بخش چهل و ششم
کتاب را باز می کنم . نشان گذار صفحه ی سیصد و چهل و نه را نشان می دهد. بخش چهل و ششم « یک روز فوق العاده » . هر شب یک یا دو بخش را که بستگی به تعداد صفحات آن دارد می خوانیم. گاهی من می خوانم و گاهی جان . من صدای خش دار او را دوست دارم . ولی به دلیل اینکه در زمان خوانش او حواسم مدام به هزار و یک جا سرک می کشد ترجیح می دهم بیشتر خودم بخوانم تا افکارم روی متن متمرکز باشد. روزهای زیادی است که با روایت زندگی زن و شوهری به اسم نادژدا و اوسیپ ماندلشتام که از شعرا و نویسندگان روسیه ی دوره استالینی هستند همراه شده ایم . زندگیِ همراه با درد و رنج ، تبعید و سانسور و سایه ی سنگین حضور ماموران مخفی در تک تک لحظات زندگی شان . در این میان نادژدا بیشتر از اوسیپ دوام آورده تا شرح زندگی خود و خانواده و جمعی از نویسندگان آن دوره را که با مشکلات عدیده از سمت و سوی حاکمیت مواجه بوده اند و بسیاری جان سالم به در نبرده اند را به رشته ی تحریر درآورد.
فکر می کنم اگر ما هم از این وضعیت اسفناک جان سالم به در ببریم وظیفه داریم از روزگار سپری شده بنویسیم . از همه این روزها. هریک به نوعی و به سبکی . در قالب روایت و داستان و هر چه که هست. هر چند می دانم بسیاری هستند که متوجه این وضعیت نمی شوند. چون هیچ وقت اندیشه شان برخلاف جهت آب نبوده است . برخلاف جریان رود شنا نکرده اند. یعنی خارج از آنچه بر آنها دیکته شده نیندیشده اند. همین !
منم همینجورم کتاب رو باید خودم بخونم :)
یبار با دوستان قرار هفتگی کتاب خوانی داشتیم
و بخش هایی رو ک دوستان میخوندن من تو وادی خودم بودم 😬
این کتاب چند صفحه اس؟
هر بار که بخشی از این کتاب رو می خونم و می شنوم، تنم می لرزه از شباهت زیادی که بین حال و هوای آدم های اون دوره با ماها می بینم! ماهایی که اینجا هستیم و توی این روزگار داریم دست و پا می زنیم... انگاری اوسیب و نادژدا ما هستیم فقط در دو دنیای موازی!
چقدر الگوهای حکومتی شبیه همند! حالا که بیشتر فیلم های تاریخی تماشا می کنم به این شباهت و الگوبرداری یقین پیدا کردم! فقط در عجبم که بشر تا کِی و چه زمانی می تونه به این حماقت ها ادامه بده؟!
دیشب که اون ویدئو دیوید لینچ و توضیحاتش درباره ی عالم وحدت و سعادت حقیقی در درون رو دیدم، حسابی مغزم درد گرفته! چقدر راه مونده تا برسیم به حرفهایی که صدها سال پیش مولانا زده و حالا لینچ تکرار می کنه منتها از زبان علمی! و ما حالا حالاها باید بریم تا برسیم بهش...
درباره ی این چند فیلم اخیر باید بنویسم. تنبلی می کنم. خصوصا شب دوازده ساله! و اینکه خوبی و درستی، هر اندازه هم که در دل ظلمت گم بشه و سعی کنند نابودش کنند، بالاخره در نهایت پیروز می شه! هر چند هزینه های گزافی بابتش پرداخته می شه که اگر همه به اون آگاه بودند، سعی نمی کردند حقیقت رو پنهان یا تکذیب کنند!!
سپاسگزارم، لطف دارید.
حتما می نویسم، چون فیلم های خوبی هستند و باید ازشان نوشت.
:)
داستان زندگی و روزگار ما هم خوندنی میشه!؟
+ من برادران کارامازوفمو از ۲۰ صفحه جلوتر نبردم/: