آبلوموف

و نوکرش زاخار

ارغوان دود سیگار را دوست ندارد!

+ ۱۳۹۹/۵/۱۴ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

 

 سلام ارغوان . امروز صبح تمام بستنی های داخل یخچال را خوردم. دل درد گرفتم . سه تا بستنی چوبی شکلاتی برایم زیاد بود. منتظر بودم از محل کار بیایی اما پیدایت نشد. برای ناهار یک قوطی کنسرو باز کردم.  کنسرو ماهی تن . ماهی تنی که از دریای جنوب آمده بود. کمی با هم حرف زدیم. از ماهیگیر سیه چرده ای گفت که او را صید کرده بود. کمی هم از دوستانش حرف زد . می گفت که آن ها دسته ای حرکت می کنند و از آدم ها فراری اند اما یک اشتباه باعث شده بود در تور ماهیگیری گرفتار شوند. می گفت اشتباه رهبر دسته باعث شده به یک لنج ماهیگیری نزدیک شوند و بالاخره سر از این قوطی تنگ و تاریک درآورده بود.

  ارغوان ! وقتی می خواستم ماهی تن را بخورم اصلا عجز و لابه نکرد. خیلی راحت با نان بیاتی که لای سفره بود خوردمش . ببخشید که همه ی ماهی را خوردم. از وقتی که گران شده انگار وزن اش هم کمتر شده . من هم خیلی ماهی دوست دارم.  ارغوان کاش زودتر می آمدی ! نمی دانم وقتی عروسی کنیم باز هم این قدر دیر به دیر به خانه ام می آیی ؟ ارغوان مادر می گوید تو شاغل نیستی . تو دختر کدبانو و خانه داری هستی . ولی من اینطور فکر نمی کنم. همیشه تو را در لباسی شیک تصور می کنم که از بیرون می آیی . اما هنوز نمی دانم شغل ات چیست . اما خانمی هستی برای خودت.

  عصر شده است . نشسته ام پشت پنجره . به سیگار باریکی که تازه روشن کرده ام پک می زنم. منتظر تو هستم. نمی دانم می آیی یا نه . امروز صبح تا عصر منتظر پستچی هم بودم . چند تا کتاب خریده ام اما هنوز بعد از گذشت یک هفته به دستم نرسیده است. بلندی های بادگیر را برای تو گرفته ام و خاطرات بغداد و جنگ خاموش من را برای خودم. دوباره به سیگارم پکی می زنم. اما سعی می کنم دودش را کمتر بدهم بیرون . می ترسم از پشت پنجره مرا ببینی و دوست نداشته باشی . خیلی از زن ها دود سیگار را دوست ندارند. شاید تو هم دوست نداشته باشی . راستی ارغوان اگر سیگار ضرر دارد پس چرا تولید می کنند. ارغوان ! می خواهم برای خودم چای تازه دم بریزم . کاش زودتر بیایی و با هم بخوریم .

  امروز هم نیامدی ! چای ام را تنهایی می خورم . خورشید رو به غروب است . مادر تازه از عیادت زن همسایه آمده است . صدایم می زند و از من می خواهد که تا نانوایی سر کوچه بروم دو تا نان کنجدی بخرم. اما من نگرانم . نکند تو بیایی و من خانه نباشم . از پستچی هم که خبری نشد . لعنت به این شانس !

اتوبوس مدرسه ام سر از پایتخت مولداوی درآورد

+ ۱۳۹۹/۵/۱۲ | ۱۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

 خیال رفتن داشتم . همه ی دار و ندارم درون کوله ام بود. وقتی افسر فرودگاه کیشنیف پایتخت مولداوی با اشاره فهماند که کوله را خالی کنم با تعجب به آنچه که بیرون می ریختم نگاه می کرد. به غیر از یک لباس گرم و چند تکه لباس زیر، ده دوازده جلد کتاب و دفتر دورن کوله ام بود. انگار که یک دانش آموز را از اتوبوس مدرسه پیاده کرده بودند. روی همه ی کتاب هایی که بیرون ریختم رمانی از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز بود. ماموری که بالای سرم بود یکی یکی و به سرعت آنها را ورق می زد و روی کوله ام می انداخت. از مبلغ وجه نقد و سایر اشیاء با ارزشی که می توانستم به همراه داشته باشم پرسید . وقتی مبلغ را شنید پوزخندی زد و بیرون رفت .

   اوراق هویتی اصلی ام را از قسمتی از کوله که جاساز کرده بودم بیرون کشیدند. پاسپورت جعلی ام ضبط شد و اعلام کردند باید به مبداء پروازم بازگردانده شوم. بعد از انگشت نگاری و گرفتن عکس از زوایای مختلف صورتم راهنمایی ام کردند تا در سالن ترانزیت به انتظار بمانم . انتظار برای بازگشت . بازگشتی که خیالش را نداشتم و سرزمینی که جز زجر و سرشکستگی از نداری و شکست و شکست در طول چهار دهه برایم چیزی نداشت .

***

  صبح ها از محل اقامتم بیرون می زدم و دیدنی های شهر را تماشا می کردم. کوچه پس کوچه ها و خیابان ها پر از مسجد بود و معماری زیبا و محوطه ی مشجر و گاه قبرستانی که کنار آن ها بود مرا مجذوب می کرد. می توانستم در میان شان قدم بزنم و سنگ قبرها را بخوانم . قبرها برای دورانی بود که ترک ها هنوز از الفبای عربی استفاده می کردند. زبان ترکی با الفبای عربی . حجاری سنگ ها با آنچه تا کنون دیده بودم متفاوت بود .  و از اشکال سنگ های حجاری شده ایستاده می شد حدس زد مقام و منزلت اشخاص با یکدیگر متفاوت بوده . با دیدن آغاز و پایان حک شده بر روی سنگ ها به فکر فرو می رفتم . چهل و اندی بهار را از سرگذرانده بودم و قرار بود زندگی جدیدی را از این پس تجربه کنم و آینده ای که در پیش بود سخت و غیرقابل پیش بینی و گاه هراسناک می شد. آنقدر هراسناک که تشویش و نگرانی و استرس توانم را می گرفت .

  عصرها از فضای مسجدها دور می شدم و به مرکز شهر می رفتم و در خیابان استقلال قدم می زدم. خیابانی پر ازدحام که از هر قومیت و ملیتی به وفور آنجا دیده می شد. دوست داشتم علاوه برکافه ها به کتابخانه ها سرک بکشم. کتابی بخرم و با کسی همکلام شوم و از کتاب و کتابخوانی با او حرف بزنم. اما کسی را نیافتم . به جز یک عراقی مقیم ترکیه که فارسی می دانست و زبان ترکی اش را هم می خواست تقویت کند. دوست داشت رُمانی از مولانا بخواند . چیزی که در قفسه توجه ام را جلب کرد "ملت عشق " الیف شافاک بود. پیش از این ترجمه فارسی اش را خوانده بودم . برایم جذاب بود و به او پیشنهاد کردم که بخواند. کمی از متن رمان را برایش گفتم و او هم مشتاقانه کتاب را برداشت و بعد از خداحافظی رفت تا حساب کند. آن روز دو جلد کتاب هم برای خودم خریدم. از کتابفروشی خارج شدم و به طبقه ی ششم پاساژی در آن نزدیکی رفتم که کافه ی دنجی داشت . خوردن یک فنجان چای و ورق زدن کتاب ها برای لحظه ای فکر آینده ی پرخطری را که انتظارم را می کشید از ذهنم دور می کرد. خیلی دوست داشتم کتابی را که از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز خریده بودم را شروع کنم . یک هفته ای باید برای پرواز به سمت اروپا انتظار می کشیدم. انتظار برای پروازی که می توانست تاثیر زیادی در آینده ام داشته باشد. غافل از اینکه سرنوشت بازی ها با ما دارد !

پوزه بندت را سفت کن !

+ ۱۳۹۹/۴/۳۰ | ۲۱:۵۹ | رحیم فلاحتی

پرسید : «  چرا چند روزیه توی وبلاگت چیزی نمی نویسی ؟ »

گفتم :  « چیزی ندارم . نمی دونم . ندارم ... »  و در ادامه صدایی شبیه یک فرد گنگ و الکن از دهانم خارج شد.

  ملغمه ای از افکار مختلف در ذهنم موج می زند. وضعیت اقتصاد و بازار ، دلار بیست و پنج هزار تومانی، حقوق معوق ، شرکتی در آستانه ی ورشکستگی. کتابی که عصر ها می خوانم . رمان مارش رادتسکی، قیصری پیر با جامعه ای رو به تشنج و کشوری در آستانه ی فروپاشی است. اعتراض هایی که سرکوب می شود. کارگرانی که کشته می شوند. صحنه هایی از فیلم هایی که دیده ام در ذهنم صف می کشند. به دو فیلم که از کارگردان یونانی الاصل به نام کوستا  وارگاس دیده ام فکر می کنم . فیلم " Z " محصول 1969 و دیگری فیلم " حکومت نظامی "   محصول 1972 که هر دو فیلم درونمایه ی سیاسی دارند و قابل تامل . از سویی دیگر سیر وقایع اواخر دوره ی قاجاریه و پهلوی اول و دوم . در سه کتابی که این ماه های اخیر ورق زده ام . آنچه که خوانده ایم و آنچه می خوانم تفاوت هایی با هم دارند. اما من فارغ از این تفاوت در نگاه ها، درگیر نابسامانی این خاک ام که انگار خیال سامان ندارد. همه ی آنچه که در سال های گذشته دیده ام ، شنیده ام و خوانده ام به تقابل با یکدیگر برخاسته اند. و چه دنیای متفاوتی ست دنیای خارج از ذهنم . 

   صبح ها وقتی ماسک سفید پارچه ای ام را که به قول همکارهای طناز شبیه سوتین است به پوزه می کشم و از خانه بیرون می زنم باز این افکار با من است . نمی دانم با ملغمه ای که در مغزم برپاست سرم بوی قورمه سبزی می دهد و یا دهانم بوی گربه مرده ؟! آیا کسی از همکارها را در سرویس نقلیه آزار می دهم ؟ راستی این را بگویم با همه ی بدی های کووید نوزده ، یک مزیت داشته و آن هم رهایی از بوی بد دهان مسافران درهم چپیده ی سرویس شرکت و مترو و بی آر تی بوده که گاهی مرا ودار به آرزوی مرگ می کرد . و پشت دستم را داغ می کردم که در حد امکان از آن دو وسیله ی آخر استفاده نکنم. اما قول معروفی یادم می افتاد که می گفت : « نشاشیدی ، شب درازه ! »

  وقتی به خودم آمدم هنوز داشتم صدای گنگی از دهانم خارج می کردم. او هاج واج به من خیره شده بود . نه خودم چیزی از گفته ام می فهمیدم و نه او . با این حال پریشان چطور می توانستم چیزی بنویسم ؟!

کسی مرا قجر می خواند

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۰۹:۳۰ | رحیم فلاحتی

  یک دکه بود که جلوی اون بیشتر از بقیه می ایستادم. تعداد زیادی کتاب نداشت . یعنی کار اصلی اش روزنامه و مجله بود و مقداری هم خوراکی . اما تعدادی رمان و رمان تاریخی و کمک درسی هم در قفسه هاش پیدا می شد. برعکس بقیه ی دکه ها که همگی پر از عطر و ادکلن و لباس و لوازم خانگی و غیره بودند. صاحب اش بلوچ نبود. شاید سیستانی بود و از منطقه زابل و حالا ساکن چابهار شده بود . لباس بلوچی نمی پوشید. و بیشتر شبیه ما بود که بلوچ ها به اصطلاح می گفتند: " قجر"  . و این ظاهرا بنا به دلیل اینکه در دوران قاجار پای جماعت فارس بیشتر به منطقه باز شده و بیدادهایشان نسبت به اهالی منطقه اوج گرفته بود هر فارس زبانی را قجر خطاب می کردند.

  قیمت کتابی را سوال می کردم و به دارایی درون جیبم فکر می کردم. بیشتر اوقات کفاف نمی داد. و باید چند روز دیگر صبر می کردم تا پول تو جیبی ها بیشتر شوند. عطش کتابخوانی ام را چند معلم دوران دبیرستان هربار در کلاس هایشان بیشتر و بیشتر می کردند. آقای تنهایی معلم ادبیات که فوق العاده بود و درس دادنش را دوست داشتم. آقای حیدری معلم تاریخ که او هم بسیار با اشتیاق درس می داد و چندتایی دیگر که حال و هوای عجیبی به من تزریق می کردند. و با اینکه از همان زمان می دانستم ادبیات رشته ی خانمان براندازی است اما اشتیاق داشتم در این رشته درس بخوانم . موضوعی که هیچ وقت اتفاق نیفتاد. تنها کسی که با هم در کلاس رقابت داشتیم دوست و همکلاسی به نام ادهم ایراندوست بود که بعد از مهاجرت مان به شهر زادگاهم دیگر هیچ وقت از سرنوشت اش خبردار نشدم . یک جورهایی شیفته ی اسمش بودم و برایم تلفظ نام ادهم حس عجیب و خالصی بوجود می آورد و انگار پرتابم می کرد به اعماق تاریخ . دو سال زندگی مان در شهر غریب پر از حوادثی شد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. یادآوری آن روزها که تلخی های بسیاری همراه داشت هنوز هم سخت است . و من در تمام آن روزها سعی کردم به کتاب پناه ببرم. و در میان داستان ها ، کمی از دنیای واقعی دور باشم. فقط کمی دور باشم . دور شدم . دور و دورتر . اما باز اینجایم ! در میان حوادثی غریب . حوادث بسیار غریب !!!

 

آن وقت ها این جوری بود !

+ ۱۳۹۹/۴/۱۷ | ۰۰:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

 

  چند روزی است که خواندن این کتاب را شروع کرده ام . ماجرا با سرگذشت پدربزرگی که در ارتش قیصر خدمت می کند شروع می شود و خیلی سریع به پسر که راهش با الطاف قیصر بابت خدمتی که پدر بابت نجات جان قیصر در خط مقدم جبهه انجام داده به سمت و سوی تحصیل در رشته ی حقوق کشانده شده و عاقبت با ترقی در امور به بخشداری ناحیه ای می رسد . اما نویسنده زمان زیادی را صرف پدر نمی کند و هر آنچه پس از سیر وقایعی که برای معرفی خاندان تروتا فون شیپولیه ( پدربزرگ ) و فرانتس ( پدر ) گفته می شود ، به زندگی نظامی کارل ( نوه ) می پردازد ، زندگی ای که با فراز و نشیب هایی همراه است . و اروپایی که در شرف یک جنگ بزرگ قرار دارد ...

  « آن وقت ها، پیش از جنگ بزرگ ، در زمان رویدادهای آمده در این اوراق ، هنوز زنده یا مرده بودن یک نفر این اندازه بی اهمیت نشده بود. وقتی یکی از شمار انبوه خاکیان کم می شد، فورا یکی دیگر جایش را نمی گرفت تا یاد درگذشته فراموش شود، بلکه خلئی باقی می ماند، جای خالی او. و شاهدان مرگ ، چه دور ، چه نزدیک ، هربار جای خالی او را می دیدند، زبانشان بند می آمد. اگر خانه ای در آتش می سوخت و جایش در ردیف خانه های خیابانی خالی می شد، محل آتش سوزی تا مدت ها خالی می ماند. چون بناها آرام تر و با تانی بیش تری کار می کردند، و از نزدیک ترین همسایه ها گرفته تا رهگذران ، هر بار که چشمشان به آن جای خالی می افتاد ، به یاد پیکره و دیوارهای خانه ی ناپدید شده می افتادند. آن وقت ها این جوری بود! هر روینده ای ، مدت ها طول می کشید تا رشد کند؛ و هر آن چه نابود می شد ، مدت ها طول می کشید تا فراموش شود. اما هر آن چه زمانی وجود داشت ، ردی از خود به جا می گذاشت و آن قدیم ندیم ها مردم به خاطراتشان زنده بودند، همین طور که امروز به توانایی فراموش کردن سریع و قاطعانه زنده اند. » 

* نقل از متن کتاب ، صفحه ی یکصد و هشتادو هفت 

بخش چهل و ششم

+ ۱۳۹۹/۴/۱۱ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

 

  کتاب را باز می کنم . نشان گذار صفحه ی سیصد و چهل و نه را نشان می دهد. بخش چهل و ششم « یک روز فوق العاده » . هر شب یک یا دو بخش را که بستگی به تعداد صفحات آن دارد می خوانیم. گاهی من می خوانم و گاهی جان . من صدای خش دار او را دوست دارم . ولی به دلیل اینکه در زمان خوانش او حواسم مدام به هزار و یک جا سرک می کشد ترجیح می دهم بیشتر خودم بخوانم تا افکارم روی متن متمرکز باشد. روزهای زیادی است که با روایت زندگی زن و شوهری به اسم نادژدا و اوسیپ ماندلشتام که از شعرا و نویسندگان روسیه ی دوره استالینی هستند همراه شده ایم . زندگیِ همراه با درد و رنج ، تبعید و سانسور و سایه ی سنگین حضور ماموران مخفی در تک تک لحظات زندگی شان . در این میان نادژدا بیشتر از اوسیپ دوام آورده تا شرح زندگی خود و خانواده و جمعی از نویسندگان آن دوره را که با مشکلات عدیده از سمت و سوی حاکمیت مواجه بوده اند و بسیاری جان سالم به در نبرده اند را به رشته ی تحریر درآورد.  

   فکر می کنم اگر ما هم از این وضعیت اسفناک جان سالم به در ببریم وظیفه داریم از روزگار سپری شده بنویسیم . از همه این روزها. هریک به نوعی و به سبکی . در قالب روایت و داستان و هر چه که هست. هر چند می دانم بسیاری هستند که متوجه این وضعیت نمی شوند. چون هیچ وقت اندیشه شان برخلاف جهت آب نبوده است . برخلاف جریان رود شنا نکرده اند. یعنی خارج از آنچه بر آنها دیکته شده نیندیشده اند. همین !

آخرین دختر

+ ۱۳۹۹/۲/۱۷ | ۱۱:۰۵ | رحیم فلاحتی

 

در روستای  " کوچو " قدم می زنم . روستایی در منطقه ی سنجار در استان موصل . تمام صحنه هایی که نادیا شرح داده از مقابل چشمانم رژه می روند.  با نادیا در کوچه ها و مزارع روستا همراه می شوم . با او به کشت پیاز می روم . گوجه برداشت می کنم . برای بزها علوفه تهیه می کنم.

  روزهایی در مسیرش قرار می گیرم تا مدرسه رفتنش را تماشا کنم و گاهی منتظر بازگشت اش باشم . می دانم او توجهی به من ندارد ، اما تمام لحظاتی که او و خواهرزاده اش کاترین در مقابل آینه می ایستند تا خودشان را همچون عروس های روستا بیارایند تماشای شان می کنم . به ورق زدن آلبومی که نادیا با اجازه از عروس های روستا از آنها تهیه کرده نگاه می کنم . و می دانم بارها به کاترین گفته که دوست دارد یک سالن آرایش شیک و مجهز داشته باشد . آرزویی که نباید چندان دور از دسترس باشد .

 من ایستاد ه ام به تماشا . به تماشای روستایی که آرام آرام به محاصره در می آید. داعش در حال نزدیک شدن به این روستای ایزدی است. اقلیتی که بسیار آسیب پذیرتر از هر قومیت دیگری در منطقه هستند. و سال های طولانی برای بقای خود تلاش کرده اند . بقا در میان گروه های دینی شیعه و سنی و مسیحی و کلیمی و دیگران در کشور عراق .اما اکنون اوضاع بحرانی تر از هر زمان دیگری است . نیروی مهاجم وارد روستا شده و دست روی عقاید و جان و مال و ناموس آن ها گذاشته است.  نادیا مرا از خانه ای به خانه ی دیگر و مکانی به مکان دیگر می کشاند. در میان خانواده ها ترس و وحشت حاکم شده است . نوید هیچ نیروی یاری دهنده ای به گوش نمی رسد . هرچه هست ، حرف از تغییر عقیده و دین است . تهدید و اجبار  و در نهایت بردگی  .

  ترس خورده و مضطرب از خواب برمی خیزم . ساعاتی قبل از خواب خواندن کتاب را تمام کرده ام  و حوادثی که برای نادیا و خانواده اش اتفاق افتاده، دست از سرم برنمی دارد. عاقبت شومی که در انتظار اهالی روستاست عذابم می دهد. کاش می توانستم خیلی زودتر از وقوع جنایات توسط نیروهای داعش، اهالی روستا را خبر می کردم .

   زنان و مردان فراخوانده شده اند به مدرسه ی روستا . پیر و جوان و زن و مرد آرام آرام در حال حرکت به سمت مدرسه اند . زن ها را به طبقه ی بالا می فرستند و مردان در محوطه جمع شده اند . مردان سیاه پوش داعش با خشونت همه را به درون محوطه ی مدرسه می فرستند . کامیون های داعش در اطراف مدرسه پارک کرده اند . کاش می توانستم از عاقبت شومی که برای شان در نظر گرفته شده است خبردارشان کنم . اما چه فایده داشت ؟ نوش دارو پس از مرگ سهراب بود . نوشدارو پس از مرگ سهراب !

نادیا رفته و من هر شب کابوس می بینم. صدای گلوله هر شب بیدارم می کند. صدای گلوله مرا تا پای مرگ می برد. صدای گلوله ... گلوله ... گلوله ... 

 

شگفتانه تر از سورپرایز !

+ ۱۳۹۹/۲/۱۱ | ۲۰:۵۷ | رحیم فلاحتی

  اردیبهشت ماه شگفتانه های فوق العاده ای برایم داشته . مهمترین شان سال نود و هفت بوده . او که اولین شگفتانه ی من در طول تمام اردیبهشت ماه های عمرم به شمار می رود، شگفتانه های بسیاری برایم تدارک دیده است . تصویر بالا پنج کتاب مورد علاقه ام است که امروز عصر پستچی برایم هدیه آورد . 

 

 ممنونم جان! 

زاویه ای تازه

+ ۱۳۹۷/۱۱/۲۷ | ۲۱:۲۵ | رحیم فلاحتی

شیراز - دیوار مشبک

 

  به این فکر می کنم آخرین کتابی که خوانده ام چه بود. کمی زمان می برد . و یادم می آید . کتابی بود در مورد چگونه نوشتن از فیلم هایی که می بینیم . اطلاعات مفیدی داشت . البته نیاز به تمرین و دقت و تمرکز در مورد چگونگی  تماشای آثاری است که تماشا می کنیم .,وچه دلچسب می شود با زوایای تازه دیدن ...

عکس از : رحیم فلاحتی 

چند چندیم ؟!

+ ۱۳۹۶/۱/۶ | ۰۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  همه از فهمیدن این حقیقت گریه شان می گیرد اما من خنده ام گرفته. یک گوشه نشسته ام به حساب و کتاب . هر چه جمع و تفریق می کنم کم می آورم . حساب بُردهای نداشته و باخت های فراوانم دست از سرم برنمی دارند. نود و پنج گذشت. و چهل و اندی سال که خیری در آن نبوده و شرم پشت شرم بر سرم آوار شده است. و دست هایی که از نیکی و صورتی که از نکویی تهی شده ست . با این حال :

" یا رب نظر تو برنگردد "

 

  امروز این تک بیتی که پشت یک وانت پیکان خواندم حالم را خوب کرد:

رتبه ای هرگز ندیدم بهتر از افتادگی

هرکه خود را کم زِ ما می داند از ما بهتر است

" صائب تبریزی "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو