایی زدند. سپس یکی از زن ها گفت : « آزمایش خون لازمه! لکه های روی صورتت خوشایند نیست . » و به آن یکی نگاه کرد . آن دیگری که قد کوتاه تری داشت با چهره ای ناراضی سرش را تکان داد و گفت : « اون کار بعدیِ . ابتدا باید این رو حل کنیم » و صحبت کنان دماغ او را فشار داد و رها کرد . زن قد کوتاه وقتی این ها را می گفت آن دیگری دست در جیب اش انداخت و از آن قیچی بزرگی که شبیه قیچی خیاطی بود بیرون آورد و در حالیکه چرق چرق کنان هوا را می برید با صورت جدی گفت : « الان حل اش می کنیم .» و انگار برای بریدن دماغ او آماده شد . لحظه ای بعد با چشمانش دید که قیچی قرچ قرچ کنان بلندتر شد ... همینطور که باز و بسته می شد بزرگ و پهن شد و رفته رفته شباهت زیادی به سه شاخه پیدا کرد . * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "